35

998 130 1
                                    

_ت تهیونگ؟

پسر موی آبی بدون فکر کردن به حرف اومد قلبش خون بیشتری رو در بدنش پمیاژ کرد.پوستش سرد شده بود و زانوهاش می لرزیدند

_جونگکوک؟

جونگکوک با شنیدن صدا نفسش قطع شد و میخواست دوباره حرف بزنه که تلفن به شدت از دستاش جدا بشه و روی تخت بیوفته

جیمین نگران اونو بلند کرد

پسر کوتاه قد با چشمانی گشاد شده به صفحه نمایش نگاه کرد و بعد به کوک نگاه کرد.

کوک بالاخره متوجه شد چه کاری انجام داده چشماش از شوک و ترس گشاد شده بودند

_ج جونگکوک؟ تویی؟

صدای تهیونگ دوباره با ترکیبی ناشناخته از تعجب و آرامش همراه شد
که باعث وحشت هر دو پسر  شد

_ لعنت, لعنت, لعنتی, گند زدم!!

تهیونگ بی صدا لب می زد
دستاش می خواستند ريشه موهاشو بکنند در حالی که جیمین با حالتی عصبی جلوی تخت می چرخید.
و لعنت گفتن نامفهومی از دهانش خارج میشد.

اون خیلی دوست داشت به خاطر حماقت محض جونگکوک اونو بزنه

اما به این نتیجه رسید که باید روی چیزهای مهمتر تمرکز کنه تماس تهیونگ مرد کوتاه قد سریع قبل از فشار دادن تلفن به گوشش به چیزی فکر کرد

_آه سلام تهیونگ صدامو میشنوی؟
مشکلات شبکه هست من جیمینم

تهیونگ برای لحظه ای گیج بنظر میرسید

_اما فکر کردم صدای کوک رو شنیدم

_چی؟ فکر کردی صدای یکی دیگه رو شنیدی؟ با گوشی من؟ خب میدونی که درست نیست؟

جیمین بین حرفش دوید و همه جور مزخرفاتی رو که به ذهنش خطور می کرد یکدفعه به زبان آورد.

اون واقعاً در دروغ گفتن بهترین نبود و به خصوص نه با رئیسش

تهیونگ برای لحظه ای ساکت شد, بزرگتر از فکر اینکه گرفتار بشه نزدیک بود سرش بیفتد اما بعد صدای آه کوچکی رو شنید

_هیونگ من... فکر می کنم دارم کاملاً دیوانه می شم

مرد جوان کمی نفسش رو بیرون داد

_چی شده ته؟

جیمین به آرامی سوال کرد

_اول از همه, خیلی متاسفم که ازت تو بیمارستان عیادت نکردم. من تازه درگیرکار بودم

_آه, اشکالی نداره نگران نباش اون یک زخم کوچیک بود و به هر حال کاملاً خوب شدم.

جیمین سریع حرفشو قطع کرد و کمی لبخند زد.

با وجود اینکه از دستش عصبانی بود, اما جیمین دلتنگ .بهترین دوستش شده بود

_مطمئنی؟ من می تونم همین الان به دیدنت بیام

_ نه نه نه!!

بزرگتر جیغی کشید و دوباره حرفشو قطع کرد, اما بعد زبانشو گاز گرفت.

اون به سرعت نفسش رو حبس کرد قبل از اینکه دوباره صحبت کنه خودشو آرام کرد.

با صدای غم انگیزی  این بار به حرف اومد

_در واقع تو نمیتونی منو ببینی

_اوم - چرا؟

صدای رئیس گیچ شد

_ چون من قبلا رفتم

بزرگتر, لبش رو گاز گرفت

_رفتی؟

_اوه- من مدتیه که از اینجا رفتم. فقط تا زمانی که زخمم خوب شه خونه پسر عمومم

سانا پسر عموی جیمین در یک آپارتمان کوچک در فلوریدا زندگی می کرد و به عنوان مامور بندر برای مافیای آنها کار می کرد.

برای بزرگتر چیز جدیدی نبود که هر از گاهی که نیاز به استراحت داشت بهش سر بزند, بنابراین امیدوار بود که رئیسش این بهانه رو  قبول کنه .

اما به نظر می رسید که اون روز شانس واقعاً باهاش یار نبود

_اما مگه نگفتی زخمت کاملا خوب شده؟

جیمین قبل از اینکه بخواد چیز دیگه‌ای بگه تقریباً خودشو زد .

اون شکست خورد و به بهترین چیز بعدی متوسل شد

_اوه تهیونگ مزخرفاتو رو قطع کن!! اینقدر سوال نیرس

با دلخوری جعلی ادامه داد

_می تونم بیام خونه اونهم با اینکه گلوله خوردم؟

تهیونگ با اتهامات دراماتیک دوستش ساکت شد

برای سومین بار متوالی قبل از اینکه ناله کوچکی بکنه گفت

_درست می گی... اوه خیلی متاسفم. می تونی فعلا اونجا  بمونی. تا زمانی که واقعا بخوای. یه جورایی... لیاقنش رو داری

جیمین نفسشو بیرون داد و بالاخره احساس کرد ضربان قلبش به حالت عادی برگشت

_اره به هر حال در مورد قبل  چی می گفتی؟ در مورد اینکه دیوانه شدی و اینها؟

بزرگتر مکالمه را منحرف کرد و به سمت پنجره کوچک اتاق رفت, دور از جونگکوک عصبانی که هنوز مثل دیوانه ها روی تخت می چرخید رفت.

رئیس نفس کشید و جیمین از قبل می‌توانست تصور کنه که دستشو روی صورتش می‌کشه.

مثل هميشه وقتی خیلی ناراحت بود

_صدای کوکو شنیدم فکر کردم واقعا خودت بودی؟

جیمین با تظاهر به تعجب پرسید

_چرا؟ منظورم اینه که دیوانه‌ای؟
اون مرده؟

جیمین منتظر موند تا مرد جوابشو بده

_احتمالا... اما من نمی تونم از فکرکردن بهش دست بردارم. مثل اینه که یک سیم جایی تو سرم شل شد

جیمین با توجه به علائم ناراحتی که در صدای دوستش میشنید ابرویی به هم زد.

تهیونگ گیج و تا حدی ترسیده به نظر می رسید.

اون به سختی آسیب پذیر به نظر می رسید. در حالی .که این موضوع به مسائل بسیار شخصیش مربوط نمی شد

_ تو به جونگکوک فکر میکنی؟

جیمین تکرار کرد و به پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن بشه که کوچکتر صداشو نمیشنوه.
و ایده های نادرستی به ذهنش خطور نکنه

_چرا؟

_این چیزیه که خودمم نمیفهمم!

_بیین اگر درموردش صحبت نکنیم بهتره

به نظر می رسید که رئیس بلافاصله عقب نشینی کرده.

تهیونگ در پاسخ فقط آه عمیقی کشید

_ من واقعاً نمی خوام در موردش صحبت کنم... کاری که قرار بود انجام بشه شد بود من نمیتونم چیزی رو برگردونم

مرد قسمت آخرش رو زیر لب گفت
احتمالاً فکر می کرد جیمین اونو نمی گیرد اما بزرگتر رو بی دلیل بهترین دوستش خطاب نمی کردند .

_هی ته تو واقعا خوبی؟

سر و صدای از آنطرف خط اومد

_هیونگ‌ من بعدا باهات تماس میگیرم چند نفر از انجمن اومدن

_ته صبر کن

اما تلفن قطع شده بود و صدای بوق ممتد می آمد
جیمین نفسش رو بیرون فرستاد تا حدودی خیالش از بابت پوشاندن موضوع راحت بود.

جیمین حس کرد تهیونگ اون رهبر مافیایی که همه چیز روی انگشتش میچرخید نیست اون امروز یکی دیگه بود

امروز شبیه اون پسر هفت ساله ای بود که معصومیتشو با کشتن آدم از دست داد اون از دیدن خون بیهوش شده بود امروز اون همون پسر بود بهترین رفیق جیمین

اون به ندرت خود دوستشو میدید

تهیونگ از بچگی به اختلال شخصیت دو قطبی مبتلا بود
این یک مشکل اساسی بود

بخشی از اون کاملا رایج بود کسی که خیابان هارو به آتش می‌کشید بدون اهمیت

گاهی اوقات رهبر خوب بود آماده‌ی مجبور بودند اونو در حالی که خودشو با مواد مخدر خفه می‌کنه نجات بدن

جیمین قبلا حس خوبی به این نداشت

_هیونگ؟

_اون فهمیده؟

جونگکوک پرسید و با استرس ناخنهاشو جوید جیمین سرشو به معنای مخالفت تکان داد و لبخند کوچکی زد

_به معنای واقعی کلمه نزدیک بود نابودمون کنی لطفا دفعه بعد مراقب باش

جونگکوک سرش رو تند تند تکان داد و عذر خواهی کرد

جیمین نیشخندی زد و موهای پسر رو بهم ریخت
پسر سرش رو پایین انداخت
جیمین نگاهی کرد و ازش خواست حرفش رو بزنه

_فقط میخواستم بدونم حالش چطوره حالش خوبه؟

جیمین دستش رو پایین انداخت

_امیدوارم حالش خوب باشه کوک امیدوارم


Fast DrawWhere stories live. Discover now