تهیونگ سر جاش یخ زده بود، ضربان قلبش کمی کند شده بود کارا به دنبالش افتاد
اون عاشقش شده بود؟
برای کسی که فکر می کرد با دیگران متفاوت است اما در
واقع اصلا اینطور نبود؟
تهبونگ چه تفاوتی با پارتنرهای قبلی اش داشت؟ تهیونگ هم از اون برای پول استفاده کرده بود
تهیونگ یک دروغگو بود، یک هیولا شاید تنها چیزی که می دوتست این بود که خودخواهانه عمل کنه تا اینکه برای
طرف مقابل چیزی جز انبوهی از گوشت و استخوان باقی نزاره
گاهی حتی آن هم نه.
مثل کوک.... از این فکر سینه اش درد گرفت
اون کوک رو کشته بود و قلب یک دختر بی گناه رو در حالی که ازش سواستفاده میکرد شکست.
تهیونگ واقعا آدم وحشتناکی بود
مرد از افکارش بیرون اومد وقتی دستی لرزان و نرم روی گونه اش احساس کرد، چشم هاش به سمت کارا که چند سانتی متر دورتر از اون
ایستاده بود با لبخندی آرام روی لب هایش افتاد.
همچنان مثل آبشار اشک می ریخت، اما اهمیتی نمی داد،
.فقط به چشمان عشق احتمالی اش خیره می شد
_تا حالا عاشق بودی تهیونگ؟ می دونی چه حسی داره؟
مرد دستهای کوچک دختر رو برداشت و از صورتش جدا کرد و به اونها فشاری وارد
_احساس می کنم دارم باهات پرواز می کنم. و همزمان سقوط می کنم. مثل اینه که خیلی دور و عمیق غرق شده باشم،
تهیونگ از حرف هاش مات و مبهوت شد، بعضی از اونها چنان بهش ضربه زدند که قسم خورد یک لحظه حس درکش رو از دست داد.
چیزی که تمام عمرش از آن فرار کرده بود. تهیونگ می ترسید امیدوار باشه.
اون می ترسید که کسی آنقدر نزدیکش باشدهو بخشی از وجودشو باهاش در میان بزاره تا در پایان اونو ترک کنه.
_دوستت دارم تهیونگ
دختر خودشو بالا کشید و به لبهای پسر رسوند خودشو تهیونگ بی حرکت ایستاد و لبهاش بسته بود
این همون ... عشق بود ؟؟
من عاشق تی تهیونگ هستم؟
..آیا من
لعنتی
چشمان تهیونگ به میل خود بسته شد، دست هاش سست شدند و در حالی که قلبش از سینه اش بیرون میپرید، افتادند.
باران مانند آبنبات های رنگارنگ بروی اون فرود آمد و اون شاد بود.
اون عاشق بود
تهیونگ عاشق جئون جونگکوک بود.
تهیونگ واقعا احساس کرد که در همان لحظه پرواز می کنه، سقوط می کنه و غرق می شه
برای یک لحظه
تهیونگ احساس کرد که جونگکوک دقیقا با اونه، به شکل آن قطرات کوچک، که همیشه اونو با عشق نوازش می کنن و خیسش میکنن
حس ششمش فعال شده بود که مدام بهش می گفت که جونگکوک اون جایی نزدیکه می خواد وارد بشه و ببینه که دختر دیگهای اونو می بوسه و اون حتی جواب نمی ده، فقط گنگ زیر باران ایستاده است با ذهنش آشفتش
تهیونگ سریع تلاش کرد تا اونو دور کنه و بینشون فاصله بندازه، دستاشو به سمت بالا برد تا به شانه هاش فشار بیاره
اما در عوض،دختر یقشو محکم گرفت و بوسه رو عمیق تر کرد و تهیونگ دستاشو بالا برد.
اون سعی کرد در این بین زمزمه کنه
_مم وای صبر کن
چیزی جز این نمی خواست که بدن ضعیفش را به خاطر مجبور کردنش به آن طرف جاده بفرستد، اما مادرش اونو برای آزار دادن زنها بزرگ نکرد.
مادرش اصلا او نو بزرگ نکرد، اما اون متوجه شد که وقتی در دبیرستان به عنوان دوجنس گرا ظاهر شد، زن ها خوب بودند، اما برای میل اون بسیار ظریف بودند و آزار دادن به آنها به اندازه آزار دادن پسرهای زیبا لذت نداشت
تهیونگ مشغول جدا کردن دختر از خودش بود و متوجه پسر مو آبی که لاین دیگه داشت به اون نگاه میکرد نشد
در سمت راست ماشین هم باز شد، جیمینی گیج از آن بیرون آمد.
وقتی به سمت جونگکوک یخ زده می رفت، یک چتر بالای سرش داشت و به سادگی به جلوش خیره شده بود، مثل اینکه یک روح
دیده باشد
_کوک؟
اخمی کرد و از روی شانه پسر نگاه کرد، وقتی دید کوک به چه چیزی نگاه می کنه چشماش گشاد کرد
اون بین زوجی که در میانه راه همدیگر رو در آغوش گرفته بودند دید
اون نمی تونست بفهمه چه خبره. مطمئنا تهیونگ با دختری بود که اون به نام چوی کارا می شناخت، دختر به سینه اش چسبیده بود، در حالی که صورتشو پایین می آورد تا چیزی در گوشش زمزمه کنه، دست هاش پشت دختر رو نوازش می کرد.
متوجه شد که دختر در آغوشش می لرزه و چیزی شبیه هق هق به نظر می رسید اما آنها نمی تونستند آنچه را که گفته می شود از دور بشنوند.
چیزی که جیمین می دوتست این بود که از این زاویه، مطمئنا مثل یک رابطه عاشقانه بین دختر غریبه و دوستش بود.
_منو هیچوقت اینطوری نگه نداشته بود
صورت جونگکوک مخلوطی از تعجب و بی حسی بود مثل اینکه پسرک نمی تونست چیزی رو که می بینه بفهمه، حتی بعد از اینکه با دو چشم خودش شاهدش بود، نمی تونست اونو باور کنه
_ا این کیه؟
جونگکوک کمی بعد پرسید و چشماش به دختری که هنوز در آغوش تهیونگ بود ،بود.
تهیونگ نوازش کردن دختر رو رها کرده بود و آشکارا به جلو نگاه می کرد
_چ چرا بوسید
جيمين حرف پسر رو قطع کرد و با نگاهی محتاطانه به جاده ای که میدونست اعضای باند خودش رفت و آمد میکنن رفت
_کوک فکر کنم باید برگردیم تو ماشین
_اما چرا او..
پسر به دنبالش رفت، در نهایت صداش کمی شکسته شد وقتی که بزرگتر اونو به سمت ماشین کشید.
آنها داخل خودرو مستقر شدند و از آن دو در برابر بارانی که به
یک نم نم نم نم باران خفيف تبدیل شده بود محافظت میکرد
جیمین برگشت و به پسری که کنارش بود نگاه کرد و متوجه شد که اون در جاش تکان می خورد.
اون مطمئن نبود که لباس خیس به
بدنش چسبیده بود یا آنچه قبلا در جاده دیده بود، اگرچه می تونست شرط ببندد که لرزشش بخاطر دومیه.
اون این احساسو خیلی خوب می دونست
بزرگتر آهی کشید و ماشین رو روشن کرد و به آرامی از جاده بیرون کشید تا راه دیگهای رو به سمت مکان جدیدشون در پیش بگیره.
جونگکوک برای مدت طولانی چیزی نگفت، فقط به جلوش خیره شد و هر از گاهی کمی می لرزید.
اون همینطور ماند تا اینکه به مقصد
رسیدند یک آپارتمان کوچک درست پایین خیابان بعدی پسر به دنبال جیمین تا طبقه دوم ساختمان متوسط رفت، دهانش رو بسته بود و سرش رو پایین تر از همیشه انداخت
کوک دنبال بزرگتر رفت اما همچنان که جلوتر میرفت احساس کرد پاهاش سفت تر شده
جیمین کیف پسر رو روی میز غبارآلود بلوط گذاشت و به سمتش برگشت،
وقتی جونگکوک رو دید که مثل مجسمه وسط سالن ایستاده آه دیگری از لبانش خارج شد
_تو باید تغییر کنی
_اون کی بود؟
همزمان صحبت کردند. جیمین چشم هاشو روی صورت عبوس پسر و چشم های پرسشگر قهوه ای ملایمش چرخوند.
با ترس لبشو گاز گرفت. چقدر باید بگه؟
به نظر می رسید جونگکوک این نگاهو خونده بود و یکی از جمله های خودشو بهش گوشزد کرد
_چوی کارا وارث هتل های زنجیره ای چوی میسولس
پسر با دریافت اطلاعات سریع پلک زد. اون قبلا این اسمو شنیده بود
_و اون برای تهیونگ چیه؟
جونگکوک پرسید و سعی کرد صداشو صاف نگه داره اما نتونست جلوی لرزش کوچکشو بگیره
جيمين سریع نگاهشو پایین انداخت
_اونها تو یک مهمانی با هم آشنا شدن من اونجا بودم
_این چیزی نیست که من پرسیدم.
روی پاهاش چرخید و به سمت جیمین رفت و دست ها شو به سینه گره زد تا خودشو مسلط کنه
_اون چند وقته که میشناستش؟
جيمين به سرعت گفت: حداکثر چند هفته قرار بود اون فقط یک قلاب باشه
_اوہ... پس تو هم ازش خبر داشتی.
کوک حالا سرش را تکان می داد، انگار از این سؤال و جواب ها چیزی فهمیده باشه
جیمین دیگه طاقت نیاورد و به طرف پسر رسید و دستی روی شانه اش گذاشت و اونو به سمت خودش چرخاند،
اما با صورت اشکی جیمین روبرو شد
_لعنتی کوک
کوک سعی کرد بازوشو کنار بزنه و به عقب برگرده احتمالا از این که جلوی بزرگتر گریه کرده بود خجالت زده بود، جيمين
تسلیم شد و در عوض اونو در آغوش کشید پسر سکسکه کرد و همچنان سعی می کرد ازش دور بشه اما وقتی احساس کرد که آغوش اطرافش محکم شده گفت
_ول-ولش کن، من خوبم
کوک بو کشید و دیگه نتونست اونو نگه داره و
در آغوش جیمین شکست
_تمام این مدت چرا به من نگفتی هیونگ؟ چرا نگفتی تهیونگ برام جایگزین پیدا کروه؟
_ اول گریه نکن
جيمين پسر رو له کرد و دستش رو گذاشت روی پشت جونگکوک
_مطمئنم که اون جایگزین تو نشد
پسر فقط پیراهنشو چنگ زد و صورتش رو در گردن بزرگتر فرو کرد و اشک های دلخراشش جاری شد
_نه - تو دروغ می گی! یک بار به من هشدار دادی-- گفتی که اون از اونودسنه نیست که وفادار باشه فکر کردم ممکنه از من خوشش بیاد. ا اما من تهیونگ--هه
کوک داشت به تدریج صحبت کردن براش سخت می شد، گلوش با اشک های ریخته نشده بسته می شد و قفسه سینه به خودی خود منقبض می شد
جيمين رو نگه داشت و سعی کرد نفسش رو صاف کنه اما سخت می شد.
قلبش به قفسش می کوبید و آنقدر متورم می شد که ریه هاشو از پمپاژ هوا براش مسدود می کرد.
جونگکوک احساس کرد که سرش می چرخه و زمین به جلو حرکت می کند، اگر جیمین او نو در جای خود نگه نمی داشت تقریبا نزدیک بود زمین بیوفته
_چیشدی کوک
جیمین فریاد زد و سر متلاطم را در آغوش گرفت. کوک فقط بیشتر گریه کرد و
برای زندگی عزیزش به پیراهن جیمین چنگ زد
کوک چشماشو بست و امیدوار بود که این فشار قلبش رو کم کنه
_هیونگ درد می کنه من براش معنایی نداشتم. اون..
_نه کوکی، عزیزم نه! شرط می بندم که تو براش ارزش زیادی داشتی، لطفا آروم باش
چشماشو با پشت دست پاک کرد، قبل از اینکه به بزرگتر نگاه کنه
_به همین دلیل دستور داد منو به این راحتی بکشن؟ چون حوصلش س رفته بود و میخواست ازم خلاص شه؟
جيمين دوباره سرشو تکان داد اما چیزی از دهانش خارج نشد.
اون مطمئن نبود که پاسخ دادن به اون امید کاذبش رو افزایش می ده یا اونو بیشتر می شکنه، بنابراین حرف خنثی زد
_فکر نمیکنم کوک
کوک در جواب سرشو تکان داد و در حالی که صورتش رو در بازوی جیمین فرو کرد، کمی بو کشید.
جیمین اونو در حالی که بیشتر گریه می کرد نگه داشت و احساس کرد که موجی از درد دلتنگی در قلبش جاری هست دردی که اون با وارد شدن یونگی به زندگیش احساس کرده
بود
جیمین می تونست درد کوک رو حس کنه، می تونست باهاش همدردی کنه و چیزی جز این نمی خواست
بنابراین وقتی کوک سرش رو بلند کرد و لب هاشو روی لبهای کوک فشار داد، جیمین بلافاصله اونو به عقب هل نداد. یخ کرد، اما در عوض تسلیم شد، پسر زیبا رو از کمرش گرفت و بوسیدش
نرم و آرامش بخش بود
کوک در نهایت گریه اشو متوقف کرد، اما همچنان که برای نفس کشیدن از هم جدا می شدند نفسهای کوچکی از بینیش خارج شد.
جوانتر به سرعت دور شد و سرشو پایین انداخته بود که انگار از کاری که انجام داده بود خجالت می کشید.
جونگکوک می دونست که جیمین شخص دیگری رو دوست داره.. متأسفانه اون هم همینطور ، و این عمل صرفا بر اساس انگیزه بود.
او می دونست که نباید این کار رو می کرد. این یک اشتباه بود.
اما قبل از اینکه بتونه چیزی بگه جيمين اول صحبت کرد
_خودتو در این مورد سرزنش نکن اشکالی نداره .. ما هر دو میدونیم که احتمالا هیچ معنایی نداشت، جز این که باعث شد گریه تکنی. نگران بودم که منو با اشک هات غرق کنی. خدا را شکر چون
من مطلقا قصد مردن تو آپارتمان بدبو مثل اینجا رو نداشتم
بزرگتر هول می کرد، چشم هاشو می چرخاند و دست هاشو به شکلی متحرک تکان می داد، انگار که مهمان برنامه های گفتگو است
این باعث شد کوک لبخند کوچکی بزنه و جیمین لبخندی گشادتر زد و دستش رو دراز کرد تا موهای آبی رنگ کوک رو با دستش کوچکش بهم بزنه
_به لبخند زدن ادامه بده پابويا! عجیبه اما بهت میاد
YOU ARE READING
Fast Draw
Fanfictionکیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قراره از این به بعد بین افسر ترسو و مافیای خشن بیوفته؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پارتی از فیک: _ حالا بر...