47

1K 115 4
                                    

جونگکوک با بغض و اشکهایی که در شرف ریختن بودند ار اتاق بازجویی بیرون آمد

اون به گوشه ای رسید و پنهان شد و همانجا نشست و بغضش رو رها کرد

هرزه
اسباب بازی

این حرفها روی اون تاثیر زیادی گذاشته بود
اون از شدت گریه به سکسکه افتاده بود

احساسات مختلف وجودش رو در بر گرفته بود اون نمیدونست چه کاری درست بود
از طرفی خودش رو بخاطر کاری که در اتاق بازجویی انجام داده بود سرزنش کرد


جیمین در نامه اش گفته بود که تهیونگ دلش برای اون تنگ شده

و اون هرچقدر سعی می‌کرد باور نکنه بازهم احمق بود
و حسی داشت که باعث شد یک هفته تمام نخوابه

البته دلیل دلتنگی تهیونگ چه چیزی میتونست باشه جز سکس؟

در تمام مدت رابطه شان اونها فقط رابطه جنسی داشتند و هیچ چیز دیگه ای بینشون نبود

و جونگکوک تنها هرزه ای بود برای راضی کردن مرد

کوک سرش رو پایین انداخت نگاهش به نشان پلیس که روی سینه اش بود افتاد

اون برای اولین بار از این نشان خجالت کشید

بعد از تمام کارهایی که انجام داده بود چطور توانست خودش رو پلیس صدا بزنه؟

اون نه تنها جنایات مافیا رو پوشانده بود بلکه با رهبر مافیا خوابیده بود

اون پدر خوانده فوت شده اش رو ناامید کرده بود

کوک لیاقت پوشیدن این لباس رو نداشت اون با عصبانیت کمی لباسش رو پاره کرد و تگش رو از لباسش کند و پرت کرد

اما دستی اونو متوقف کرد

از بین مژه های خیسش به فرد نگاه کرد مردی که با حالت سخت جلوش ایستاده بود صاف ایستاد و با خونسردی به کوک گفت

_نکن بخش لیاقتشو نداره

کوک فریادی زد اون حالا از همیشه رقت انگیز تر شده بود

_من متاسفم خیلی متاسفم

_میخوای باهم قدم بزنیم؟

هانسول اینبار با صدای ملایم تری گفت و دستش رو پایین آورد تا کمک کنه

کوک خودش از جاش برخاست و باهم از آنجا خارج شدند و به سمت باغ کوچک کنار ایستگاه رفتند

هانسول دستانش رو داخل جیبش فرو کرد و به آسمان نگاه کرد

_میدونی هیونگ من هیچوقت ازت انتظار نداشتم هرچند که تمام اتفاقاتو دیدم

از گوشه چشم به کوک که اخم کرده بود نگاه کرد

کوک حرفی نمیزد و به آسمان خیره شده بود

_روزی که بعد از برنده شدن در دادگاه برگشتی عجیب بود که از لو دادن اونا خودداری کردی هیچکس علیه مافیای کیم نمیتونست چیزی بگه مثل یه لوح پاک بود ماهم چیزی نگفتیم چون تو یک قربانی بودی
اما هیونگ واقعا قربانی بودی؟

هانسول به کوک نگاه کرد
اخم کوک تبدیل به هیچی شد و صورتش خالی از احساس دستهاشو بهم گره زد و به پایین نگاه کرد یک دقیقه کامل فکر کرد و بعد به آرامی سرش رو تکان داد

_نه

_میدونی چرا تصمیم گرفتم که به نیروی پلیس بیام هیونگ؟

کوک سرش رو تکان داد و با لبخند منتظر ادامه صحبت هانسول شد

_بچه بودم پدرم همیشه برام داستان تعریف میکرد داستان آدمای شیطان صفت و ابر قهرمانا
من تصور می‌کردم که مقابل مردای بد می ایستم و مردی میشم که همرو نجات میده
اما وارد نیروی پلیس شدم فهمیدم خوب و بد همه جا هست و اینکه مردم همه چیزو میدونن اما به روی خودشون نمیارن و دنیا سیاه و سفید نیست بلکه طیفی از رنگ خاکسنریه
و قلب های ما اونقدر گنگه که تو این طیف قادر به حرکت نیست و عشق هم بر اساس خوب و بد بودن آدم نیست اینکه اون کیه مهم نیست

هانسول لبخندی زد و به کفشهاش نگاه کرد کوک قدردان پسر بود

_پس ... تو ... دوسش داری؟

پسر با صدای نرمی پرسید اما کوک جوابی نداد و به پایین نگاه می‌کرد اما اون حقیقتو پذیرفته بود اون فقط کمی از تبهکار دلخور بود

هانسول آهی کشید و به آسمان نگاه کرد

_پس همینه نباید اصلا پشیمون بشی

کوک لبخندی به حرفهای پسر زد نباید از دوست داشتن تهونگ پشیمان میشد؟

_و چی میشه اگه اون منو هیچوقت دوست نداشته باشه؟

پرسید و پسر جوان با تعجب بهش نگاه کرد

_اون دوست نداره؟

پسر ناباورانه به کوک نگاه کرد کوک گفت نه و قلبش کمی درد گرفت هانسول پلکی زد و دوباره به کفشهاش نگاه کرد و نمی‌دانست چه بگوید

_هنوزم فکر نمی‌کنم این احساستو نسبت بهش تغییر بده

پسر مبهم جواب داد و بالا رو نگاه نکرد

بعد از چند لحظه سکوت کوک روی پاهاش چرخید تا با هانسول روبرو بشه

_ممنون که باهام حرف زدی

کوک آرام تر به نظر می‌رسید اما هنوز هم غم و اندوه در چهرش بود هانسول سرش رو تکان داد و خوشحال بود که توانست کمک کوچکی بکنه

دو افسر کمی در باغ ماندند و بعد از آن تصمیم گرفتند که برگردند

هانسول سهی داشت کوک رو متقاعد کنه که به خانه برگرده و استراحت کنه
اما کوک میگفت که اونجارو بهش سپردن و نگرانه اتفاقی بیوفته
پسر سعی کرد هیونگش رو قانع کنه که نیروهای دیگه هم هستند و اون بره کمی استراحت کنه

کوک بالاخره متقاعد شد و با اکراه کلید بازداشتگاه و دستبند تهیونگ رو به هانسول داد

متوجه شد که رفتن ایده خوبیه چون به شدت بوی عرق و سکس گرفته بود

اون به محض رسیدن به خانه به سمت حمام رفت و نازل دوش رو فشار داد

اون با دستش آثار مرد رو از بدنش می‌شست امت بازهم ناثیری در فراموش کردن شب نداشت

جونگکوک سرگردان و گیج به اتفاقات دیشب فکر می‌کرد به موقعی که تهیونگ‌ آسیب دیده به نظر می‌رسید یا لحظه ای که گفت آغوشش رو ترک نکنه

اون دیگه نمیدونست چه چیزی رو باور کنه

اون نمیتونه به خودش اجازه بده که بیشتر از این بهش فکر کنه اون باید کار درست انجام بده با اینکه قلبش درد می‌گرفت اما کار درست رو باید انجام می‌داد

آیا باید تهیونگ رو معرفی کنه و بزاره اون پشت میله های زندان بیوفته؟

تهیونگ یک جنایتکار بود عامل کلی قتل و جنایت حق با هانسول بود اون با اینکه نمی‌توانست از دوست داشتن تهیونگ دست برداره اما نباید وظایف پلیس بودنش رو فراموش کنه

اون واقعا باید این کار رو بکنه؟

به سمت کمد رفت یک دست لباس برداشت بعد از پوشیدن به آینه نگاه کرد اینه تصویر مردی رو نشون میداد و فریاد میرد که به عنوان یک پلیس وظیفه شناس عمل کنه و با چیزی به نام عشق چشم هاشو نبنده

باید چیکار کنم؟

حدود یک ساعت بعد کوک دوباره به سمت اداره رفت

اون مسیر طولانی تری رو در پیش گرفت تا برای خودش زمان بخره تا به همه چیز فکر کنه

کوک بالاخره به ایستگاه رسید و نیروها برگشته بودند وحتی چند مقام عالی رتبه هم آنجا بودند

کوک آب دهانش رو قورت داد و نگران بود که هانسول چیزی به آنها گفته باشه

و خوشبختانه متوجه شد که هانسول هیچی از قضایای دیشب نگفته بود شاید اون منتظر بود که خود کوک دهان باز کنه که این کوک رو بیشتر عصبی می‌کرد

کوک از صحبت کردن با افراد عالی رتبه اجتناب کرد و به سرعت خودش رو به اتاق فرمانده رساند

پیرمرد اونو بخاطر اینکه اجاره داد زندانی‌ها زیر دستش فرار کنند سرزنش کرد

و کوک تمام مدت تعظیم کرد و عذر خواهی در نهایت برگه حکم تنبیه رو به دستش داد

اون یک ماه تعلیق شده بود و هیچ حکم بیشتری علیهش اعمال نشده بود

حالا بخش مهم تری برای حل و فصل داشت

رهبر قدرتمند مافیا در ایستگاه نگهداری میشه
از کوک خواسته شد که به خانه برگرده و بعد برای بیانیه علیه رئیس فراخوانده میشه

اما کوک نمی‌خواست هنوز اونجارو ترک کنه اون یک کار دیگه هم داشت باید تهیونگ رو میدید

کوک بعد از متقاعد کردن افسر مین برای دیدن تهیونگ به سمت سلولش رفت البته زیاد سخت نبودچون افسر مین اون رو قبول داشت

افسر مین گفت که با دوربین های امنیتی اون هارو زیر نظر خواهد داشت خوشبختانه دیشب دوربین ها به خاطر رفتن برق فیلمی رو ضبط نگرده بود و امروز هم اگر زیر نظر باشند در هر حال حرفهاشون شنیده نمیشد

کوک قبل از ورود نفس عمیقی کشید

انتظار این رو داشت که تهیونگ فرار کرده باشه اما وقتی که اونو در غل و زنجیر دید قلبش به درد اومد

پلیس اینبار واقعا بازی نمی‌کرد

کوک با حیاط به سمت رئیس که سرش رو تکیه داده بود و چشمانش رو بسته بود رفت

صورت نهیونگ زخمی بود بنظر می‌رسید که مقاومت کرده و مورد ضرب و شتم قرار گرفته

دستش رو به سمت مرد برد که باعث شد اون از خواب فرضیش  بیدار بشه

تهیونگ با چشمهای خستش به چشمهای سرد کوک زل زد

_افسر جئون

با تمسخر گفت و کوک پوزخندی زد

_عجیبه همراهات کجان کیم؟ پلن بی نداری برای این وضعیت؟

تهیونگ سرش رو تکان داد

_پلن بی وجود نداره تو منو گرفتی

کوک با تمسخر خندید

_کیم و نداشتن نقشه ای برای فرار؟
پس میگی که تسلیم شدی‌؟ هنینطوره؟

کوک دوباره پرسید و امیدوار بود که جواب منفی باشه چرا تماشاش در این حال دردناک بود؟

_نمیگم تسلیم شدم میگم تو منو گرفتی افسر
تو در یک حرکت هوشمندانه منو گرفتی

احتمالا منظورش دستبند دیشب بود
کوک گیج شد رئیس مافیای کره جنوبی با یک دستبند معمولی تسلیم شد
کوک صداشو پایین آورد

_ببین دور و برتو بازی نکن بیا بریم سر اصل مطلب

تهیونگ کلافه از زنجیر دور مچش آهی کشید اما بعد لبخند شیطانی زد

_تو منو خوب میشناسی افسر ولی این بار تو اونقدرام دقیق نیستی جیمین یا بقیه نمیدونن من کجام و نمیان که منو نجات بدن اما در مورد نقشه فرار  خیلی زود باهاش آشنا میشی

تهیونگ به خودش پوزخندی زد کوک در جواب دندانهاشو بهم کوبید
اون میدونست تهیونگ در حال برنامه ریزی برای فرار هست

اما چیزی رو نمیفهمید چرا تهیونگ بعد از اینهمه مدت اومده بود اینجا و هدفش از تحقیر و نوازش کوک چی بود چرا همان دیشب اونو نکشته بود؟

اون سوالات زیادی در سر داشت اما فقط یک سوال پرسید

_چرا اینطوری می‌کنی تهیونگ؟

_چرا دارم چیکار میکنم؟

_همه اینا تو اومدی اینجا و مارو تهدید کردی من نمی‌فهمم چرا‌‌؟ از زندگیت تو آمریکا راضی نبودی؟

تهیونگ به چهره گیج شده کوک خیره شد انگار اجازه می‌داد که چشمهاش حرف بزنه اما کوک نمیفهمید متاسفانه

به طرف دیگه نگاه کرد و آهی خشن بیرون داد

_میخوام انتقام بگیرم

تهیونگ به طور خلاصه در حالی که به چشمهای گشاد شده کوک نگاه می‌کرد گفت :از تو

_ا انتقام؟ برای چی

تهیونگ جوابی نداد و فقط پوزخندی زد

_من قصد دارم نابودت کنم همه چیزو ازت بگیرم چون ازت متنفرم میشنوی؟

کوک حس کرد قلبش هزار تکه شده

ت تهیونگ از من متنفره

پسر به تهیونگ نگاه کرد تا آثاری از دروغ در صورتش ببینه اما جز خشم خالص چیز دیگه ای ندید

تهیونگ در عمرش اینقدر عصبانی نبود و جونگکوک نمزدانشت چرا مستحق این نفرت بود؟

_من از وجود رقت انگیزت متنفرم اینجام تا کارمو تموم کنم و تورو نابود کنم حتی اگر به قیمت جون فاکیم تموم شه قسم میخورم

کلمات تند از دهان تهیونگ خارج میشد و به قلب کوک برخورد می‌کرد و اون رو نابود می‌کرد

تلوتلو خوران از سلول خارج شد و اشک های داغش اون روز برای دومین بار صورتش رو خیس کردند

_هیونگ حالت خوبه؟

هانسول که آنجا ایستاده بود از کوک با نگرانی پرسید و کوک نتونست تحمل کنه و خودش رو در آغوش پسر انداخت

هیچ چیز به انداره نفرت کسی که دوستش داری برای آدم دردناک نیست و کوک دچارش شده بود اون واقعا لیاقت این نفرت رو داشت؟


هانسول دستش رو به پشت پسر کشید

_هیونگ چی گفت چیشد‌‌؟

کوک جوابش رو نداد در عوض سرش رو بلند کرد و به هانسول نگاه کرد

_چند ساعت دیگه باید برم برای اظهاراتم فکر میکنم اینبار بدونم چی بگم هانسول

پسر با ذوق لبخندی زد و سرش رو تکان داد و هیونگش رو تشویق کرد

_من بهت ایمان دارم هیونگ تو دقیقا همون کاری که لازمه رو انجام میدی

کوک نمیتونست....

کوک جلوی افسران نشسته بود و به آنها اطلاعات دروغین تحویل می‌داد و حرفهاش فقط افسر هارو گیج تر می‌کرد که باعث پرسیدن سوالات دیگه می‌شد

_یعنی شما میگید شخص دیگه ای رو دیدین که برقهارو قطع کرد و زندانیهارو فراری داده؟

افسر با ابروهای بالا پریده پرسید و به افسران دیگه نگاه کرد

_نه قربان من تنها میگم مرد رو ندیدم که برقهارو قطع کرده باشه و هیچ کس دیگه ای روهم ندیدم

_اما پس چطوری اون به ایستگاه اومد ؟اونو گرفتی؟

افسر دیگر پرسید و کوک شانه ای بالا انداخت

_من گرفتمش موقعی که گشت زنی بودم اونو دیدم و بهش مشکوک شدم و فکر کردم شاید عاملین بمب گذاری جنوب باشه

کوک به آرامی پاسخ داد  اون از قبل همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود

_پس میگین آقای کیم تهیونگ بیگناهه

_من اینو نمیگم قربان

_اما الان هیچ مدرکی علیه اون نداریم

_منم همینطور فکر میکنم

افسر مسن تر گفت و آهی کشید پل بینیشو گرفت به هیچ نتیجه ای نمی‌رسید

_قربان اگر مشکلی ندارید از کاراموزها بازجویی کنیم

کوک از درون خودش رو نفرین کرد که این کار رو با هانسول انجام داده اما نمیتونست جلوشو بگیره

اعتراف درست اون باعث می‌شد که تهیونگ به زندان بره و بدتر اعدام بشه و اون نمیتونست اجازه بده که اون بمیره

افسرها موافقت کردند

جونگکوک راصی از کارش از آنجا خارج شد تا به سمت خانه بره اون میدونست هانسول اسمی از اون در بازجویی نمیاره

اون عذاب وجدان داشت اما نمیتونست این کار رو نکنه اون در قیر و بند عشق بود و این عشق به رودی به پایانش ميرسيد

به زودی غروب شد بعد از بازجویی های بی ثمر جونگکوک و بقیه رو رها کردند

فکر تهیونگ به سرش آمد و اون مضطرب شد اون باید تهدید تهیونگ رو جدی می‌گرفت

تهیونگ نقشه فرار داشت و اگر محاسباتش درست از آب در می آمدند عصر اون این نقشه رو عملی می‌کرد چون به زندان منتقل می‌شد

کوک میدونست که باید تهدید اونو جدی بگیره اما در این مرحله براش اهمیتی نداشت اصلا هدف زندگی چی بود؟

از دور صدای آژیر پلیس به گوش می‌رسید و چند نیروی کمکی آمده بودند تا زندانیان فراری رو دستگیر کنند و به سلول هایشان برگردانند

کلانتری شلوغ بود و همه اینطرف و آن طرف می‌رفتند

کوک فکر می‌کرد آیا اجازه ماندن دارد یا نه چون اون یک ماه تعلیق شده بود

اما تصمیم گرفت به خانه برگرده بنابراین از همکارانش خداحافظی کرد و به سمت خانه کوچکش رفت

قلبش تند میتپید اون وارد خانه شد در رو باز گداشت و اهمیتی نداد اون کار رو برای هردو آسان می‌کرد

تهیونگ از اون متنفر بود که سعی کرده بود خودش رو نجات بده؟ شاید مرگش سرانجام اون رو آرام کنه

تصمیم گرفت لباسهاشو عوض نکنه و همونطوری روی تختش نشست و منتظر تهیونگ موند که بیاد
آیا تهیونگ از مرگش خوشحال می‌شد؟
اون در نهایت با کشتنش میتونست برگرده پیش دوست دخترش و زندگی شاد و آرامی رو ادامه بده

اون منتظر ماند بیشتر و بیشتر اما کسی با تفنگ وارد خانه اش نشد
تهیونگ‌بلوف میزد؟

افکارش با صدای تلفن قطع شد کوک با ترس تلفن رو جواب داد

اون باشنیدن سر وصداها اخمی کرد

_هانسول؟ هانسول صدامو میشنوی؟

_هیونگ انفجار نیروها گروگان

کوک با شنیدن این کلمات نامنسجم متوجه اوضاع وخیم شد

لعنتی لعنتی لعنت

چطور میتونه انقدر احمق باشه

_هان هانسول کجایی؟ بقیه کجان؟ من میام کار احمقانه ای نکنی میشنوی؟

کوک با عجله در کمد دنبال چیزی میگشت و با پیدا کردن اسلحش تلفنش رو روی تخت انداخت و به سرعت از خانه‌اش خارج شد

کوک متوجه ابر دودی بزرگی در قسمتی از شهر شد دقیقا همانجایی که قرار بود نیروهای جدید مستقر بشن

کوک با سرعت و هق هق به سمت فاجعه دوید و بعضی هارو دید که گریه می‌کردند و عده ای دیگه هم داشتند خودشون رو نجات می‌دادند اونجا بی شباهت به جهنم نبود و کوک مثل یک آدمک ثابت اونجا ایستاده بود و نمیتونست حرکت کنه اوضاع روبروش قابل درک نبود

اون چیکار کرده؟

اون میدونست چنین اتفاقی می افته اما اجازه داد که بیوفته؟
چطور فراموش کرد که این فقط مربوط به خودش نیست؟ به معنای واقعی زندکی همه الان در خطر بود

_اوه ببینین کی اینجاست بچه ها

کوک به آرامی پلک زد به بالا نگاه کرد و با تاریک‌ترین چشمها روبرو شد

_خوش اومدی کیتی منتظرت بودم

نیشخند شیطانی زد و دستهاشو باز کرد و به فاجعه اشاره کرد

_اتیش خون گریه به ویژه دوستات نمیخوای بهشون سلام کنی؟

_حرومزاده!!

کوک فریاد زد و در نهایت صداش شکست:چرا تو

_اهان ! چرا بهم فحش میدی؟

تهیونگ قهقهه ای زد ولی کوک گریه نیکرد و فحش می‌داد و موهای سرش رو می‌کند

_چرا چرا چرا لعنتی

_تو خیلی ساده لوحی من بهت گفتم این کارو میکنم با این حال تو کار خودتو کردی انگاری دروغ تو رگهات جریان داره

تهیونگ دستهاشو داخل جیبش فرو برد و نگاه رقت انگیزی به کوک انداخت
_من؟ مجبورت کردم انحام بدی؟؟به این فکر کردی که مجبورم کردی چیکار انجام بدم لعنتی!!! تو دیوونه ای

کوک با صدای بلند فریاد زد و یقه تهیونگ رو گرفت
_تو با من مشکل داری لعنتی منو بکش !من آماده بودم چرا باید این مردم بیگناه درگیر شن

کوک بیشتر تکان داد مرد رو

_تو به من نمیگی چیکار کنم هرزه اگر میخوای کشتار راه بندازم دهنتو ببند و به حرف من گوش کن احمق

کوک نگاهی به مرد انداخت و سعی کرد بشناستش تهیونگش این نبود اون دیوانه بود اما این نبود اون چش بود؟؟

_خب حالا بدون تلف کردن وقت بیشتر بیاین به این موضوع بپردازیم که جرا اینجا هستیم

تهیونگ دستهای کوک رو جدا کرد ازش دور شد و سوتی زد که بقیه زندانی‌ها اومدند ظاهرا اونها زیر دست مرد شده بودند

_پسرا تا الان شاید براتون خسته کننده بوده باشه چطوره کمی بازی کنیم؟

اراذل رئیسشون رو تشویق کردند

تهیونگ برگشت و با کوک ترسیده و گیج روبرو شد

_با من بازی میکنی افسر جئون؟

این رو گفت و اسلحشو خارج کرد کوک نگاهی به تهیونگ انداخت و خودش رو جمع و جور کرد

_در مورد چه بازی حرف میزنی

_تاحالا در مورد قرعه کشی سریع چیزی شنیدی؟

Fast DrawWhere stories live. Discover now