11

2.3K 236 15
                                    

حدود نیم ساعت بعد مریخ نورد هارلینگ!
بی سر و صدا در نزدیکی ساختمان بزرگی درست مرکز شهر ایستاد.

با وجود گذشتن ساعت از نیمه شب اون مکان روشن بود چراغهای خیابان و تخته‌های نئونی که نام  coupe را با خط واضحی به تصویر می‌کشید.

تهیونگ فرمان رو گرفت و سرش رو به سمت پنجره چرخاند از شیشه های دودی ماشین بیرون رو زیر نظر گرفت تا وضعیت امنیت رو بررسی کنه.

همانطور که انتظار می‌رفت نفوذ ناپذیر بود.

اما این چیزی بود که براش بیشتر سرگرم کننده بود.
تهیونگ پوزخندی زد.

اون دنده عقب گرفت و با سرعت از محدوده قابل مشاهده خارج شد و قبل از اینکه به سمت چپ داخل کوچه‌های بن بست بپیچه ناگهان وارد خیابان‌های متروکه شد.

ماشین دنده عقب وارد خیابان باریک و متوقف شد.تهیونگ نفسش رو با شدت بیرون داد نگاهش رو به سمت چپش انداخت دید که افسر سابق خوابیده.

بعد از مدتی جونگکوک روی صندلیش تکان خورد و صدای ناهنجاری از خودش در آورد و در حالیکه از جای خوابش ناراحت بود اخمی کرد.

اون چیز عجیبی حس کرد و چشماش رو کمی باز کرد و سرش رو چرخاند با یک جفت چشم مشکی روبرو شد.

جونگکوک تقریبا جیغی کشید.

اما سعی کرد خودش رو مهار کنه و از تصور اینکه بدنش دیده شده عصبی شد حتی همینطوری.

_چیه؟

تهیونگ وقتی متوجه حالت کوک شد آروم پرسید و سرش رو مثل جغد کج کرد.

_تو خواب بهم نگاه نکن

جونگکوک با عصبانیت گفت و احساس گرما میکرد.

تهیونگ خنده خفیفی کرد و دستش رو دراز کرد و با پشت انگشتانش صورت پسر رو نوازش کرد.

_من برای کشتن وقت داشتم پس نباید به صورت زیبات نگاه میکردم...

چیزی در لحن خشنش جونگکوک رو یاد یک شکارچی می‌انداخت شاید شیر مناسبش باشه شکارچی که قبل بلعیدن شکارش با اون بازی میکرد و اندازه می‌گرفت. با تصور اینکه اون شکاره لرز ناخواسته‌ای به ستون فقراتش افتاد.

کوک نگاهش رو برگرداند از پنجره به بیرون نگاهی کرد و جز ساختمان چیزی ندید.

_ما کجاییم؟

قوز کرد و انگشتاشو کشید.

_یه جایی

تهیونگ مبهم جواب داد ساعتش رو چک کرد و پایین انداخت.

_هوم میگم که از هنر خوشت میاد افسر جئون؟

جونگکوک از عنوانی که تهیونگ به کار برد اخم کرد و باعث شد اولین باری که در هفته گذشته همدیگر رو ملاقات کرده بودند به یاد بیاره اون تصمیم گرفت دیگه دوست نداشته باشه راجبش حرف بزنه.
اینطور نیست که اون هنوز افسر بود؟!

کوک لبخندی زد.

_عام فکر کنم گاهی اوقات دوست دارم...

رئیس کمربندش رو باز کرد و به عقب برگشت و جعبه سنگینی رو برداشت که جونگکوک متوجه اون نشده بود.

تهیونگ جعبه رو روی پای کوک قرار داد و از ماشین پیاده شد و کوک هم با سرعت از تهیونگ پیروی کرد.

دو پسر در کنار جاده خلوت شروع به قدم زدن باهم کردند یکی فارغ از دنیا و دیگری ترسو که با کوچکترین صدا به هوا می‌پرید.

خنده دار بود چگونه بود که تهیونگ از همه چیز میترسید.

اطراف پر از ساختمان های روشن بود و نوجوانانی که گوشه کوچه ها لا به لای زباله ها بودند حواسش به دور و بر بود و ناگهان نزدیک چاله‌ای سکندری خورد فریادی زد و قبل از افتادن هوشیار شد و از افتادنش جلوگیری کرد.

سرش رو بلند کرد و آهی کشید وقتی دید رئیس بیخیال جلوتر راه میره دستاش داخل جیب شلوار جینشه و سوت میزنه.
جونگکوک به جعبه قلعی سنگین داخل دستش نگاه کرد از خودش پرسید چه چیزی داخل این جعبه هست؟ سلاح؟ مواد مخدر؟ ... اعضای بدن؟

جونگکوک با تصور احتمال آخر آب دهانش رو قورت داد اما چیزی نگفت و پشت سر رئیس راه افتاد.

چشمهای جونگکوک هنگامی که به مجتمع آپارتمانی شیک با درهای نقره‌ای رسیدند گرد شد.
با خودش فکر کرد که این ساختمان رو قبلا دیده و چرا بنظرش آشنا میامد؟

_اینجا

کوک صدای رئیس رو شنید و در دستش دوتا کلاه متفاوت دید.

_این برای تو

تهیونگ با قرار دادن کلاهی با طرح خرگوش روی سر کوک گفت و کلاه دیگر رو با طرح ببر روی موهای زاغ خودش قرار داد و پوزخندی زد :اینم برای من

جونگکوک با سردرگمی به تهیونگ نگاهی کرد اما دهانش رو بسته نگه داشت و نخ های کلاه رو کشید تا اونو روی سرش محکم کنه.

تهیونگ دست کوک رو گرفت : بریم
اما ناگهان ایستاد.

_و شش! هیچ چیز و هیچ کلمه‌ای نمیگی چون اگه بگیرنت چی میشه؟ من اینجا ولت میکنم و فرار میکنم!

جونگکوک سرش رو تند تند تکان داد و سریع دستور رئیس رو گرفت.

_خوبه حالا دنبالم بیا

تهیونگ زمزمه کرد و یواشکی از کنار گیت رد شدند.

_اونجارو میبینی؟ درست همونجا

تهیونگ به اتاق نگهبانی اشاره کرد.

_ اونا گارد حفاظتین و خیلی شلوغش کردن چون هر یک ساعت تعویض شیفت دارن و این یعنی ما چهل دقیقه وقت داریم برای انجام کارمون فقط ساکت باش و منو دنبال کن ...گرفتی؟

جونگکوک سرش رو تکان داد و هیچ ایده‌ای نداشت که قصد انجام چه کار جهنمی داشتند اما به دلایل نامعلومی از این حال و هوا لذت میبرد پس تصمیم گرفت که کنار بیاد البته اون هیچ انتخابی جز این نداشت اما به هرحال!

دو پسر از در باریک رد شدند به فضای داخلی پیچیده رفتند و با مهارت از روبروی محافظانی که خواب بودند رد شدند و شروع به حرکت از کنار دیوار محوطه پارکینگ کردند و پشت ساختمان رسیدند.

اونها به دیوار بلندی رسیدند که دارای چند ورق سقف مانند بود که تا 4 طبقه ادامه داشت جونگکوک نظاره گر این بود که تهیونگ جعبه رو گرفت و اونو نزدیک دیوار قرار داد و جعبه رو با ضربه محکمی باز کرد و چشمهای کوک با دیدن محتویات جعبه گرد شد.

قوطی ها و اسپری های رنگ حدود ده یا بیست تا بودند با رنگ ها سایه های متفاوت.

جونگکوک مبهوت موند این آخرین چیزی بود که انتظار داشت داخل جعبه ببینه.

_هی بانی زمان زیادی نداریم فقط یه رنگ بردار و بیا کارمونو شروع کنیم.

تهیونگ گردن کشید و هیجان زده بود کوک پلکی زد اما سریع داخل جعبه دست انداخت و اولین موردی که به دستش رسید رو انتخاب کرد.

رنگ بنفش! لبخندی زد

_ عام چی بکشم؟

کوک با صدای بلندی فکر کرد و به دیوار سفید روبرو خیره ماند دیواری که منتظر هنر اونها بود کوک احساس می‌کرد بده که این دیوار رو خراب کنند اما اونو دوباره رنگش میکنند مگه نه؟

_اوم چیزای مورد علاقت چیه ماشین؟ بازیهای ویدیویی؟ یا سلول زندان ...

_گل

تهیونگ با شنیدن نظر کوک متوقف شد و سرش رو کج کرد به کوک نگاه کرد تا ببینه اون واقعا جدیه؟ اما انگار جدی بود.

_خب پس گله هرچی دلت میخواد بکش کوک ما اینجاییم تا به اونا نشون بدیم هدف هنر خلق کردنه و فقط احمقا به هنر نه میگن!

رئیس پوزخندی زد و قوطی اسپری زرد رنگ رو قبل از کشیدن طرح منحنی روی دیوار سفید تکانی داد.

جونگکوک پوزخندی زد و درپوش اسپری رو باز کرد و مثل تهیونگ اونو تکان داد و شروع کرد.

دقیقه ها به سرعت گذشت و سرانجام شاهکار جونگکوک به پایان رسید اون اسپری رو فشار داد و با دقت نیم دایره‌ای کشید و یک سر اونو به خط مستقیمی وصل کرد در حالی که داشت به پایان کارش نزدیک میشد زبانش رو بیرون داده بود و با تمرکز به دیوار خیره شده بود.

جونگکوک راضی از نتیجه به وجود آمده قدمی به عقب گذاشت و با تحسین به کارش خیره شد.

_واو این بینظیره بچه گربه!

صدای تحسین آمیز رئیس رو از پشت سرش شنید لبخندی زد و بیشتر به نقاشیش نگاه کرد.

اما موقعی که برگشت تا هنر تهیونگ رو ببینه فکش به معنای واقعی کلمه به زمین افتاد.

_فریسیای مقدس...

تهیونگ خندید و به پشت یخ زده کوک رسید و چانه‌اش رو روی شانه کوک قرار داد.

_منم مثل تو گل کشیدم دوسش داری؟

مثل اون؟
جونگکوک منفجر شد!

اون واقعا هیچ کلمه‌ای برای گفتن نداشت و کوچکترین تصوری نداشت که تهیونگ از چنین آدمی تبدیل به وینسنت ون گوگ بشه!
تهیونگ اونارو تو همین چند دقیقه کشیده؟!
با چشمهای براق به بالا نگاه کرد دوباره.

_هی بچه دهنتو ببند

کوک متوجه شد که تهیونگ روبروش با خنده ایستاده جونگکوک نمی‌خواست باور کنه اما این دوگانگی واقعی بود!

_خوب کارمون تموم شده و حالا باید از اینجا بریم شیفتشون بیست دقیقه دیگه شروع میشه.

رئیس لبخندی زد و قوطی های خالی رو جمع کرد و داخل جعبه انداخت کوک هم وسایل خودش رو اضافه کرد و جعبه رو برداشت و به دنبال رئیس از همان راهی که آمدند برای ترک کردن آنجا راه افتاد.

جونگکوک برگشت و ایستاد و به دو نقاشی بی نقص روی دیوار نگاهی انداخت و به دلایلی حس کرد کارش تموم شده و برگشت که بره اما چیز چسبناکی زیر دمپاییش توجهشو جلب کرد.

کوک نگاهی به زیر پاش انداخت و دید که مایه سیاه رنگی به آرامی روی زمین پخش میشه و بوی عجیبی داره اون مطمئن بود وقتی اینجا اومدند چنین چیزی نبود.

_جونگکوکا نمیای؟

کوک وقتی تهیونگ صداش زد به سرعت برگشت و دنبال رئیس راه افتاد.

دو پسر به بیرون مجتمع رسیدند و بازهم بدون توجه به نگهبان خواب از کنار نگهبانی رد شدند و به خیابانی که ماشینشون رو پارک کرده بودند رفتند با این تفاوت که اونها پیچ رو نپیچیدند و از کنار اون گذشتند و داخل کوچه‌ای رفتند.

جونگکوک گیج شده بود اما سوالی نپرسید و حتی نپرسید که چرا رئیس یهویی ازش خواست که از داخل ساختمان لباس کار بردارند.

آنها قبل از اینکه داخل کوچه متوقف شوند به دستور تهیونگ لباسهای نارنجی فسفری رو پوشیدند و وارد کوچه‌ی ناشناس شدند و سپس منتظر موندند.

پانزده دقیقه دیگر گذشت ساعت حدود یه ربع به شش بود جونگکوک سعی می‌کرد خودش رو بیدار نگه داره در حالی که تهیونگ با صبر و حوصله سیگارش رو دود میکرد.
چند لحظه بعد موجی از کارگر ها از همان کوچه عبور کردند و تهیونگ هم با وتها همراهی کرد و جونگوک هم از رئیس پیروی کرد.

اونها به همراه گروه کارگران از خیابان گذشتند و جونگکوک مجبور شد اعتراف کنه که تهیونگ بسیار باهوش چون کسی نمیتونست اونارو پیدا کنه و بگیره.

اونها با گروه وارد ساختمان شدند و بعد از اینکه کارگرها دور هم جمع بشند برای گرفتن وسایلشون از نقطه کور رد شدند و به سمت جایی که ماشین منتظرشون بود رفتند.

تهیونگ با دیدن چهره تحت تاثیر قرار گرفته کوک پوزخندی زد و چشمکی به پسر زد.

_حالا برمیگردیم؟

کوک درحالی که کمربندش رو میبست پرسید.
تهیونگ پوزخندی زد و سرش رو تکان داد.

_هنوز نه

جونگکوک با شنیدن این حرف اخمی کرد اون از دیشب بیدار بود و هنوز نخوابیده بود و بشدت احساس خستگی میکرد.

_چرا؟

_چون شمع هنوز آب نشده

_هاه؟

قبل از اینکه کوک بپرسه منظورش از این حرف چیه با شنیدن صدای انفجار حرفش قطع شد.

جونگکوک گوشهاشو گرفت سرش رو پایین آورد و فریاد ترسیدش بین امواج پر سر و صدا گم شد اون احساس کرد که انفجار از جهتی که اومدند بود همان جایی که رفتند و دیوار هاشو نقاشی کشیدند.

اون باید میفهمید.

مایع چسبناک زیر کفش، بو ، شمع ،طرح فرار همه چیز از قبل برنامه‌ریزی شده بود!

وجونگکوک بالا اومد و دید که حالت تهیونگ هیچ تغییری نکرده انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده انگار انتظار داشت.

اما چیزی باعث شد نفس کوک در گلوش حبس بشه پوزخند دیوانه روی لب تهیونگ بود.
اون ناگهان دستشو به فرمان کوبید خنده‌ی بلندی سرداد انگار از این اوضاع کاملا لذت میبرد.

_احمقا احمقا استیو احمق این نتیجه در افتادن با کیمه

پوزخندی زد و دستی به موهاش کشید.

_اگر بعد این هنوز زنده ای امیدوارم گلایی که برای سنگ قبرت کشیدم ببینی

جونگکوک با شنیدن ضربه به در بیدار شد و دوباره با سوکجین عصبی روبرو شد که ظرف سرپوشیده ای دستش هست.

سلام کرد جین پوزخندی زد اون میدونست که قراره بخاطر نهار نخوردن مواخذه بشه اما اینبار مطمئنا تقصیر اون نبود!

جونگکوک دنبال مرد وارد اتاقش شد و وقتی متوجه شد انگشتان ظریف مرد سمتشه ایستاد و با انگشتان دستش بازی کرد.

_م‍ متاسفم ا...

_هنوز وسایلتو جمع نکردی؟

بزرگتر حرف پسر رو قطع کرد و تصمیم گرفت موضوع رو عوض کنه.

جونگکوک هومی گفت و به کیف کوچک که وسایلش داخلش بود نگاه کرد البته هیچکدوم از اونا مال خودش نبودن.

حدود ساعت هفت اون و تهیونگ به مخفیگاه رسیدند و کوک تونست از سلسله حملات قلبی که از نگاه های رئیس بهش دست میداد جان سالم بدر ببره!

اتفاقی که داخل شهر افتاده بود انفجار شدید ناشی از نشت غیر قابل رمز گشایی بنزین بوده که جونگکوک تقریبا از هوش رفت اما آنچه که غیر قابل درک بود این بود که علت نشت به اصطلاح غیر قابل رمز گشایی بنزین دقیقا کنارش نشسته بود و براحتی به سمت خانه می‌رفت.

جونگکوک میدونست کیم یه دیوانست یه دیوانه کامل!
اما این؟این واقعا با تصورش فاصله داشت خیلی زیاد!
جونگکوک متوجه شده بود که آن ساختمانی که دیوارهاشو نقاشی کردند متعلق به استیوی هست و از مشاجره بین رئیس و آن مرد سفید پوست در جریان بود روزی که به اون جلسه رفته بودند‌.
و این نتیجه مخالفت با رئیس بود!

اگر قبلا نمی‌دونست الان مطمئن بود که هیچوقت با رئیس اوباش در نیوفته.
در غیر اینصورت اگر میخواست مثل یه عروسک منفجر بشه و جونشو از دست بده مشکلی نیست!

اما مشکلی وجود داشت جونگکوک میدونست با اینکه مرد بالغیه احمقه!
اون عادت داشت بخاطر عصبی و تحت فشار بودنش همه چیزو خراب کنه‌
ناگفته نماند که تهیونگ به خاطر انجام کاری یا عدم انجام کاری که ازش خواسته شده بود ازش عصبانی شده بود.
ترسی که به وجود کوک افتاد باعث شد تا ماه بره و برگرده!

بنابراین تنها گزینه‌ای که وجود داره این که از مرد شیطان تا جایی که می‌تونه دوری کنه‌.
البته با وجود علاقه غیر قابل درکی که نسبت بهش داشت دشوار بود اما چندان سخت هم نبود!

تهیونگ سرش شلوغ بود و کوک به سختی اونو روزی یکبار و فقط برای مدت کوتاهی میدید. و اگر در این بازه های زمانی کوتاه جونگکوک بتونه از دیدن تهیونگ اجتناب کنه شاید تهیونگ علاقشو نسبت بهش از دست بده؟

طبق گفته سوکجین رئیس مافیا مطمئنا خیلی زودتر از یک پسر بچه علاقش از بین می‌ره.
با اینکه بخشی از وجودش دچار ناامیدی میشه اما تا زمانی که داخل قبر نباشه باهاش کنار میاد.

بعد از همه اینها کوک امیدوار بود روزی به کشور خودش برگرده اون نمی‌خواست داخل یک کشور بیگانه بمیره و کسی براش عزاداری نکنه این غم انگیز بود.

به محض برگشت تهیونگ جلسه‌ای راه انداخت و همه رو از سفر ناگهانی به لس آنجلس مطلع کرد.
نامجون به نظر عصبی می‌رسید شدیداً عصبی اما چیزی نگفت و به اعضای اصلی دستور انجام کارهای لازم رو داد و در این بین جونگکوک به دلیل خستگی روحی و جسمی تصمیم گرفت چرتی بزنه سرانجام اون تونست صبح به خواب بره.

خوشبختانه به موقع تونسته بود وسایلی که پشت در اتاقش گذاشته بودند رو حاضر کنه و قبل از خواب لباس مسافرتی راحتی بپوشه.

_اینجا کمی نون تست هم هست بخور و بیا پایین دیر نکنی جونگکوک

جین قبل از خارج شدن از اتاق هشدار داد و جونگکوک عمل کرد و به سرعت به سمت پارکینگ رفت و هوسوک رو با چهره بشاش دید که براش دست تکان میده.

خوشبختانه اینبار برای هشت نفر داخل خوردوی SUV جا بود و جونگکوک میتونست راحت باشه و اینبار اون کنار بزرگتر ننشست کنار هوسوک نشست.

اون یاد مافیای کوتاه افتاد دیگه مثل قبل خصمانه رفتار نمی‌کرد اما سعی نکرد گفتگویی رو آغاز کنه یا بیشتر از چند کلمه با کوک حرف بزنه اما کوک راضی بود اون از دسته افرادی بود که میخواست اگر دوست داشتنی نیست حداقل پذیرفته بشه!

رانندگی از شیکاگو به لس آنجلس سه روز طول کشید و باند به طرز شگفت آوری از هر ایست بازرسی بدون دردسر و زحمت رد می‌شدند و تنها کاری که باید میکردند این بود که تهیونگ به عنوان مالک یسری املاک در لس آنجلس جلوه کنه و بقیه مثل دوستان و خانواده باشند.
و اونها به راحتی مجوز می‌گرفتند.

این جونگکوک رو شگفت زده میکرد چطور اونشب تهیونگ خارج از دید دوربین های امنیتی رد شد یا سوکجین موقع ایست بازرسی راحت در مورد انفجار ساختمان در شیکاگو حرف می‌زد.

پلیسا هیچ چیزی پیدا نکردند بدیهی بود که مافیا اسلحه هاشون رو با خودشون حمل نمی‌کنند.
اونها قبلا مجموعه های جدیدشون رو در مناطقی از مقصد جدید پنهان کردند.

شاسی بلند 8 نفره بالاخره به محله‌ای مسکونی در بالای شهر لس آنجلس جلوی یک آپارتمان متوسط ایستاد.
جونگکوک با خودش فکر کرد که از وضعیتی که در شیکاگو بود بهتره!
اما بازهم چندان چشم نواز نیست.
البته از نظر ظاهری شبیه آپارتمانی بود که خانواده یا گروهی از دوستان داخلش زندگی می‌کنند نه باند مافیا که از دست دشمنانشون پنهان شدند!

داخل ساختمان کوچکتر از چیزی که بیرون نشان می‌داد بود دوطبقه چهار اتاق آشپزخانه و نشیمن همین بود.

همه به اتاقهاشون رفتند طوری که انگار از قبل اختصاص داده شده بود بهشون تهیونگ به اتاق تک نفره طبقه بالا رفت و بقیه به اتاقهای همکف.

جونگکوک داخل اتاق نشیمن ایستاده بود به اون اتاقی اختصاص داده نشده بود.
اون احساس نمی‌کرد کسیو اذیت کنه!
اون باید امشب روی مبل بخوابه؟

کوک لبهاشو بهم فشرد و تصمیم گرفت ببینه کسی برای کمک کردن بهش هست یا خیر؟
نامجون و جین که از همان اول مشخص بود اتاق مشترک دارند هوسوک و یونگی هم چمدانهاشونو داخل یک اتاق گذاشتند.
وتهیونگ...
این باعث شد که کوک به سمت اتاق جیمین بره
جونگکوک قبل از بیشتر فکر کردن به در اتاق جیمین ضربه‌ای زد.

_چیه؟

جیمین با ناراحتی در حالی که با مشتش چشمهاشو می‌مالوند پرسید.

_آه میبینی که اتاقی برای اقامت به من داده نشده و از اونجا که بچه ها منو همراهتون آوردن اتاقتو با من شریک بشی؟

جونگکوک با امیدواری پرسید و بند کیفشو محکم گرفت.

_نه

جیمین گفت و در رو محکم روی صورت کوک بست.
خصومت کمتر؟هاه

جونگکوک آهی کشید به اتاق نشیمن رفت و کیفش رو روی مبل گذاشت شاید فردا از سوکجین بپرسه.

_جونگکوک؟

کوک مکث کرد و با آهی آسوده برگشت و دید که جین از اتاقش خارج شده در حالی که دکمه های لباس خوابشو می‌بست.

_اینجا چیکار میکنی؟

جین گیج پرسید و جونگکوک بین لبخندش اخم کرد.

_یادت رفت بهم اتاق بدی هیونگ!

کوک مودبانه گفت و مرد بزرگتر سرش رو خاروند

_چرا یه اتاق بهت دادم مگه تهیونگ بهت نگفته؟

_چیو؟

_این که با من بخوابی بچه گربه!

جونگکوک سرجاش یخ زد و از صدای وحشتناکی که از پشت سرش شنید رنگ صورتش پرید.

برگشت و رئیس رو دید که روی راه پله به دیوار دست به سینه تکیه داده.

_عا آره همین

جونگکوک با چشمهای گشاد شده به سرعت سرش رو برگردوند و به جین که لبخند میزد نگاه کرد.

نه نه این نمیتونه اتفاق بیوفته!!

_از اونجایی که این آپارتمان اتاق زادی نداره تهیونگ پیشنهاد داد که اتاقشو باهات شریک بشه البته این اتفاق قبلا هیچوقت رخ نداده چون اون مثل جیمین سختگیر و سرسخته حتی بیشتر اما انگار تو خوش شانسی جونگکوکی.

جین گفت و با لبخند موهای پسر رو بهم ریخت.

آره خیلی خوش شانسم که اتاقو با استاد انفجار قرن شریک هستم...

_بسیار خب من خیلی خستم

تهیونگ گفت و دست ظریف کوک رو گرفت: بریم بخوابیم بچه گربه؟

جونگکوک توده‌ی عصبی داخل گلوشو قورت داد در حالی که به مچ دستش که اسیر چنگال دست رئیس بود نگاه می‌کرد احساس معده درد داشت.

بزرگتر اونهارو با شب بخیری تنها گذاشت.
فبل از اینکه به سمت پله‌ ها کشیده بشه لبخند دردناکی زد و کیفش هم از قبل تو چنگ تهیونگ بود.

تهیونگ کیف جونگکوک رو کنار کمد گذاشت و دراز کشید و قلنج انگشتانش رو گرفت در حالیکه جونگکوک هنوز اتاق رو چک می‌کرد.

اتاق مطمئنا جادار تر و بزرگتر از بقیه اتاقها بود اما مبلمان زیادی نداشت جز یک صندلی گهواره‌ای در نزدیکی بالکن کوچک و یک تخت دونفره بزرگ وسط اتاق چیزی که با دو تخت یکنفره داخل اتاق هوسوک و یونگی متقاوت بود!

_میخوای تا آخر همونجا وایستی؟

جونگکوک بالاخره تکان خورد و دنبال دستشویی گشت که رئیس با چانه‌اش به سمتی اشاره کرد.
کوک با سریعترین حالت حرکت کرد و سعی می‌کرد تا حد ممکن به خودش زمان بده برای فکر کردن به اینکه چه اتفاقی میوفته اگر داخل یک اتاق با یک رئیس دیوانه باشه؟!

اینقدر تلاش برای دوری ازش ...عقققق!!

وقتی کارش تمام شد لباس خواب راحتیشو پوشید و با اکراه بیرون رفت‌ و به رئیسی که پشت پنجره سیگار می‌کشید نگاه کرد تهیونگ برگشت لبخندی به کوک زد و سیگارش رو روی نرده خاموش کرد.

_اونشب بهمون خوش گذشت نه؟

تهیونگ گفت و چند قدمی به سمت تخت رفت.
جونگکوک سعی کرد سرش رو تکان بده اما اضطرابی که به طرز خیلی بدی سعی در پوشاندنش داشت مانعش شد و به صورت دانه‌‌های درشت عرق از شقیقش سرازیر شد.

تهیونگ نیشخندی زد و خودش رو روی تخت انداخت.

_من میدونستم که توهم خوش میگذرونی مخصوصا قسمت آتیش بازی.
آه ای کاش میتونستم اونجا باشم و چهره‌ی منفجر شده مثل گوجه استیوی رو ببینم.

رئیس دست از خنده برداشت و از روی تخت بلند شد و به سمت کوک رفت روبروش ایستاد و دستش رو داخل موهاش فرو برد و کوک تمام سعیش رو کرد که سرجاش ثابت بایسته.

_آه گربه

لبهای تهیونگ روی انگشتان سرد کوک اذیتش میکرد و تهیونگ تار موی بلند کوک رو پشت گوشهاش فرستاد.

_تو کار خیلی خوبی انجام دادی و من هنوز بخاطرش بهت پاداش ندادم.

تهیونگ به آرامی زمزمه می‌کرد و طوری حرف می‌زد انگار که با بچه مهد کودکی حرف میزنه اما این صدا برای کوک مثل ماشین چمن زنی بود!

چشمهای کوک دستان تهیونگ رو دنبال می‌کرد که با موهای پشت گوشش بازی میکرد و هر نقطه که دست میزد میسوخت!

ضربان قلبش به سرعت بالا می‌رفت حس می‌کرد زانوهاش هر لحظه تسلیم می‌شدند اما اون باید قوی باشه باید!

_اما فعلا بیا بخوابیم حتما خسته‌ای

تهیونگ ناگهان گفت و به سمت تخت رفت.

جونگکوک نفسی که حبس مرده بود رو رها کرد و ضربان قلبش یک درجه پایین تر اومد اون هنوز وسط اتاق ایستاده بود اما رئیس مافیا لامپ رو خاموش کرد و به پهلو خوابید.

نمیدونست فردا چه چیزی براش رقم می‌خورد و سرنوشت دیوانش اونو به کجا می‌برد اما در هر حال سپاسگزار بود تا اینجا آمده بود و به نوعی زنده بود.
با گذشت زمان این به خودی خود یک شاهکار بزرگ محسوب می‌شد!







_____________________________

امیدوارم دوس داشته باشین💀
راستی امتحاناتون تموم شد؟چطور دادین؟🌚🌚
آپ بعدی:+۲۰ ووت +۱۵ کامنت

Fast DrawWhere stories live. Discover now