9

2.1K 267 12
                                    

_کوک بیا بیرون

جین با صدای بلندی گفت اون پانزده دقیقه منتظر بود تا جونگکوک از اتاق بیرون بیاد اما هیچ حرکتی از جانب پسر دریافت نکرده بود انگار فرار کرده.
با خودش فکر کرد که شاید زیر تخت پنهان شده باشه چون میدونست اون بچه گربه اونقدر شجاع نیست که بخواد فرار کنه!

برای جین سوال پیش آمده بود که داخل شرکت چه اتفاقی برای پسر افتاده که تمام مدت سرش رو بالا نیورد و حتی داخل ماشین هم خودش رو پنهان میکرد.
برای همه‌ی پسرا سوال پیش آمده بود که تهیونگ چه بلایی سر جونگکوک آورده.
جین احساس میکرد که باید از اون پسر محافظت کنه.

اون میدونست تهیونگ خوب نیست و هیچوقت در کارهاش همراهیش نمی‌کرد.
تهیونگ دوست داشت با دیگران بازی کنه و احساساتشون رو دستکاری کنه!

جین آهی کشید برای بار دهم به در اتاق ضربه زد تا پسر مورد علاقشو صدا کنه.

بعد از چند دقیقه کوک بالاخره در رو باز کرد و صورت متورم از خوابشو به نمایش گذاشت.

_هی هیونگ

_چه خبر؟

جین خیره به کوک پرسید و در رو هل داد و کامل وارد اتاق پسر شد کوک کنار در ماند و سرش رو میخاروند.

_هوم نگفتی چه خبر دیشب بهم اجازه ندادی شامتو بدم و حالا هم نیم ساعتی میشه که پشت درم و تو در رو باز نمیکنی

جین کلمات رو گلوله وار به سر کوک شلیک میکرد.

_هیونگ حالت خوبه؟

پسر جوانتر گیج بود هنوز و در جواب سوالش تنها چشم غره‌ دریافت کرد.

_ساکت شو و بگو ببینم چرا از دیروز غذا نخوردی؟
خوبی؟!

ناگهان صورت کوک رو با دستاش محکم گرفت و اون رو بررسی کرد و با دیدن چشمهای گود افتاده پسر اخمی کرد.

_خوبم هیونگ فقط دیروز گرسنه نبودم.

جونگکوک قبل از اینکه دستهای جین رو از روی صورتش برداره لبخندی زد و جواب هیونگ عزیزش رو داد.

_چرا؟کیم چیزی بهت گفته؟

هیچ تمسخری در صدای جین نبود و اون واقعا کنجکاو بود بدونه اما این باعث شد کوک از خجالت سرخ بشه.

آره حسی مثل ارگاسم لرزاننده!!

_نه هیچی. چیزی نبود

کوک افکار کثیفشو نادیده گرفت لبخند هیستیریکی به جین مشکوک زد.

_من هنوز به غذاهای آمریکایی عادت ندارم، همین

اون دروغ نمی‌گفت اما اصل ماجرا چیز دیگه ای بود اون نمی‌خواست با یک تبهکار اونهم بعد از چیزی که دیروز بینشون اتفاق افتاده رو در رو بشه.

_اوه درسته

جین سرش رو تکان داد حتی دل خودش هم برای غذاهای کره‌ای تنگ شده اما به خاطر مشغله زیادی که داشت نمیتونست به پخت و پز برسه البته شاید امروز بتونه مدیریت کنه.

_خب پس امروز برات غذا میپزم... جاپچه!

_اوه واقعا؟چطور؟

چشمهای کوک با شنیدن اسم غذای مورد علاقه ‌اش برق زد و لبخند خرگوشی زد.
جین با دیدن خوشحالی کوک لبخندی زد و موهای کوتاه پسر رو بهم ریخت.

_البته قبلش باید یسری مواد غذایی رو برام تهیه کنی.

باد کوک ناگهان خالی شد اون هیچوقت نمیتونست تو چنین شرایطی بیرون بره نه انگلیسی بلد بود و نه درباره این کشور اطلاعاتی داشت و قطعا گم میشد.

_او نگران نباش من تورو تنها نمیفرستم

جین با دیدن وضع آشفته پسر به حرف اومد.

_ده دقیقه دیگه حاضر شو و برو پارکینگ.

کوک با رفتن جین به سمت لباسهاش رفت لباسهایی که جین در این مدت بهش اهدا کرده بود اونا واقعا با سبک لباسهای خودش متفاوت بود رنگهای شاد و متنوع در صورتی که تمام پیراهن های خودش زمانی که در شهرش بود تیره بودند اما اون این سبک پوشش جدید رو دوست داشت‌.

هرروز مدل جدیدی میپوشید و تقریبا مدل آزمایشی جین بود و اون مرد لذت میبرد البته که جونگکوک هم لذت میبرد و این لباسها حتی به اون حس زیبایی میدادند.

اون یک پیراهن ساده با تیشرت سفید و شلوار مشکی به همراه کلاه برت زرد رنگ انتخاب کرد.

بعد از پوشیدن لباسهاش به طبقه پایین رفت و از راهرو پر پیچ و خم گذشت و به پارکینگ رسید.

یک ماشین کوچکتر نسبت به بقیه دید که شیشه های دودی رنگ داشت و حرف J عقب آن خودنمایی میکرد‌‌ و فردی داخل ماشین بود که بنظر می‌رسید منتظر کوک هست.
کوک کلاهشو سفت کرد و سوار ماشین شد که بلافاصله صدای جیغ مانندی شنید.

_تو؟؟

جیمین شوکه شده بود بعد از کمی فکر به کوک نگاه کرد

_نگو که قراره با تو برم خرید؟؟؟

جونگکوک هم متعجب شده بود تظاهر کرد که چیز خاصی نیست و سرش رو به نشانه بله تکان داد و به صندلی راحت تکیه داد.

_لعنتی! پیاده شو من با تو هیچ جا نمیام پسر روستایی احمق!

جیمین با تندی به کوک نگاه کرد و بعد نگاهش رو به اطراف پارکینگ انداخت تا بلکه جین رو پیدا کنه و مجبورش کنه همسفرش رو برای رفتن به سوپر مارکت عوض کنه.

جونگکوک ناراحت و با لبهایی برآمده به جیمین نگاه کرد.

_اما جین هیونگ اینو ازم خواسته.

_من اهمیت نمیدم اون ازت چی خواسته پسر فقط از ماشین من پیاده شو همین حالا!!

بالاخره جین به پارکینگ آمد و برگه ای شبیه لیست و کارت بانکی به جونگکوک تحویل داد و به جیمین نگاهی انداخت.

_هیچکس جز شما دونفر داخل ساختمون بیکار نیستن پس بهتره کنار بیاین.
یا میبریش یا قید پیراشکی های مورد علاقتو میزنی انتخاب با خودته!

_دیگه کسی منو دوست نداره

جین با شنیدن زمزمه جیمین لبخندی زد پسر بالاخره کوتاه آمد ضربه ای به شانه پسر زد و در رو بست تا اون دونفر حرکت کنند.

بعد از مدت کوتاهی از حومه شهر به مرکز شهر رسیدند و در این حین هیچ حرفی بین هردو رد و بدل نشده بود.
جیمین کوک رو نادیده می‌گرفت و مدام گوشیش رو چک میکرد و کوک ممنون بود چون با حرف نزدن بهش فرصت دیدن زیبایی های شیکاگو رو میداد.

بالاخره به مقصد رسیدند و کوک متعجب بود چرا که مرکز خرید دوطبقه داخل یک محله مشکوک بود.

خب البته درک میکرد نمیشد مافیا باشند و بدون ترس از حمله دشمن در روز روشن داخل شهر بچرخند مخصوصا اگر منطقه تحت سلطه مافیا نباشه که قطعا اینجا تحت سلطه مافیای کره‌ای نیست.

هردو باهم وارد فروشگاه شدند و کوک متوجه پرچم قرمز آبی که روی شیشه در فروشگاه بود شد و تشخیص داد مرد پشت پیشخوان هم کره‌ای بود مرد به هردو به نشانه سلام سری تکان داد و جیمین برگشت هردو شروع به حرکت از راهروهای فروشگاه کردند تا مواد مورد نیازشون رو پیدا کنند.

_فکر کنم سس سویا سمت راست باشه

جیمین لیست رو از دست کوک کشید و تنه‌ای بهش زد.

_خودم بلدم تنهایی خرید کنم ممنون.

جیمین گفت و از کوک دور شد اما کوک به سرعت دنبال جیمین راه افتاد

_هی واستا من تنهایی گم میشم‌

_پس گم شو

پسر کوتاه تر با خباثت گفت و به عمد سریعتر حرکت کرد.

خب یک حواس پرتی کوچک باعث شد جونگکوک جیمین رو گم کنه اون واقعا سردرگم شده بود مردم رو میدید که داخل فروشگاه بزرگ به راحتی خرید میکنند اون نمیتونست از اونها سوال بپرسه چون بلد نبود به زبان اونها حرف بزنه.

_آروم باش پسر شاید پذیرش بتونه کمک کنه

جونگکوک به سرعت به سمت پیشخوان حرکت کرد اما با دیدن فضای خالی پیشخوان متوقف شد.

_خب لعنت بهش!

جیمین خنده‌ی ریزی کرد و از پشت قفسه بلند به جونگکوک سردرگم نگاه انداخت اون واقعا خنده دار بود.

جیمین نمیدونست چرا اما تمایل عجیبی به آزار دادن کوک داشت و این بهش لذت میداد.
اون واقعا دلش میخواست که کوک رو تنها بزاره و بره اما میدونست شدنی نیست نه تا وقتی که کیم کارش با کوک تمام نشده.
و اگر چنین کاری میکرد میتونست جهنم رو به معنای واقعی تجربه کنه.
برگشتن پیش کوک حداقل بهتر از تجربه کردن خشم کیم بود!

جیمین مشغول فکر کردن با خودش بود و متوجه نشد که در فروشگاه با خشونت باز شده و یقه صندوقدار توسط مرد سفید پوست گرفته شده و دومرد نقابدار هم پشت سر مرد بودند.

وقتی متوجه شد که فروشگاه به طرز وحشتناکی در سکوت فرورفته بود و حتی زمزمه های کوک رو هم نمیشنوه اون متوجه شد که یک جای کار میلنگه سرش رو بیرون انداخت که صدای شلیک باعث شد دوباره پناه بگیره و پنهان بشه دستشو به سمت اسلحش برد.

لعنت اسلحش رو داخل ماشین جا گذاشته بود.

جیمین نفس عمیقی کشید چهار دست و پا شد حالا که اسلحه‌ای نداشت برای مبارزه بهترین راه فرار بود اما قبل از اینکه نقشه‌ای بچینه صدای شلیک دیگه‌ای بلند شد به دنبالش فریاد بلندی‌.

_هی!! من میدونم که تو اونجایی پسر عوضی بهتره تن لش چینیتو از اونجا بیاری بیرون وگرنه خودم میام اونجا.

جیمین از حرکت ایستاد اون این مردهارو می‌شناخت خیلی وقت بود که اونها دنبال افراد کیم بودند و اونها دلیل این بودند که نمیشد آزادانه در شیکاگو چرخید.
این دشمنی داستان قدیمی بود که بین مافیای آمریکایی و آسیایی رخ داده و اون خبر نداشت اما میدونست که اونها تقلب مطلق هستند و اون واقعا در خطر بود.

_بیا بیرون آشغال متحد شما اینجا مرده~

مرد آهنگین و با صدای مضحکی خوند و جیمین فهمید منظورش صندوقدار فروشگاه بوده.
لحظه‌ای چشماشو برای عزاداری بست و دوباره به سرعت باز کرد تا وارد عمل بشه.

اون سعی کرد راه امنی رو برای خروج انتخاب کنه و ظاهراً ورودی فروشگاه محافظی نبود.

جیمین نفس سنگینی کشید و دوباره سرش رو بیرون آورد تا کوک رو از بین قفسه ها تشخیص بده متعجب بود که توله خرگوش ترسو کجا پنهان شده و بخشی از وجودش امیدوار بود که در امان باشه.

البته نه برای محافظت ازش بلکه به خاطر تهیونگ.

با دیدن یک جفت کفش کنار قفسه به سرعت خودش رو پنهان کرد احتمالا دنبالش بودند.

جیمین متوجه شد که در خطره به سرعت چهار دست و پا از مخفیگاهش بیرون آمد و در لحظه‌ای که سر مرد به خاطر سرو صدای تصادفی از جهت مخالف برگشت به پناهگاه جدیدیش رسید.

فقط چند قدم مانده بود که فرار کنه و خلاص بشه که یاد کوک افتاد.

اما جونگکوک؟

آه لعنت بهش باید برم فقط این وضعیت فاکی رو برای تهیونگ توضیح میدم و اون می‌فهمه.

آیش نمیتونم از اون عوضی متنفرم!

به سرعت برگشت و دوباره نگاهش رو بین قفسه ها چرخاند اون قرار بود از این کار پشیمان بشه!

در یک نگاه زود گذر موهای قهوه‌ای رنگی رو کنار قفسه سبزیجات دید جیمین حدس زد که باید کوک باشه تنها کوک میتونست پشت یک قفسه یک متری با اون قدش پنهان بشه.

جیمین به سرعت به سمت اون قفسه حرکت کرد اونها زیاد وقت نداشتند.

اون داشت می‌رسید لحظه‌ای مکث کرد وقتی دید اون موهای قهوه‌ای از حالت ساکن در اومدند و نفس نفس میزنه

عالی فقط عالی...!

_ببین کی اینجاست

جیمین وحشت کرد وقتی همان صدای خشن قبلی رو حالا نزدیک می‌شنید.

_گوتچا

مرد یقه جیمین رو چسبید و پوزخند بدی زد رنگ جیمین پریده بود دستهاشو به دست مرد که روی یقه‌اش بود چسباند.

_بزار برم

فریادی زد و تقلا کرد سعی کرد با پاهاش به مرد لگد بزنه اما این تقلاها تا زمانی ادامه داشت که اسلحه مرد روی پیشانیش قرار گرفت همزمان دومرد دیگه هم اسلحه هاشون رو به سمتش گرفتند.

_یک حرکت و بنگ مغزتو نابود خواهم کرد که البته این کار رو میکنم.

انگشت اشاره اش رو روی ماشه قرار داد.
جیمین چشمهاشو بست در آخرین لحظات عمرش دعا کرد و طلب بخشش گناهان.

_اوه اما قبلش بهم بگو چرا توعه لعنتی اینجا هستی؟ همه کارهاتون در چین تموم شده؟

_کره بفهم نه چین

مرد جمله جیمین رو قطع کرد که ناگهان صدای جیغ مانندی بلند شد که باعث شد چهر‌ه‌ی مسخره ای به خودش بگیره.
اما قبل از گفتن کلمه‌ای هندوانه بزرگی به پرواز درآمد و به قسمت آهیانه سر مرد برخورد کرد.

جیمین با چشمهای درشت به مرد نگاه انداخت و بعد به بالای سر مرد و کوک رو دید که عصبانی بود و با اسلحه ارگانیک خود یعنی هندوانه به مردها حمله میکرد.

مرد خیلی شوکه شده بود و قبل از اینکه متوجه بشه پسر ضربه‌ای به ساق پاش زد و با درد دوبرابر به زمین افتاد.

مرد سوم با دیدن وضعیت ترسیده شوکه نگاهی به دوستاش انداخت آقایان شرقی خیلی عصبانی بودند به سرعت به سمت خروجی فرار کرد و دو دوستش رو ترک کرد آنها واقعا نیازی به اون برای مبارزه با دو مرد بدون اسلحه نداشتند.

فروشگاه دوباره در سکوت فرو رفت و همه در حال پردازش اوضاع بودند جیمین به آرامی برگشت و به کوک که شوکه به نظر می‌رسید نگاهی کرد.

جیمین خواست حرفی بزنه که صدای آژیر پیچید انگار کسی با پلیس تماس گرفته بود.

_آه لعنتی بیا از اینجای فاکی بریم زودتر

جیمین دستش رو دراز کرد و دست کوک رو گرفت و هردو با سرعت به سمت ماشین رفتند و آنجا را ترک کردند.

_پس داری میگی جونگکوک باهاشون مبارزه کرد؟؟

_بله بله دقیقا، اون واقعا اونارو زد و منو نجات داد جین هیونگ

جیمین برای تایید سری تکان داد و حرفهای قبلی خودش رو تکرار کرد که فکر نمی‌کرد در اون لحظه جین باور کنه

جین به آرامی خندید دستش رو لا به لای موهای نرم پسری که روی پاهاش گذاشته بود کرد و چشماشو بست.
هردو پسر روی تخت بزرگ جین نشسته بودند و در مورد حادثه‌ای که رخ داده بود بحث میکردند که البته بیشتر جین و جیمین حرف می‌زدند.
چون جونگکوک از وقایع مسخره آن روز احساس خستگی کرد و سریعا بهترین مکان برای چرت زدن پیدا کرد.

_نمیتونم باور کنم مطمئنی که تصادفی چیزی نبوده؟

_اوه آره چرا که پرتاب کردن هندوانه های گنده اونم از ارتفاع این روزا خیلی رایجه این قطعا می‌تونه یه تصادف باشه

جیمین به طعنه گفت که باعث خنده بلند جین شد.

_چیزی که باور نکردنیه اینه که این کارو برای تو انجام داده کسی که تا الان برای تو یک احمق بوده.

_خب شاید همه چیز بخاطر من نبوده احتمالا به خاطر کلمه چینی تحریک شده اینطور نیست که ما بهم دیگه اهمیت بدیم یا چی!

جیمین لبهاشو داخل دهانش کشید و با خجالت گفت.
جین ابرویی بالا انداخت اما نمیتونست مانع لبخند رضایتمندی که روی لبهاش بود بشه اون از این مسئله که جیمین و جونگکوک میتونن باهم رابطه داشته باشند راضی بود البته نمیدونست چرا!

احساس کرد که جونگکوک تکان میخوره دید که آرام آرام نشست و مشتش رو به چشمش مالید

_چیشده؟

با صدای ضعیفی گفت و قبل از اینکه نگاه جیمین از روش برداشته بشه نگاهی انداخت.

_هیچی بچه وقتی داشتیم صحبت میکردیم خوابت برد شنیدم امروز کار شجاعانه‌ای کردی پاداش میخوای؟

جونگکوک با به یاد آوردن اتفاقات امروز سرخ شد.

_نه دنبال پاداش نبودم.

_پس دنبال چی بودی؟

جیمین ناگهان پرسید و جونگکوک سری تکان داد و خجالت کشید.

_من حتی زمانی پلیس بودم کسیو نزده بودم.

_پس چرا..

_چون قرار بود بهت شلیک کنن

جونگکوک سرش رو بالا آورد و به جیمین که گیج بود و ابروهای خوش فرمش رو توهم کرده بود و با نگاهی ناخوانا بهش چشم دوخته بود نگاه کرد.

_اهم آره هرچی که باشه من هنوز ازت خوشم نمیاد بهتره دور و برم نباشی.

جیمین نگاهشو از چهره‌‌ی ناراحت کوک گرفت و به سمت در اتاق جین رفت و حین خارج شدن برگشت

_من همه چیزو به تهیونگ اطلاع دادم و اون میخواد ببینتت همین الان برو.

جونگکوک با شنیدن این حرف ضربان قلبش بالا رفت تهیونگ میخواست اونو ببینه؟؟
اون نمیدونست چه چیزی در انتظارشه اما بدیهی بود اون میدونست که هیچ چیز برای اون درست پیش نمیره!
ذهنش به آخرین خاطره‌ کثیفی که از رئیس داشت برگشت و گونه‌هاش به طرز شیرینی صورتی شد.

اون اصلا نمی‌خواست تکرار بشه نه، نه ، هرگز!

یا میخواست؟!

جونگکوک وارد حیاط حصار شده مخفیگاه شد.

موقعی که به سمت اتاق تهیونگ رفت منشی بهش اطلاع داد که تهیونگ در حال حاضر در محل تمریناتش مشغوله.
اون برای رفتن یا نرفتن به اونجا فکر کرد اما در نهایت تصمیم گرفت که بهتره رئیس رو در فضای باز ببینه نه بسته!
اون حتی نمی‌خواست فکر کنه که اگر اینبار پیشرفت کنه تو دیدارش با کیم تهیونگ چه بلایی سرش خواهد آمد!

جونگکوک عینکش رو تنظیم کرد و نگاه سریعی به محوطه انداخت مبل کهنه‌ای گوشه حیاط و تعدادی نقاشی دور ریخته در یک طرف و چهار حصار بلند که که محوطه خالی وسط رو احاطه کرده بود

اون تهیونگو هیچ جای محوطه ندید و موقعی که فلز سردی پشت گوشش احساس کرد فکر کرد که شاید اشتباهی آمده.

جونگکوک ساکت موند و لرزی به ستون فقراتش افتاد و هیچ تلاشی برای برگشتن و دیدن کسی که اسلحه به روش کشیده بود نکرد و حتی برای فرار کردن هم سعی نکرد.
خب عملا فلج شده بود!









________________________

ارگاسم لرزاننده😐😂
جئون خیلی تو جنگیدن با استعداده با هندونه حمله میکنه😔😔🤚🏻
فقط منم عاشق رابطه پارک و جئون‌م؟😂😂😂
ایشالا که پارت بعد اسمات از اون پر جقیا باشه🌚🌚
ووت و کامنت یادتون نره💀


Fast DrawWhere stories live. Discover now