28

1.1K 139 4
                                    

_جیمین این چه فاکیه

یونگی شوکه گفت

_بس کن نمیخوام چیزی بشنوم

جیمین به اسلحه رو به سمت مرد گرفت و نگاهش رو به جونگکوک مات و مبهوت داد

_تو اونو ول میکنی

_اما

یونگی قدمی برداشت و نگاهش به شانه باند پیچی جیمین بود که با پرشدن اسلحه جیمین سرجاش یخ زد

_گفتم بس کن بس کن وگرنه من تردیدی تو شلیک کردن بهت ندارم

جیمین فریاد زد و دوباره به جونگکوکی که ثابت ایستاده بود و اشکهاش سرازیر شده بود نگاه کرد

_جونگکوک کیفتو بردار و سوار ماشین شو

وقتی پسر هیچ حرکتی نکرد جیمین ناله ای کرد

_کوک لعنتی میشه به من گوش کنی و سوار ماشین بشی؟

جونگکوک به سرعت کیفش رو برداشت و به سمت ماشین جیمین رفت

_تو نمیدونی اون چیکار کرده

_مطمئن نیستم این کارو خواهم کرد یا نه

جیمین در حالیکه در ماشین رو باز می‌کرد


_هیونگ؟ اگه تا حالا منو دوست داشته باشی دنبالمون نمیای یا سعی نمیکنی دنبالش کنی. کوک همونطور که تو میخواستی  مرده. حالا لطفا ولش کن

با گفتن این که جیمین در را محکم بست و با سرعت دور شد و چشمهای غمگین یونگی ماشین رو تعقیب کرد تا اینکه ناپدید شد.

_جیمین...چیکار کردی؟!

شب قبل
دیدگاه جیمین :

چند روز تو تخت دراز کشیدن و نگاه کردن به این سقف سوراخ بیمارستان واقعا خسته کنندست

سعی کردم از روی تخت بلند بشم که با درد کمرم ناله ای کردم

_خوبی ؟

یونگی روزنامه ای که روی صورتش بود رو برداشت و پرسید

_شبیه خوبا بنظر میام؟

چشمامو بخاطر سعی کردنش برای نگران نشون دادن خودش چرخوندم

_خب دکتر گفت در حال بهبودی منم برای همون پرسیدم

_لعنتی چرا هنوز اینجام‌؟

حرف یونگی رو نادیده گرفتم و پرسیدم یونگی با چشمهای ناباور بهم نگاه کرد

_میدونی که تو یک هفته باید استراحت کنی

_قطعا اما برام سواله چرا یهویی اهمیت میدی بهم؟



یونگی کمی مکث کرد :منظورم جیمین میتونیم چیزایی که گذشته رو پشت سر بزاریم؟

حس کردم جریان خون تو رگهام بیشتر شد از عصبانیت خواستم  سعی کردم تا روی تخت بشینم خواست کمک کنه که دستشو پس زدم نمی‌خواستم لمسم کنه

_پشت سر؟

باصدای بلند گفتم

_تو ازم میخوای هر اتفاقی افتاده پشت سر بزارم؟ تمام کارایی که باهام کردیو فراموش کنم؟ این اسونه؟ از خودت بپرس مین یونگی

میدونم صدای بلندم تو بیمارستان کار درستی نبود اما نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
یونگی پل بینیشو گرفت و آهی کشید

_جیمین من واقعا الان وقت برای این موضوع ندارم

_البته که وقتی نداری مین بهرحال من ازت انتظاری ندارم

با بغض گفتم اساسأ دروغ بود چرا من ازش انتظار داشتم همیشه بعد از هر اشتباهی که انجام می‌داد انتظار عذر خواهی داشتم حتی الان هم دارم با اینکه احمقانه بنظر میاد

اما نیازی نبود اون بدونه نه حالا نه هیچوقت!

صدای گوشی همراهش در اومد و اون به سرعت جواب داد

_چی فهمیدی؟

ابروهای خوش تراشش درهم شد
نمیفهمیدم اونی که پشت خطه چی میگه

_چی؟

یونگی با صدای بلند پرسید

_یعنی روز حمله از طریق تلفن اون با پلیس تماس گرفته شده؟

کی میتونه باشه؟

یونگی متوجه نگاه کنجکاو من روی صورتش شد

_الان برمیگردم

به سمت در رفت و واستادم تا در رو کامل ببنده و بعد پاورچین به سمت در رفتم خوشبختانه اون احمق تصمیم گرفت تا پشت در ادامه بده پس راحت می‌شد استراق سمع کرد

_ ما شک داشتیم

دقیقه ای سکوت شد و یونگی آهی کشید

_اره نامجون باورش برای منم سخته ولی امروز چند تا سیگنال دریافت کرد هوسوک از کره
مثل اینکه تماسی از مخفیگاه باهاشون گرفته شده و NIS هم همینطور


از اطلاعات جدید اخم کردم ظاهرا یک خودی عامل این حمله بود که خیلی دقیق و برنامه ریزی شده کار کرده اما از شنیدم حرف بعدی یخ زدم

_ اره این یعنی جونگکوک مارو به پلیس لو داده من سوابقو طبق درخواست تهیونگ بررسی کردم اونا مطابقت دارن و تلفنش اخیرا تماسی از کره داشته که رئیس پلیس سابقش بوده

میتونستم ناامیدی رو تو صدای یونگی حس کنم شوکه شده برگشتم به تختم

جونگکوک خبرچین بود؟

یعنی اون علاوه بر پلیس آمریکا مارو به پلیس ملی کره هم فروخته؟

برام عجیب بود جونگکوک یک خبرچین بود؟ اعتراف میکنم خوب نمی‌نمیشناختمش از اول هم رابطه خوبی نداشتیم اما خبرچین؟؟!

تو مافیا ادم چیزهای زیادی تجربه میکنه که مهم ترینش اعتماد نکردنه زمانی که اومد بخاطر سابقه پلیس بودن بهش شک داشتم

اما اینجا چیزی درست بنظر نمی‌رسید

کف دستهام عرق کرده بود نمیتونستم باورش کنم با اینکه مخالفش بودم اما اون آدم خوبی بود

اینو روری فهمیدم که تو فروشگاه نجاتم داد میتونست بزاره و بره اما نکرد بالاخره منم از آدم رباهاش بودم؟

علاوه بر این احساس مشترکی حس میکردم بینمونه کمرنگ بود اما بود!

اینکه ما هردوی ما محکوم به دوست داشتن مردهای اشتباهی بودیم

دوباره به سمت در رفتم تا صحبت‌های دیگه یونگی رو بشنوم انگار داشت با تهیونگ صحبت می‌کرد

_بله قربان فردا میکشمش

با چیزی که شنیدم قلبم به درد اومد
یونگی صدای کنترل شده و رسمی ای داشت حس کردم بخاطر اینکه احساساتش رو پشت حرفهاش قایم کنه اینطور حرف میزنه

یونگی رو می‌شناختم اون نسبت به آدمای جدید گارد داشت اما نسبت به جونگکوک مهربون تر بود

با فهمیدن اینکه یونگی از اتاق دور شد سریع یه سمت تلفنم رفتم و به نورد اعتماد ترین آدم زنگ زدم

من میدونستم جونگکوک مقصر نیست پس وظیفم نجات جونش بود

_الو‌؟
هوسوک با صدای خواب آلود جواب داد

کل نقشه نجاتم برای جونگکوک رو براش بلافاصله تعریف کردم

_جیمین مطمئنی؟ شواهد بر علیه جونگکوکه

خواب هوسوک پریده بود  و حالا فقط بوی نگرانی داشت صداش

_داشتن شواهد اهمیتی نداره میدونم مافیا مثل پلیس نیست اما امکان اینکه کسی از تلفن کوک استفاده کرده باشه وجود داره درسته؟
امکان داره همش دروغ باشه و کسب اون بیچاره رو بخواد نابود کنه

_ممکنه اما کی میتونه باشه که بخواد کوک رو نابود کنه؟

هوسوک متفکرانه زمزمه کرد

_بعدا متوجه میشیم

نگاه سریعی به در انداختم

_الان به حرفم گوش بده نمیتونیم یونگی رو متقاعد کنیم که کار تعیین شدشو انجام نده چون فقط کارو پیچیده تر میکنیم تنها راه اینه اونو تعقیب کنیم و کوکو نجات بدیم

_از من چه کاری بر میاد؟

هوسوک با شک پرسید

_ردیاب بزار برای یونگی و موقعیت مکانیشو برام بفرست

با شنیدن صدای پا نزدیک اتاق مضطرب التماس کردم

_هیونگ خواهش میکنم مگه جونگکوک دوستت نیست‌؟ حداقل باید بهش فرصت توضیح بدیم

خط برای ثانیه ای در سکوت فرو رفت

_هیونگ خواهش میکنم من بهش مدیونم این یکیو

_متوجه شدم اما اگر اون مقصر بود خودت میدونی چیکار باید بکنی

_اره خودم میکشمش

_پس تموم شده در نظر بگیرش بیا دوستمونو نجات بدیم

امیدوار بودم همه چیز خوب پیش بره البته برای یونگی نه !





______________________________

فرداهم ۲پارت دیگه آپ میشه🦍

Fast DrawWhere stories live. Discover now