هیچ یک از آنها تصور نکرده بودند که وضعیت تا این حد پیچیده خواهد شد .
و این تازه شروع بود
_ هیونگ ... این چیه؟
کوک پرسید و در حالی که دستشو درهم گره کرده بود ، کمی خر خر کرد.
_چرا این اسمو تتو کردی؟
تهیونگ پسر رو بین پاهاش گذاشت و چانه اش را روی شانه کوک گذاشت.
اون همچنین به دستاش نگاه کرد و کمی لبخند زد.
_چون دلم میخواست ؟
اون جواب داد ،بینیشو داخل موهای نقرهای اش فرو کرد و در حالی که دست هاش پسر رو کمی از کمر نزدیک تر می کرد ،بویی بلند کشید
_و بانی کیه؟
اون با صراحت پرسید ،کمی ناراحت به نظر می رسید .
تهیونگ از جمع کردن موهاش دست برداشت و با لبخندی بهش نگاه کرد.
_بهت گفتم...فقط یه نفر
پسر مو نقره ای صورتشو کمی برگردوند تا به تهیونگ نگاه کنه که از قبل بهش خیره شده بود و سعی میکرد پوزخندشو پنهان کنه
_ا-اما تو همین چند وقت پیش منو بانی صدا زدی ...مگه من اینطور نیستم؟
پشر با لکنت عصبی در حالی که با یک جفت چشم درخشان امیدوار به بزرگتر خیره بود گفت
تهیونگ در نهایت خنده ای را که سعی می کرد جلوی اونو بگیره شکست، شانه هاش از خنده می لرزید.
جونگکوک چشماشو بست و خر خر کرد و احساس تحقیر کرد.
_بسیار خوب ! به من نگو ، من فقط احمقم و ...
کوک وقتی احساس کرد که یک جفت لب روی گوشش فشار می آورد ، حرف زدنو متوقف کرد، یک لرزش سریع در بدنش جاری شد.
_و اگر بگم تو بودی چی؟
رئیس به آرامی زمزمه کرد و دهانشو باز کرد تا لاله گوش پسرو بلیسه.
کوک به شدت سرخ شده بود. گونه ها، گردن و تمام بدنش داغ میشد و نه تنها از کارهاش، بلکه از حرف هاش نیز قرمز میشد.
_پس چرا اسم من را روی دستت خالکوبی می کنی؟
کوک با صدای آرام پرسید و احساس کرد که قلبش می خواد از قفس بیرون بیاد و پشتش رو بیشتر به سینه محکم بزرگتر فشار داد.
_همونطور که گفتم ... می خواستم.
تهیونگ به سادگی جواب داد و لب هاشو روی گردنش برد و چند بوسه در آنجا زد
_ اما فکر نمیکنی خیلی عاشقاتست؟
پسر با خجالت سوال کرد و انگشتاشو قفل انگشتان تهیونگ کرد .
رئیس روی گردن کوک متوقف شد،و از حرف هاش کمی سفت شد.
_من به عشق اعتقادی ندارم کوک
تهیونگ صورتشو بلند کرد و با جدیت بهش گفت: من نمی تونم تمام کارهایی که عاشقا و این چرندیات انجام میدنو دوست داشته باشم و انجام بدم
_اوه
جونگکوک لبشو گاز گرفت ،در حالی که لب های نازش خم شدند کمی خجالت زده و ناراحت شد.
تهیونگ متوجه این موضوع شد و ضربان قلبش بنا به دلایلی تند تر شد و اونو مجبور کرد که پسر رو نزدیکتر نگه داره.
_ اما من هنوزم میتونم اونطور که تو میخوای به فاکت بدم و بتو احساس خوبی بدم نیازی به عاشقانه بودن نیست
کوک با گنگ بودن سرشو تکان داد ،در حالی که اونو واژگون می کرد، کمی فریاد کشید ،پشتش ناگهان به کاپوت ماشین خورد و تهیونگ خندان شیطانی بالای سرش ایستاد
به طور غیره منتظره ای این کوک بود که دستشو بلند کرد و تهیونگ رو به بوسه کشید،درست زمانی که بزرگتر عضوش رو داخل کوک فرو کرد.
_من -خیلی خوبه ... تا زمانی که تو باشی ... آه ... خوبه
تهیونگ لبخند کمرنگی زد انگار همین دیروز این اتفاق افتاده.
این خاطره همان شبی بود برای اولین بار رابطه جنسی داشتند.
اون و کوک ،داخل مزرعه گلهای خشخاش
لب های تهیونگ تکان خورد وقتی یادش افتاد که چطور پسر با شجاعت ازش خواسته بود که اونو به فاک بده
واقعاً اونو شگفت زده کرده بود. اگر چه اون هيچوقت اعتراف نکرده بود اون پسر واقعاً گاهی اوقات اونو شگفت زده می کرد.
در حالی که نرد در وسط جاده خالی میچرخید ، ابرهای خاکستری تیره روی سرش می آمدند و همه چیز را با شنل تاریک خود پوشانده بودند ،هیچ فکر دیگری به ذهنش خطور نمیکرد.
چیزی جز آن خاطره ای که مدت ها زیر سایه ذهنش پنهان کرده بود
دایره ای ، گرد و گرد در ذهنش می گذشت. اون نمی توانست به آن شب فکر نکند.
جایی که فقط او و بچه گربش بودند. با خوشحالی تمام شب رو زیر نور ستاره همو می بوسیدند و سکس داشتند.
همدیگرو در آغوش گرفتن ،بوییدن یکدیگر، لمس کردن یکدیگر.
و بعد مدتی نگذشت که به او ضربه زد .چطور دیگه تکرار نمیشه .چقدر همه چیز دیگر برنمی گشت.
چون کوک بر نمیگشت .
و همش تقصیر تهیونگ بود.
ماشین مرد ناگهان ایستاد
چشماش گرد شد.
جونگکوک الان مرده بود.
اون واقعا برنگشت
و همش تقصیر خودش بود
تمام خاطراتش با پسر مثل حلقه فیلم از سرش عبور میکرد.
درست از روزی که اونو برای اولین بار دید و احساس کرد که آن حس خنده دار تو وجودش بود و هر حرکت پسر براش بامزه بود
روشی که کوک همیشه عینکشو روی بینی اش میگذاشت، روشی که در هر کلمه لکنت داشت، مدل لب هاش و لبخند درخشانش.
وقتی اون آن گلو روی دیوار استیوی می کشید ، همان طور که وقتی تهیونگ ازش تعریف میکرد سرخ میشد .... به طرز عجیبی آن زمان هیچ چیز جنسی به ذهنش نرسید ، چطور ممکن بود؟
این فقط در مورد رابطه جنسی نبود .این هرگز فقط درمورد سکس با کوک نبود.
این تنها چیزی بود که در تمام زندگی خائنانه تهیونگ واقعی بود. تنها چیزی که بهش خوشبختی میداد
و برنمیگشت
چرا ؟ چون ترس ها و نا امنی های تهیونگ به بهترین نحو باعث شده بود که خون جونگکوک رو با دو دست خودش بریزه.
جونگ کوک فراموش کرده بود که الان چقدر یخ زده وسط جاده ایستاده بود و بی حس به دستاش خیره شده بود که مثل برگه های کوچک در باد می لرزیدند
اون آنقدر در افکار خود غرق شده بود که بوق ماشینی که به سمتش میومد رو نشنید
ماشین بارها بوق زد اما تهیونگ از مسیرش حرکت نکرد. شاید شنیده بود، شاید هم نه اما کوچکترین تلاشی نکرد تا پاش رو بلند کنه. کند و از حامل مرگ که در حال پیشروی بود دور بشه.
اما از شانسش، ماشین درست در یک قدمیش توقف کرد، بدنه آن چرخید و لاستیک ها جیغ بلندی درآوردند و اونو از مرگ نجات دادند.
همه چیز برای لحظه ای ساکت شد
تهیونگ بی حال جلوی سپر ایستاده بود، دست هاشو داخل جیب هاش می کرد و چشم هاشو بی پروا به خودروی شیک و گران قیمت خیره کرد.
در کاردیلاک سیاه باز شد و صدای پاشنه های براق به زمین خورد.
تهیونگ نگاه کرد که راننده از در بیرون آمد موهای سیاه تا کمر، بدن براق و چهره ای که با نگرانی و ناامیدی
_فاک نهیونگ؟
مرد با دیدن این که دختر با گامهاي تند به سمتش میومد، لبهاشو گاز گرفت.
بنا به دلایلی، اون آخرین کسی بود که در آن
.زمان می خواست ببینه
_ اوه خدای من تهیونگ چی... داری چیکار میکنی؟ میتونستم بزنمت اوه خدای من !!
کارا با استرس، در حالی که صورت زیباش پر از نگرانی بود فریاد زد
_داشتی به خودت صدمه میزدی !
کلمات دختر به آرامی در ذهنش ثبت شد. می تونست اونو بزنه اون ممکن بود صدمه ببینه
اون به مرگ خیلی نزدیک بود
درست مثل کاری که با جونگکوک کرد
_تهیونگ به من گوش میدی؟
صدای کارا و ضربه ناخواسته کوچک انگشتاش اونو به وضعیت فعلی بازگرداند.
رئیس اوباش نگاهش رو بلند کرد و به اطراف نگاه کرد. لاین کناری به جز چند وسیله نقلیه بسیار خالی بود، چون مافیا فقط از آن به عنوان
میانبر به مخفیگاه و مناطق مجاور آن استفاده می کرد.
_اینجا چیکار میکنی؟
با ابرویی برافراشته از او پرسید و اخم کرده
بود که ناگهان حالتش به حالت عصبی تر تغییر کرد
_اوہ- من میومدم تا تورو ببینم.
کارا در حالی که موهاشو پشت گوش سوراخ شدش می کشید، گفت چشم هاشو
پایین انداخت
ناله زمزمه کرد و به آسمان تاریک نگاه کرد و با ابرهای رعد و برقی
که تا مدت ها روی سقف بی پایان پخش شده بودند، غرید.
_باید برگردی. به زودی بارون میاد
وبا تحقیر گفت که میخواد فعلا تنها بمونه
کارا با تعجب نگاه کرد. تهیونگ هیچوقت اینطور اونو ناامید نمی کرد.
تا دو روز پیش که بی دلیل سرش فریاد زد. عجیب بود چون بیشتر از آنچه که فکرش رو میکرد به احساساتش آسیب زد.
گلوشو صاف کرد و دستی لرزان به سارافونش کشید و سرش رو بلند کرد تا مرد رو ببینه که دید برخلاف اون به پشت داره میره
_تهیونگ صبر کن
اون فریاد زد و دنبال تهیونگ دوید و مرد ایستاد و با اخم های درهم برگشت
_م میتونم باهات حرف بزنم؟
کارا لکنت زد، صداش نشان می داد که در تمام مدت چقدر تنش داشته.
تهیونگ متوجه حالتش شد و تسلیم شد و همراه با آهی سر تکان داد
_اوم در واقع من بودم... امم من نمی دونم چطور شروع کنم، اما... اون روز تو سر من فریاد زدی..
اون مکث کرد و خودشو جمع کرد و تهیونگ کنجکاوانه بهش خیره شد.
_فکر کنم چیزی فهمیدم و می خواستم اینو به تو بدم
رئيس اوباش نگاه کرد که اون کیف براق سیاهشو باز کرد و یک تکه کاغذ تا شده رو بیرون آورد.
تهیونگ نگاهشو بین کاغذ و چهره امیدوار کارا چرخاند، دست هایی که هنوز در جیبش بود و هیچ تلاشی برای گرفتنش نکرد
_چه چیزی داخلشه؟
بالاخره ازش پرسید و با گوشه های کاغذ که گرفته بودش بازی کرد
_اوم، اوراق انتقال وجه.
اون جواب داد، بدون اینکه به بالا نگاه کنه
_تو میتونی داشته باشیش
_چی؟
در حالی که دختر در نهایت شجاعت خودش رو جمع کرد تا به بالا نگاه کنه و چشمهای رئیس که حالا اخم کرده رو ببینه
_فهمیدم که اخیرا منو از خودت دور می کردی، به تماسهام جواب نمی دادی و همیشه انقدر مشغول بودی، اول نمی تونستم بفهمم اما بعد فهمیدم چه مشکلی پیش اومده
_من در اشتباه بودم
تهیونگ گیج بهش خیره شد اما ضربان قلبش خود به خود تند شد و از قبل غوغای آینده رو حس کرد.
کارا سکوتشو به عنوان نشانه ای برای ادامه در نظر گرفت
_من متوجه شدم که هرگز به قولم که اون شب بهت داده بودم عمل نکردم بهت گفتم از پدرم می خوام که پولو به تو
منتقل کنه اما نکردم. نمی دونم چرا اما احساس کردم من باید منتظر بمونم تا تورو بهتر بشناسم. در واقع موضوع اینه که از اینکه با من به عنوان گرو برای پول پدرم رفتار می کنن خسته شدم. اموال و نام خانوادگی از جمله کای. من فقط نمی تونستم خودمو مجبور کنم فورا بهت اعتماد کنم
اما از اون شب، تو با من خیلی خوب رفتار کردی. مثل یک شاهزاده خانم منو نگه داشتی و مثل یک جنتلمن واقعی به نیازهای من رسیدگی کردی. حتی هرگز دوباره به قسمت پول اشاره نکردی،
هرگز مجبورم نکردی مثل پدرم برات التماس کنم بقیه این کارو میکردند در نیمه راه حتی نمی تونستم بفهمم چقدر به دنبال تو افتاده بودم. برای تو..
اون اعتراف کرد و چشمهاش از اشک
می درخشید________________________
سلام
بچه ها من واقعاا از بد قولی بدم میاد و خودمم هیچوقت آدم بدقولی نبودم ولی خب وضعیت واتپدم خیلی بد ریخته بهم تا بازش میکردم پرتم میکرد بیرون🗿
یبار دیگه نصبش کردم ببینم چی میشه🤡
ولی خب تا فعلا وضعیتش اوکیه براتون ۴ پارت میذارم
YOU ARE READING
Fast Draw
Fanfictionکیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قراره از این به بعد بین افسر ترسو و مافیای خشن بیوفته؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پارتی از فیک: _ حالا بر...