27

1K 136 3
                                    

جونگکوک از خواب با درد شکمش بیدار شد و طبق معمول داخل اتاق تنها بود

این تنهایی خیلی ترسناک بود

جونگکوک دیشب متوجه پریشانی و آشفتگی مرد شده بود اما اون کنار اومده بود با همه چیز

سرش وز وز می‌کرد و حس مبهم دلشوره ای داشت

پسر لحاف رو از روی خودش برداشت و طبق معمول دنبال عینکش گشت

با شنیدن صدای تق تق در نگاهشو به ساعت داد و فکر کرد شاید جین هیونگ که برای صبحانه نخوردن اومده تا سرزنشش کنه اما به یاد آورد جین هیونگ نیست آهی کشید از جاش بلند شد

چند قطره اشکش رو پاک کرد و پشیمان بود که چرا با جین هیونگش نرفته بود

صدای ضربه در دوباره بلند شد اما اینبار محکم تر پسر بلند شد و لباسهاشو پوشید و در رو باز کرد

متعجب نگاهی به شخص انداخت یونگی هیونگ جونگکوک با یونگی نتونست به اندازه بقیه صمیمی بشه چون اون حریمی داشت برای خودش

اما پسر میدید که گاهی اون ازش دفاع می‌کرد و موقع انجام کار درستی لبخند لثه ایشو نثارش می‌کرد .

بنابراین لبخندی زد و سلام کرد

_ما داریم از لس آنجلس میریم

_تهیونگ کجاست ؟ قبلا رفته؟

حس دلشوره پسر دوباره برگشت
یونگی دستش رو داخل جیبش فرو کرد

_نه اون چند تا کار داره انجامشون بده میاد

_اوه اوم میتونم باهاش صحبت کنم؟ قبل رفتن باید باهاش صحبت کنم

جونگکوک میخواست راجب گم شدن تلفنش و تماس پلیس با تهیونگ حرف بزنه اما موقعی که اونو دید خوشحالیش باعث شد فراموش کنه همه چیزو

جونگکوک احمق

_اوه میترسم که نتونی کوک

_اوه باشه پس هر وقت رسیدیم بهش میگم
اینبار کجا میریم؟

یونگی جواب کوک رو نداد و ساعتش رو چک کرد و به پسر گفت تا ده دقیقه دیگه حاضر  بشه

پسر بعد از ده دقیقه طبق حرف یونگی حاضر شد و به پایین رفت و مردهارو دید که درحال صحبت با یکدیگر بودند

_هوبی هیونگ

_ج جونگکوک

جونگکوک سمت جیهوپ رفت و تعظیمی کرد

_صبح بخیر هیونگ یونگی هیونگ بهم گفت آماده شم اما نگفت قراره کجا بریم

هوسوک لبخندی زد اما اینبار متفاوت بود این لبخند غمگین بود و درخششی نداشت

_کوک ؟ مراقب خودت باش

هوسوک زمزمه کرد و کوک با گیجی بهش نگاه کرد
صدای پای یونگی اومد

_بریم

کوک به هوسوک که یخ زده سرجاش ایستاد نگاه کرد

کوک به دنبال یونگی راه افتاد و سوار ماشین شد و اینکه جز اون دونفر کسی نبود باعث تعجب کوک شده بود

_جونگکوک؟

_بله هیونگ

_میشه بدونم روز حمله چه اتفاقی افتاد کجا بودی؟

جونگکوک بعد از فکر کردن تمام اتفاقات اون روز رو به یاد آورد و تمامش رو تعریف کرد

یوگی بعد از شنیدن قضایا هومی زمزمه کرد

_هیونگ ؟

یونگی به کوک نگاه کرد و با نگاهش خواست ادامه بده

_اگه جین هیونگو تو زندان دیدی میشه بهش بگی متاسفم؟

ماشین در سکوت فرو رفت تا اینکه یونگی با زمزمه "بهش میگم " سکوت رو شکست

یونگی به مسیر آشنایی رفت

مزرعه خشخاش

_تهیونگ ازم خواست اینجا بیارمت

یونگی ماشین رو پارک کرد و در طرف کوک رو باز کرد کوک از صدای تند یونگی گیج شده بود

_هیونگ؟ اما اینجا؟ ما

_بخاطر خدا کارو سخت نکن از ماشین پیاده شو لعنتی

یونگی ناله ای کرد و به دلایلی پریشان بود

کوک با ترس اطاعت کرد و از ماشین پیاده شد و به جاده متروکه نگاه کرد و کیفش رو به سینش چسباند

دستی اونو به سمت جلو هل داد پاهاشو روی برگهای خشک شده گذاشت
حس دلتنگی بهش هجوم آورد

جونگکوک صدای متوقف شدن قدمهای مرد و ضامن اسلحه رو شنید اونهم ایستاد

_چ چیشده

_من انتخابی ندارم

یونگی گفت و سعی کرد خونسرد باشه

جونگکوک همه چیزو فهمید رفتار دیشب تهیونگ دلشوره امروز صبحش پس مغزش داشت بهش هشدار می‌داد

پسر کیفش رو انداخت و دستهاشو بالا برد

_م من اون نبودم

یونگی صورتش سفت و سخت بود اما دستهاش هنوز میلرزید کمی جلو تر رفت

_این مثل اون کار نمیکنه کوک

جونگکوک متوجه غم نهفته در چشمهای زیبای یونگی شد

جونگکوک تهیونگ رو سرزنش نمی‌کرد اگر خودش هم بود شاید چنین کاری می‌کرد اما نمیتونست جلوی غمگین شدنش از این که فرصت توضیح نداشت رو بگیره

احتمالا جونگکوک این اجازه رو میداد چون اون دوسش داره

و آیا تهیونگ اونو دوست داره ؟

اگر بگه بله خودشو مسخره کرده

جونگکوک میدونست که هیچ ارزشی نداره اون یکی از افرادی بود که باید حذف می‌شد

اون باید چشماشو باز می‌کرد باید جلوی کور شدن توسط این احساسات رو می‌گرفت

"شاید واقعا لیاقت مردن دارم"

_بیا اینو تمومش کنیم کوک

یونگی گفت و ضامن اسلحه رو کشید اون چشمهاشو بست تا تیر به قلبش اصابت کنه و در این لحظات آخر تنها چیزی که بهش فکر می‌کرد تهیونگ بود

تهیونگ تهیونگ تهیونگ

"لطفا منو تو خونم دفن کنین"

صدای شلیک بلند شد که باعث ترسیدن پرنده و پروازشون به آسمان شد

اون حس کرد خون در رگهاش یخ زده اما هنوز ضربان قلبش رو حس می‌کرد چشمهاشو باز کرد و دید که یونگی به روبرو خیره شده و به نظر شوکه میاد

_اسلحه رو بنداز

صدای یخی آشنایی بلند شد








____________________________

Fast DrawWhere stories live. Discover now