29

1K 129 4
                                    

همان روز:

غروب بود و ماشین بدون سر و صدا روی جاده ناشناخته که اونارو از شهر دور می‌کرد می‌رفت

داخل ماشین مثل بیرون در سکوت بود ولی این سکوت چندان ناخوشایند نبود

جیمین به سمت راست پیچید تا ذخیره بنزین برای ادامه راه بگیره به پسر نگاه کرد که دید مثل تمام سه ساعت گذشته همونطور نشسته و به بیرون نگاه میکنه

آهی کشید و سعی کرد سکوت رو بشکنه

_اوه تو گرسنه نیستی؟

پسر کلمه ای حرف نزد و جیمین نمیدونست چی بگه شاید این اولین مکالمه درست اونها بود

_اوم خب شاید تشنت باشه

پسر از خلسه بیرون اومد و جواب بزرگتر رو با تکان دادن سر داد جیمین خوشحال شد و به عقب خم شد تا بطری آبی برداره

جونگکوک بطری رو گرفت و یکباره سر کشید و دوباره مثل قبل به بیرون زل زد

_م ممنونم

جیمین برگشت و به پسر که هنوز به نقطه ای خیره بود نگاه کرد
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و لبخند عجیبی دوی لبهاش نشست

_اما من ممنونم

پسر سرش رو بالا کرد و به جیمین نگاه کرد
جیمین تونست نگاه بی روحشو ببینه

_من باید ازت تشکر کنم که زندگیمو نجات دادی

جیمین شانه ای بابا انداخت و به روبرو نگاه کرد

_بهرحال هیچوقت بابتش تشکر نکردم

جونگکوک با انگشتاش بازی کرد و با تاسف گفت

_من به خیانت علیه باندت متهم شدم فکر نمیکردم اینطور باشه

جیمین کمی مکث کرد

_من نمیدونم اما میدونم که نجات دادن یک مظنون چه خطری در پی داره

بزرگتر جدی گفت و پسر نگاهی بهش انداخت

_پس چرا؟

جیمین ساکت ماند اون نمیدونست چی بگه دلایل خودشو داشت اما الان گفتنش بی معنیه
خوشبختانه جونگکوک هم خیلی پیگیر نشد

_یه سوال بپرسم

جیمین ناگهان گفت و کوک تنها سری تکان داد

_میخوام باهام صادق باشی و حقیقتو بهم بگی میخوام بدونم چه اتفاقی افتاده همه چیزو بهم بگو
جرئت نکن بهم دروغ بگی در غیر اینصورت تو کشتنت تردید نمیکنم میتونم بهت اعتماد کنم؟

جونگکوک دوباره اشکهاش سرازیر شد تنها کسی که بهش اعتماد داشت به اصطلاح دشمنش بود کاری که حتی همکارهاش نکردند

جونگکوک میخواست بخنده اما فقط گریش می‌گرفت اون تمام جزئیات رو تعریف کرد از شبی که تهیونگ باهاش سرد شد و تلفنش در مهمونی گم شد تا روزی که تلفنش رو داخل اتاق سوکجین پیدا کرد

بالاخره شب شد و اونها به کلبه ای رسیدند

جیمین موشکافانه به پسر نگاه کرد و متعجب از اظهاراتش بود
اون دروغ نمی‌گفت مشخص بود
اون بیگناه بود

بنابراین این خودش آرامش بود

از طرف دیگه کسی که جونگکوک رو به عنوان خبرچین معرفی کرده هنوز داخل بانده و یعنی هدف بعدی نابودی بانده

لعنتی جیمین باید جلوشو بگیره هرکسی که بود قبل از اینکه دیر بشه

به سرعت تلفنش رو از جیبش خارج کرد و با هوسوک تماس گرفت

_جیمین لعنتی مگه قرار نبود رسیدی بهم زنگ بزنی ؟ جونگکوک خوبه؟

_هیونگ حق با ما بود اون بیگناهه

جیمین تمام حرفهای جونگکوک رو برای هوسوک بازگو کرد و شنید که هوسوک از شوک نفس زد

_فاک

_اما هیونگ ما باید عامل اصلیو پیدا کنیم قبل از اینکه کاری کنه خیلی سریع

_درسته من واردم شما کجا میرین؟

_مطمئن نیستم جای خوبی برای استراحت نمیبینم صبح ببینم کجا بریم
خبری از یونگی نشد؟

_هوم باهاش تماس گرفتم همونطور که تو گفتی متقاعد کردنش خیلی سخته به معنای واقعی چند ساعت طول کشید تا ازش قول گرفتم دهنشو ببنده

جیمین از غرغرای پسر بزرگتر قهقهه ای زد اما پشیمان نبود جونگکوک ارزشش رو داره

_بهرحال خوشحالم که مارو دنبال نکرد و یکراست سراغ رئیسش نرفت

_کامان جیمینا اون اونقدرام بد نیست تو اینو میدونی

هوسوک آهی کشید و جیمین حرفش رو قطع کرد

_فقط ازش بخواه ساکت بمونه

به محض قطع شدن تلفنش جونگکوک رگباری سوال پرسید

_حالا قراره چی بشه ؟ چیکار میکنیم؟ چی میشه اگه بفهمن تو چیکار کردی؟ ت تهیونگ بفهمه چی میشه؟ اینبار حرفمو باور میکنه؟

جیمین نتونست جلوی لبخند کوچیکش رو بگیره

_و اگر اون هیچوقت نفهمه چی؟

این حرفو در حالی که لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل می‌شد گفت
جونگکوک با گیجی پرسید

_یعنی چی؟

_خواهی دید

خنده های نفرت انگیز و صدای پچ پچ و خوردن لیوان ها بهم داخل سالن می‌پیچید

_اوه کیم کیم کیم بخاطر همینه که تجارت با تورو دوست دارم

مرد زرد پوست قد کوتاه با لبخند گفت و با نگاه کردن به زن زیبایی کنارش ادامه داد : تو قطعا روش منحصر به فردی داری برای حرف زدن

همسر مرد سری تکان داد

_کاملا شما مرد جالبی هستید آقای کیم حیف شد که دیر آشنا شدیم

_خب افتخار میکنم که وقتتونو برای این دیدار دوستانه گذاشتید در واقع افتخار همه ماست چون شما تنها کسانی هستید که این روزها بر تجارت اقیانوس آرام حکومت میکنید

این زوج ژاپنی قدرتمندترین تجارت اسلحه و مواد مخدر رو داشتند این دو باهم به تنهایی امپراتوری بزرگی داشتند و تهیونگ و افرادش همیشه از اینها الگو می‌گرفتند

ایکو ساتو خندید

_میبینیش ؟ پسر اون حالا بزرگ شده

تهیونگ سرخ شد اون بین اونها بیشتر شبیه یک بچه بنظر می‌رسید تا رهبر مافیا

_اره اون الان خیلی خوش قیافه شده طوری که تمام توجه مردها و زنهای جوان رو به خودش جلب میکنه برات عادیه اینطور نیست؟

زن ادامه داد و شوهرش شانه هاشو گرفت

_بهش اهمیت نده اون بعضی وقتا اینطوری حرف میزنه

تهیونگ لبخندی زد

_نه اشکالی نداره آقای ساتو

_پس بدت نمیاد اگه درمورد روابط عاشقانت بپرسیم؟

مرد پوزخندی زد اون قصد اذیت کردن پسر رو داشت
همسرش با اخم بهش نگاه کرد و توپید

_هومم من میخوام بدونم من از شنیدن داستانای قدیمیت در مورد اسلحه و تجارتات خسته شدم
تهیونگا برام تعریف کن اگه دوست دختر داری

بعضی از مهمانان دیگر هم به جمعشان پیوستن و توجهشون رو به کیم دادند و راجب ملکه مرموز کیم کنجکاو بودند.

اما تهیونگ یخ زد و روی صندلیش نشست و ماهیچه هاش سفت شد نامجون به پسر نگاه کرد چه چیزی اونو اینطوری کرده؟

_اوه نه خانم ساتو تهیونگی قرار نمیزاره

_اوه چرا که نه؟ این خیلی ضایعه

زن با شیطنت به پسر نگاه کرد و خنده جمع بلند شد و چو دوباره شاد شد

_تهیونگی؟ امیدوارم ناراحت نشی که اینطور صدات میزنم

پسر سری تکان داد

_این روزهای جوونیته پس ازش استفاده کن و بیشتر بیرون برو و آدم‌های بیشتری رو ملاقات کن شاید عشق زندگیت رو هم پیدا کردی

زن مکثی کرد و به همسرش که با لبخند ستایش آمیز نگاه می‌کرد نگاهی انداخت

_من همسن تو بودم که ایکو رو دیدم من دستیار یه باشگاه آموزش تیر اندازی بودم و ایکو برای اوقات فراغتش اونجا میومد
من نمیدونستم که اون قاتل مافیاست
یکبار به اشتباه به جای قاتل اونو دستیار خطاب کردند و من فکر کردم همکارمه و اون لعنتی سه ماه تمام دنبالم بود

همه لبخندی زدند و حتی محافظان هم لبخند کوچکی به داستان زن زدند

_کی متوجه شدید ؟

نامجون با لبخند پرسید

_دقیقا زمانی که خواستگاری کرد و حلقه الماسش رو بالا آورد

_یک تپانچه 25 میلی متری

آقای ساتو به دفاع از خودش بلند شد

_اون برام خیلی ارزشمند بود

نامجون لبخندی زد و برگشت و به تهیونگ‌نگاه کرد انتظار داشت که اونهم مثل بقیه به خنده بپردازه اما اون مات و مبهوت به زوج روبرو خیره بود

_ته؟

پسر نگاه کرد خودش هم نمیدونست چقدر تو فکر بوده

_خوبی؟

تهیونگ از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد همه در حال لبخند زدن و خوشگذرانی بودند اما اون حس گمراهی داشت بیقرار بود

به ساعتش نگاهی انداخت کمی دیگه شام تمام می‌شد

_ته میای برای خوردن نوشیدنی به ما بپیوندی؟

ساتو با خوشروئی نوشیدنی 17 ساله که مورد علاقه تهیونگ بود رو پیشنهاد داد اما پسر سعی کرد با حالت مودبانه ای ردش کنه

_اوه عذر میخوام شما لذت ببرید من باید برم تماسی داشته باشم اشکالی که نداره؟

نامجون برای بار چندم در اونشب گیج شده بود چرا تهیونگ در چنین مهمانی مهمی میخواست تماس بگیره؟
تهیونگ این کار رو نمی‌کرد مگر اینکه تماس فوری باشه چون در چنین رویداد های مهمی این کار غیر حرفه‌ای تلقی می‌شد

_اوه نه مرد جوان مشکلی نیست من عذر میخوام که تمام وقتت رو امروز گرفتم

تهیونگ سری تکان داد و تشکر کرد و از اتاق خارج شد
سریع تلفنش رو در آورد و با کسی که از صبح منتظر تماسش بود تماس گرفت

_بردار یونگی لعنتی

اون از اینکه تماسش برای بار سوم بی پاسخ ماند عصبی شد و ناسزایی گفت

تهیونگ میخواست چهارمین تماسش رو هن بگیره که صدای از پشت سرش شنید

_سوپرایز تهیونگی
.گوشی رو پایین آورد و به دختر نگاه کرد

_کارا تو اینجا چیکار میکنی ؟

تهیوتگ کاملا متعجب بود و دختر لبخندش به اخم تبدیل شد چون انتظار واکنش بهتری نسبت به "سوپرایزش "داشت

_چیه ناراحتی که برای دیدنت اومدم؟

_نه منظورم این نبود اما الان من جلسه مهمی دارم باید برم بهش برسم

دختر حرف تهیونگ رو نادیده گرفت و خودش رو در آغوش مرد پرت کرد و صورتش رو به پیراهن مرد مالوند

_نه از آخرین باری که همو دیدیم خیلی میگذره و من دلم برات تنگ شده حتی دیشب بهم زنگ نزدی و جوابمو ندادی کجا بودی؟

تهیونگ با یادآوری شب قبل سکوت کرد و به یاد آورد شب قبل رو چطوری و با چه کسی گذرونده بود خاطره موهای نرم آبی و بوی گل رز براش تداعی شد

_تهیونگا

تهیونگ نگاهی به دختر که در آستانه گریه بود انداخت

_اوه نه کارا برو اتاق من و موقعی که جلسه تموم بشه من میام

کارا با شنیدن پیشنهاد ته خوشحال شد و بار دیگه پسر رو در آغوش گرفت و به سرعت به سمت اتاق ته کا طبقه بالا بود رفت

تهیونگ بار دیگه به تلفنش نگاه کرد اما هیچ خبری از تماسی نبود جلوی خودش رو گرفت و تلفنش رو داخل جيبش برگردوند و به سمت سالن رفت









Fast DrawWhere stories live. Discover now