31

1K 139 7
                                    

نه اینکه تهیونگ فکر کنه کوک میتونه به هر شکلی به یونگی صدمه بزنه...یا کلا به کسی صدمه بزنه .

دلایل اون برای فریب دادنشون هر چی باشه پسر به آنها صدمه نمی‌زنه و رئیس حداقل از این موضوع مطمئن بود

اما این احتمال هم وجود داشت که کسی پسر رو تعقیب کنه شاید مثل دفعه قبل اونارو ردیابی و به دام بندازه؟

اون دفعه سوکجین بود و این بار یونگی؟ تهیونگ نمی تونست اجازه بده این اتفاق بیفته.

نه دوباره و به خاطر یکی از اشتباهات احمقانش

گوشی تهیونگ به صدا در اومد اما اینبار صدای طولانی تری بالاخره اون از کسی که منتظر بود تماس دریافت کرد.

تهیونگ با تردید دکمه سبزو لمس کرد

_سلام

_هیونگ خوبی؟

_عام تهیونگ خیلی متاسفم که به موقع باهات تماس نگرفتم یا بهت جواب ندادم اتفاق احمقانه ای پیش اومد و من مجبور بودم برای حلش برم خونه کمی طول کشید بعد متوجه شدم تلفنم گم کردم و همین الان پیداش کردم اوم گوش میکنی؟

_هاه اوه آره... آره هستم

تهیونگ با گیجی زمزمه کرد و نگاهی به زنی که کنارش جابجا شده بود انداخت

_اشکالی نداره... دوباره این کارو نکن من لحظه‌ای نگران شدم

تهیونگ نشست و پاهاشو لبه تخت انداخت و با پای برهنه پایین آمد و به سمت پنجره بزرگ رفت.

با احتیاط درو باز کرد و به درون سرمای بالکن رفت

یونگی داشت چیزی می گفت در مورد دعوای بین دو نفر از مردانشون داخل اتاق خواب که منجر به درگیری با جدیدترین اسلحه‌ی تولید شدشون شد و اینکه چطور باید اونجا باشه تا اونو حل کنه

اما ذهن تهیونگ به جای دیگه‌ای پرت شد و جاهایی مثل مو آبی پسر سفید نمیدونست درمورد زیبایی اسیر کننده که همیشه تو فکرش بود چجوری اظهار نظر  کنه.

هر بار که اونو می دید خودشو از نو می‌ساخت تا ورژن زیباتر و بهتدی از خودش باشه.

زیبایی که باید با دو دستش از بین می رفت ...یونگی ایمن بود... پس این فقط به این معنی بود که...

_تهیونگ اونجایی؟

پسر مذکور دوباره از حالت خلسه خارج شد و دیر اخم کرد.

اون از کودکی هميشه مشکل تمرکز داشت اما با پیوستنش به مافیا چند سال پیش این مشکل متوقف شد. و حالا دوباره برگشت... چرا؟

_آه همینجام. فکر کنم کمی خستم. کار خوبی کردی

گلوشو صاف کرد و دوباره با صدایی خشن تر از حد انتظار شروع کرد: چیکار کردی؟

یونگی گیج بنظر می‌رسید و تهیونگ حدس می زد که چرا اینطوره

رئیس به معنای واقعی کلمه تعداد افرادی که اکثراً خائن بودند از دست داده بود
اون به محافظش دستور داده بود که در طول سالها اینطوری اعدام کنه.

خیانت در تجارت اونها غیر معمول نبود, و همچنین حذف فوری اونها لازم بود.

در طول همه این سالها یک بار هم تهیونگ  حوصله نداشت که ازش درباره نحوه اعدام بپرسه.

تهیونگ خیلی مطمئن نبود از پرسیدنش نفسی گرفت و خواست سوال بپرسه که از بعد از ظهر که با جونگکوک بیرون رفت‌ چه شد.

"تو "
"تو "
"کشتیش؟"
"جونگکوک مرده؟"

اما وقتی دهانش رو باز کرد تنها چیزی که بیرون آمد  این بود

_باشه صبح باهات صحبت می کنم شب بخیر

و قبل از اینکه دیگری بتونه حرفی بزنه سریع تلفن رو قطع کرد

تهیونگ با صفحه شیک گوشیش به پیشانی‌اش زد و ناله‌ای بیچاره سر داد

در این فکر بود از چه زمانی اینطوری شده؟ اصلا از چی میترسید؟ برای شنیدن کاری که خودش انجام داده بود؟

بعد از اینکه کوک رو به معنای واقعی کلمه فرستاد تا به کشتنش بده.

انتظار داشت چه پاسخی از یونگی بشنوه؟ آیا دور زدن حقیقت باعث تغییرش خواهد شد؟ اون پلیس کوچولو یک خائن بود

بهرحال مرده بود و جایی در مزارع خشخاش پوسیده!

تهیونگ نمی‌تونست جلوی این فکر رو بگیره حس بدی وجودش رو فرا گرفت 

با تصور اینکه جونگکوک لنگان روی زمین دراز کشیده... با موهای آبی رنگش و زندگی از چهره زیباش داره میره.. مرد احساس تهوع کرد.
احساس ناخوشایندی از این حقیقت داشت

اگرچه سرنوشت جونگکوک این بود که بمیره درست مثل همه کسانی که جرات کرده بودند به باند خیانت کنند.

زیباییش مطمئناً چیزی بود که شایسته حفظ بود.

همون زیبایی که گنگستر بخاطرش نگهش داشته بود.

پشیمانی کوچکی که در روحش بوجود آمد  تماماً به خاطر از دست دادن زیبایی بود جادوگری که متأسفانه فقط سه بار اونو به جهنم  انداخته بود.(باهاش خوابیده بود)

البته تنها دلیلش همین بود دیگه چی میتونه باشه؟

آه چقدر آرزو می کرد کاش می تونست چند بار دیگه این کارو انجام بده.

جونگکوک رو نابود کرد و معصومیت همیشگی اش رو چند بار  از بین برد قبل از اینکه بالاخره مجبور بشه اونو رها کنه.

چطور بود که اون پسر کوچولوی دلسوز همه اونا رو فریب داده بود تا فکر کنند که اون در تمام این مدت بی گناهه؟

اون همون پسری بود که جرئت بلند کردن صداشو نداشت؟ در حالی که معصوم بود داشت چنین نقشه ای می‌ریخت برای باند؟

تهیونگ می دونست که دیگه مهم نیست!

گوشی رو با احتیاط داخل جیب شلوارش فرو کرد و برگشت تا به اتاقش برگرده.

کارا هنوز در خواب عمیقی بود و چشماشو گرد کرد و پیراهنش رو از روی زمین برداشت و تا حد امکان بدون صدا از اتاق خارج شد بعد از چند لحظه تهیونگ خودشو در مقابل تنها اتاق دیگه در طبقه اش دید.

اونی که جونگکوک فقط چند روز توش بود در رو باز کرد و همانجا ایستاد و از آستانه در به فضای خالی خیره شد.

چشمانش به سمت مبل خاکستری خورد که زیر نور مهتاب می درخشید

مرد وارد شد و در رو پشت سرش بست و بی کلام از تخت کاملا تمیز رد شد و  به سمت مبل رفت.

و به کوسن های خاکستری کمی مچاله شده نگاهی خالی کرد و احساس کرد که ذهنش دارد اونو  فریب می ده آیا این مکان .. بوی جونگکوک رو می داد؟

رئیس فضای بین ابروهایش را نیشگون گرفت و با افکار زیاد سرش درد گرفت.

همه چیز غیر ضروری و بیهوده است. ناخودآگاه روی مبل افتاد سر و پشتش رو به پشتی صندلیتکیه داد و برای آرام کردن اعصابش نفسش رو بیرون داد

به زودی روی مبل سفت راحت شد زانوهاشو بالا کشید و بدنش رو جمع کرد و صورتشو روی دسته های بالشتکی پنهان کرد

و با بوی ضعیف رز به خلسه رفت و خوابش برد





_________________________________

منی که یادم رفته بود دیروز ۵شنبه بود و امروز جمعه😔😂

Fast DrawWhere stories live. Discover now