6

2.6K 302 21
                                    



جونگکوک از موافقتی که کرد همون لحظه پشیمون شد!چون کیم لعنتی به محض شنیدن کلمات مورد نظرش ،لیوان ویسکی رو با بی دقتی لبه میز گذاشت که افتاد شکست .و با نگاهی تهدید آمیز به کوک کمر بندش رو باز کرد .


جونگکوک چشماشو از ترس درشت کرد و کمی روی تخت خزید و عقب رفت و سعی کرد حرکاتش حساب شده باشه تا مرد ظالم روبروش که به سمتش میاد آسیبی نزنه .


با هر قدم تهیونگ دگمه‌های پیراهن مشکی تنگش رو باز میکرد و سینه عضله‌ای و پر از تتوش نمایان میشد .



کوک با خودش فکر کرد امکان داره یک کتاب رو روی بدنش تتو کرده باشه؟ رئیس اوباش توجهش رو جلب کرد ، و ترس اصلی رو تو چشمهای کوک اندازه گیری میکرد و پوزخندی روی لبش بود . تهیونگ بیشتر از اونکه دوست داشته باشه مورد احترام باشه دوست داره که دیگران ازش بترسند و این یکی از اعتقادات مزخرفش بود.


توله خرگوش روبروش با چشمای درشت و ترسیدش چیزی که دلش میخواست رو بهش میداد!

_چجوری میخوایش؟ از جلو یا عقب؟ اگر از من بپرسی ،خب نظرم اینه که از جلو بهتره چون میخوام چهره ترسیدتو در حالی که به فاکت میدم ببینم .اما از اونجایی که بار اولته اجازه میدم انتخاب کنی .




جونگکوک خودش رو غرق فحش های رکیک و بد کرد.



ترس مطلق تمام سیستم بدنش رو در بر گرفته بود.لعنتی ، اون یک تصمیم عجولانه گرفته بود. اون آمادگی این کار رو نداشت.



مرد روبروش قطعا قرار نبود ملایمت به خرج بده و اون آمادگی نداشت.



آیا برای پس گرفتن حرفش دیر شده بود؟



اون دنبال یه راه فاکی بود تا فرار کنه اما میتونست؟





کوک مدام عقب می رفت و دستهاش روی پارچه کتانی مشکی نرم روتختی میلغزید .



در حالی که میدید کیم از پیراهنش خلاص شده و بالاتنه اش با پوست خوشرنگش نمایان شد .



برای کوک هنوز سخت بود باور اینکه قبول کرده به فاک بره اون واقعا آماده نبود .





اما دیگه برای هر تصمیمی دیر بود.موقعی که مچ پاهای برهنش اسیر دستای بزرگ تهیونگ شده بود و باعث شد که جیغ بلندی بکشه .





_ ص صبر کن!





تهیونگ پاهاشو از هم جدا کرد و بدون هیچ حرفی دوطرف بدن لرزون کوک گذاشت.





_بیا بچه گربه سریع به من بگو ،یادت که نرفته؟پانزده دقیقه فرصت داریم همش .





تهیونگ گفت سرشو به موهای کوک چسبوند و بو کشید .



این یک حرکت دوست داشتنی بود ، اما کوک نمیتونست بیشتر از این بترسه بنابراین به راحتی صورتشو برگردوند و چشماشو بست.

Fast DrawDonde viven las historias. Descúbrelo ahora