قبل از اینکه بفهمند، پرواز کوک از قبل اعلام شده بود و از بلندگوهای نفرت انگیز فرودگاه بی عیب و نقص بلند می شد و باعث شد دو پسر با عجله از جای خود بلند بشن
اونها هنوز چند دقیقه فرصت داشتند، بنابراین کوک با لبخندی دلگرم کننده و سپاسگزار رو به روی جیمین ایستاد
_نمیدونم چطوری ازت بابت همه کاری که برای من کردی تشکر کنم
جیمین هیونگ، واقعا نمی دونم از کجا شروع کنم. تو مثل... نمی دونم... یک فرشته نگهبان برای من ؟ نه تنها جونمو نجات دادی، بلکه به من کمک کرد تا به خونه برگردم.
کوک صادقانه گفت در چشمان بادامی اش نشان داد که چقدر براش مهمه
اون نمی دونست چطوری بهش پاسخ بده بنابراین به سادگی لبخند هلالی کور کننده ای به پسر زد و براش آرزوی موفقیت در زندگی کرد
جونگکوک عقب رفت و با احترام جلوش تعظیم کرد، اشک در چشماش حلقه زد اما تصمیم گرفت که از گریه کردن دست برداره .
دوباره برای بار آخر بلند گو اعلام کرد و کوک خودش رو جمع و جور کرد و جیمین به پشتش زد.
_مراقب خودت باش حیوون خونگی
کوک مطیعانه سرش رو تکان داد
جیمین دلش از رفتن کوک گرفت اون داشت برای همیشه میرفت
جیمین دید که کوک تند تند دست تکان میده میده بعد به سمت نگهبان رفته و با اون صحبت میکنه جیمین با اخم نگاهی به اون دو نفر انداخت
که دید کوک با سرعت به سمتش میاد.
جیمین با تعجب بهش نگاه کرد
_چیکار میکنی تو؟
جيمين وقتی کوک بهش رسید پرسید
_هیچی، فقط
جونگکوک ناگهان دستش رو دور مرد حلقه کرد و کلمات بی ربط زمزمه میکرد
جیمین در جا یخ زده بود
_کوک کوک
جيمين نفس نفس زد، بدنش کمی تکان خورد که دست کوک دور کمرش چرخید و روی باسنش نشست و کمی فشارش داد
دستان کوچکش به دور شانه های پهن کوک کشیده شد
و وقتی احساس کرد که لب های گرم کوک روی گوشش کشیده شده، لرزی روی ستون فقراتش جاری شد
_زمان جبرانه هیونگ
جيمين از حرف کوک اخم کرد. چه جبرانی؟ وقتی کوک از آغوشش کنار رفت و بهش لبخند زد، دوباره آرام گرفت.
آن لبخند معصومانه کوک که به وضوح با این شخصیت جدیدش مطابقت نداشت و افکار جیمین رو به هم ریخته بود.
اون می خواست اونو زیر سوال ببره اما بعد کوک از روی شانه اش نگاه کرد و لبخندی حتی درخشان تر به چهره ای که پشت سر جیمین بود زد
_اوه یونگی هیونگ
جیمین به سرعت روی پاهاش چرخید و قلبش در سینه اش غوغا کرد
یونگی پشت سر اونها ایستاده بود در واقع یخ زده بود
يونگی همچنان در جای خود بود، پاهاش تلاشی برای حرکت نداشت، در حالی که مدام بین دو جوان نگاه می کرد، مخلوطی از شوک و درد در چشماش بود
جيمين آن حالتو دید و ضربان قلبش چند برابر سرعت فعلی شد
_اونا برای منن؟
جونگکوک جیغ مانند گفت از کنار جیمین رد شد و به جایی رسید که یونگی با سبدی میوه و دسر ایستاده بود.
بزرگ تر پلک زد و چشم هاشو از تمرکز روی جیمین به پسری که روبروش بود تغییر داد.
يونگی گلوشو صاف کرد و سرشو تکان داد و سبد رو به سمت کوک گرفت
_ ممنون هیونگ!! خیلی خوشحالم که قبل از رفتن تورو دیدم جیمینی اینجا به من گفت که تو مشغول کاری بودی اما موفق شدی
کوک با لبخند بزرگی گفت که یونگی با لبخندی ضعیف و اجباری جوابشو داد
_مشغول نبودم و آیت بخاطر اینکه میخواستم بکشمت مدیون بودم
_اشکال نداره
_مواظب خودت باش هیونگ!!"
کوک با شوق گفت به سمت لاین مسافر ها رفت و دوباره دستی تکان داد و چشمک شیطنت آمیزی در مقابل چشمهای متعجب جیمین بهش زد
سکوت ناخوشایندی فضای بین جيمين و يونگی ایجاد شده بود و حتی سر و صدای فرودگاهم تاثیری نداشت
_تو با من میای
یونگی اعلام کرد از جلوی جیمین رد شد و منتظر پاسخی از جانب جیمین نموند
_ببخشید؟ اما من ماشین دارم
_کسی رو میفرستم بیاد ببرتش ولی تو با من میای ینکه
جیمین اجبارا سوار ماشین شو و ماشین با سرعت زیاد از جا کنده شد
جیمین سوالی نپرسید اما راجع به رفتار یونگی بشدت کنجکاو بود.
جيمين مدام به تغییر حالات چهره بزرگتر نگاه می کرد. یک لحظه عصبانی به نظر می رسید، لحظه ای دیگر کاملا ناامید و آسیب دیده بود، و سپس آن حالت سرد و خالی جیمین طاقت نگاه کردن بهش رو نداشت
_چه بلایی سرت اومده؟
جيمين در نهایت پرسید وقتی یونگی دنده رو به سختی به سمت جلو کشید، سپر تقریبا به کامیون جلوتر برخورد کرد.
_من؟ چه بلایی سرم اومده؟
يونگی تکرار کرد و فرمانو به چپ چرخاند تا از کامیون سبقت بگیره
_ هی یونگی می تونی یه لحظه سرعتت رو کم کنی!
جیمین در حالی که سرعت ماشین بالاتر می رفت و از کنار وسیله نقلیه بزرگ سمت راست می گذشت خس خس کرد
_ارزوی مرگ داری یا چی؟
يونگی دندانهاشو به هم فشار داد و دوباره منحرف شد و قبل از اینکه ترمز رو فشار بده ماشین رو به لبه نزدیک کرد
_تو جدی می پرسی جیمینا چه بلایی سرم اومده؟
یونگی غر غر کرد و جیمین از لحنش اخم کرد
_منظورم اینه که دیوونه شدی
_ چه خبره بین تو و کوک؟
یونگی حرفش رو قطع کرد و باعث شد که جیمین ابروهاشو در هم بکشه
_من و کوک؟ بیت من و کوک چه خبره؟
_ فکر میکنی کورم؟ ندیدم چطور بغلت کرد و بوسیدت؟ تو حتی برای نجات جونش با ماها در افتادی جدی جیمین بهم بگو چخبره ماهیت رابطتون چیه؟
جيمين در درون جیغ زد، صورتشو زد و کوک رو هزاران بار بوسه باران کرد اون فهمید چرا کوک اون کار رو کرده یونگی حسود بود
به سرعت خودش رو جمع و جور کرد و نگاهش رو از بزرگتر گرفت و سعی کرد جبهه قوی تری داشته باشه
_چرا می خوای بدونی؟
جیمین در عوض پرسید و سعی کرد خونسرد نشان بده خودشو یونگی خشمگین تر شد
_فقط بهم بگو لعنتی!
اون به فرمان کوبید
_اون برای تو چیه
جیمین نفسشو حبس کرد از ذوب شدم یونگی ذوق زده شد
_ما همو بوسیدیم
جیمین گفت و دید که صورت رنگ پریده یونگی رنگ پریده تر شده
_چی؟ همو بوسیدین؟
یونگی به آرامی پرسید و جیمین هومی زمزمه کرد
_اون غمگین بود و زمانی که من اونو بغل کردم این اتفاق افتاد اما اتفاقات دیگه ای رخ داد و در نهایت ما مجبور شدیم بهم بزنیم
از نظر فنی، جیمین دروغ نمی گفت، به جز قسمت اصلی، اما مطمئن بود که کوک از استفاده به عنوان طعمه بدش نمیاد چون که اون اولین کسی بود این بازیو شروع کرد
رنگ صورت یونگی بیشتر رنگ پرید
اون در حالی که آرام نگاهش رو به سمت جلو چرخاند، گفت
_پس جونگکوکو دوست داری؟
_کمی آره... در واقع خیلی زیاد. الان که رفته خیلی دلم براش تنگ میشه. این چند روز واقعا از زندگی با اون تو یک خونه لذت بردم اون گاهی اوقات یه بیبی
باز هم جیمین واقعا دروغ نمی گفت.
اون کوک رو به عنوان دوست دوست داشت و اکنون به سطحی رسیده که ممکنه مجبور بشه اونو بعد از تهیونگ بهترین دوست خودش بدونه.
بعد از اینکه جیمین تصمیم گرفت برای آن روز کافیه دوباره سکوت در ماشین حاکم شد.
اون نمی خواست شانسشو از دست بده و همه چیز رو فورا از بین ببره اما از این که تونست در نهایت احساسی رو در یونگی ببینه، سپاسگزار بود
تلفن جیمین سکوت ماشین رو شکست هوسوک بود برگشت به کار!
_جيمين، پیداش کردم مطمئنم اونه اما کمی گیجم که چرا اون چنین کاری با جونگکوک کرده؟
_ما بعدا میفهمیم مهمترین کار الان اینه که اون حرومزاده رو پیدا کنیم
جيمين جواب داد و جدی شد و توجه
يونگی رو هم جلب کرد
_ در واقع ... یک مشکل وجود داره
هوسوک مکث کرد و کمی آه کشید
_چه مشکلی؟
_اون مرده
وقتی جونگکوک سه روز بعد به گوانگجو رسید، از استقبال چند مردی که قبلا در ایستگاه مترو منتظرش بودند، با همان نشان محترمانه ای که زمانی متعلق به خودش بود تعجب نکرد
اون از اینکه بیشتر اقلام لوکسی رو که هیونگ های محبوبش در فرودگاه بهش هدیه داده بودند، سپاسگزار بود و حالا تنها چیزی که داشت یک کیف کوچک بود که یک دست لباس معمولی در آن بسته بندی شده بود
مأموران سریعا اونو تحت بازداشت قرار دادند، اما آنها فاصله و احترام خودشون رو نسبت به پسر حفظ کردند، زیرا او نیز زمانی پلیس
بود.
آنها سوار ون پلیس شدند، در حالی که جونگکوک هنوز اجازه نداشت با افسران دیگر بنشیند و به جای آن عقب، که خالی بود نشست.
ون ابتدا به مرکز پلیس گوانگجو رسید، که یک ساختمان اداری بلند واقع در مرکز شهر بود.
جونگکوک از اینکه دولت موافقت کرده بود بازگشتش رو از چشم مردم مخفی نگه داره، سپاسگزار بود، اما می دونست که آنها این کار رو برای سرپوش گذاشتن به روی شکست خود در دستگیری رئیس اوباش انجام دادند
اونو به داخل بردند و با یک دسته دیگر از افسران روبرو شد که همگی درجه بالاتری داشتند و فرماندار گوانگجو در وسط با چهره پیر نشسته بود
_جئون جونگکوک از اتهاماتی که بهت وارد شده خبر داری؟
_بله قربان خیانت و کمک به یک جنایتکار تحت تعقیب برای فرار از زندان.
جونگکوک جواب داد داد آب دهانش رو قورت داد
اون عملا آموزش دیده بود و خوشبختانه حقوق خودش رو به خوبی می دونست.
افسر دیگری در حالی که پرونده پسر رو روی میزش باز کرد، گفت
_بسیار خوب، توجیهی داری یا میخوای جرمتو بپذیری؟
_من بی گناهم قربان.
کوک با قاطعیت گفت و نگاه کرد که مردهای مسن آه می کشند و در جواب سرشون رو ا
تکان می دهند.
_ تا جلسه فردا اینجا، هستی تو خوش شانسی که قاضی یک دادگاه سریع راه اندازی کرد تا مشکلتو حل کنه چون خودتو به عنوان قربانی آدم ربایی معرفی کردی همچنین برای کمک به ارائه مدارک حاضر شدی علیه رئیس مافيا کیم تهیونگ و همدستاش که حمله گوانجو رو رهبری کردن شهادت میدی روز خوبی داشته باشی
کوک وارد اتاق شد و در رو بست و به در تکیه کرد
سه روز گذشته بشدت خسته کننده بود
اون میدونست در دادگاه پیروز میشه چون خودش برگشته بود و هیچکس نمیتونست اون محکوم کنه چون مدرکی وجود نداشت
کوک روی تخت سفت اتاق دراز کشید و چشمهاشو بست و اجازه داد فکرش سرگردان بشه که مثل همیشه جای رئیس اوباش رفت
البته که اون تعجبی نمیکرد
تو این مدت تمام تلاشش رو میکرد تا اونو از ذهنش دور کنه
اون تهیونگ رو با اون لباسهای چرمش تصور کرد اون خیلی جذاب بود موهای بهم ریخته اش که روی پیشانیش میریخت و سیب گلوش که...
جونگکوک کلافه پاهاشو بهم چسبوند از رابطه اون و تهیونگ تنها یک قلب شکسته نصیبش شده بود
اما با این حال گاهی دیکش مشکلاتی براش بوجود می آورد
در ناگهان باز شد و کوک سریعا شلوارش رو بالا کشید
_جانگیو نیم
پیرمرد با چشمهای گشاد از خوشحالی به سمت پسر رفت و اونو در آغوش گرفت
_جونگکوک
کوک لبخندی زد
_ل لطفا بیاید داخل
پسر کنار رفت و اجازه داد پیرمرد با بسته غذایی که دستش بود وارد بشه
اونها روی تخت نشستند و بعد از مدتها دیدن هم راضی بودند
_کوک بنظر میاد خیلی خوبی حتی بهتر از موقعی که اینجا بودی
کوک لبهاشو لیسید و سرش رو پایین انداخت
_فکر کنم غذای آمریکایی بیشتر بهم ساخته
پیرمرد چشمهاشو ریز کرد اما چیزی نگفت و بسته شامی رو جلوی پسر گذاشت و پسر به آرامی تشکر کرد
_اونا شمارو تحت کنترل قرار میدن درسته؟
کوک هومی زمزمه کرد
_تعریف کن کوک زمانی آمریکا بودی چطور زندگی میکردی
چاپستیک های پسر نزدیک لبهاش متوقف شد اینطور نبود که انتظارشو نداشته باشه اما فکر نمیکرد به این زودی اتفاق بیوفته
خودش رو جمع و جور کرد و لبخند کوچکی زد
_روزی که به مخفیگاهشون رفتم و تونستم فرار کنم به فروشگاهی پناه بردم که صاحبش کره ای بود و اجازه داد من اونجا بمونم
_واقعا؟ کدوم فروشگاه میتونی الان باهاش تماس بگیری؟
_اون مرده هرچند میتونم بهتون آدرس رو بدم اما فکر کنم از زمان حمله مافیا آمریکایی تعطیل شده
کوک با خونسردی گفت و خودش رو از درون برای دروغهاش سرزنش کرد
_بعدش کجا رفتی؟
کوک آهی کشید و کیمباپش رو گذاشت تو ظرف مثل اینکه این یک دیدار معمولی نبود و فقط برای بازجویی بوده راستش کمی ناامید شده بود با اینکه عادت کرده بود مردم باهاش مثل عروسک خیمه شب بازی رفتار کنن
_من قبلا با وکیلم افسر نیم صحبت کردم مایلم موقع اظهارات من اون کنارم باشه اگر اطلاعات بیشتری میخواید فردا تو دادگاه حضور داشته باشید
جونگکوک بی پروا شده بود و اعتماد بنفس بیشتری درونش بوجود آمده بود اون به عواقبش اهمیتی نمیداد
مثل مردن یا زنده بودن حبس شدن یا نشدن
افسر بلند شد و دفترچه یادداشتی که باخودش داشت رو داخل جیبش گذاشت
_مطمئنا تو خیلی تغییر کردی جونگکوک
پیرمرد به تمسخر ادامه داد
_شاید بخاطر دوستان جدیدته؟
کوک جوابی نداد و انگشتانش رو روی ملافه مشت کرد
_فکر کنم همینه تو بخاطر اونا دروغ میگی
جونگکوک همونطور نگاهش به زمین خیره بود و دندانهاشو به هم می سایید
"من هر کاری بخوام میکنم جانگیو نیم میتونی جلومو بگیر "
(یک سال بعد)
_تهیونگی
صدای بلندی داخل عمارت پیچید و به همراه اون صدای کفشهای پاشنه بلند
دختر از سالن رد شد و به سمت اتاق رئیس رفت
_ته چرا نمیتونی یبار به تماسای جواب بدی؟
_چون نه تهیونگم نه جون هیونگ که تماسهاتو جواب بدم
دختر خجالت زد به هوسوک نگاه کرد
_متاسفم هوسوک فکر کردم تهیونگه
هوسوک با رسمیت جعلی جواب داد
_اشکال نداره خانم چوی
کارا خجالت زده بود و میخواست از اونجا فرار کنه اما برای کار مهمی اومده بود تا تهیونگ رو ببینه
_من دنبال تهیونگ میگشتم اعلیحضرت
هوسوک از روی صندلی بلند شد و کتش رو مرتب کرد
_خب در حال حاضر میبینی که اون اینجا نیست اما اگر مشکلی داری میتونی به من بگی
کارا سرشو تکان داد و به هوسوک اشاره کرد بشینه
_همین الان از دفتر آقای ساتوشی تماسی دریافت کردم حدس بزن چی؟
دختر با لبخند گفت و به پسر گیج نگاه کرد
_چی؟
_ایده انجمن حمایت از هنرمندا تایید شد
دختر با ذوق و هیجان گفت و هوسوک با فک افتاده نگاهش کرد
_صبر کن جدی میگی ؟
_اره !!!!
هوسوک از جاش بلند شد و دستی داخل موهاش کشید
کارا بلند شد و هوسوک رو سمت خودش گرفت
_این واقعا یک خبر عالیه ممنون که گفتی تهیونگ حتما خوشحال میشه
هوسدک نتونست ذوقش پنهان کنه و با کارا ذوق کرد.
_چه اتفاقی افتاده؟
جین پرسید و به دنبال اون جیمین نامجون و یونگی وارد شدند
_کوک برگشته یا چی؟
یونگی نگاهش رو به پایین انداخت و نامجون که متوجه شد دستش رو به پشت پسر زد
_حدس بزنین چی شده
_اتفاق خوبی افتاده است؟ آقای جئون ارشد مرد؟
جيمين با نامطمئنی جواب داد و باعث شد همه چشماشونو روی اون بچرخانند
_ نه صبر کن میدونم!! شما دوتا بالاخره بهم وصل شدید و دیگه تظاهر به دوست بودن نداريد!
سوکجین نگاهی بین هوسوک و کارا که به وضوح از این جمله ناراحت به نظر می رسیدند انداخت.
_اوپا کامان! من بهت گفتم از رابطه و رابطه جنسی با مردا زده شدم من دیگه عوض شدم
کارا زیر لب غرغر کرد، صورتش از خجالت
سرخ شده بود
جيمين زير لب تقلید کرد
آره، جيمين هنوز کارا رو خیلی دوست نداشت. نه پس از آن که اون دلیل جدایی بهترین دوستانش برای بیش از یک سال شد.
اگرچه اون مانند دیگران متوجه شد که اون واقعا کمی تغییر کرده با جلب توجه کمتر به دنبال کمک به تهیونگ برای ساختن رویاش افتاده
اما اون همچنان نسبت به اتفاقی که افتاده بود حساس بود و فکر نمی کرد هرگز بتونه اونو در لیست خوبهاش قرار بده
نامجون لگدی به ساق پاش زد و با دهان "خوب باش" رو زمزمه کرد
_پس بچه ها خبر خوب چیه؟
_انجن حمایت از هنرمندا توسط شرکت آقای ساتوشی تایید شده؟
کارا به همه گفت و تماشا کرد که همه اعضا از خوشحالی نفسی زدند و نگاه های متعجبی بینشون رد و بدل می کردند
_ واقعا؟ وای! این عالیه!
نامجون در حالی که دوست پسرش اونو در آغوش کشید، جیغی غیر مردانه کشید.
_ بله همینطور
.سوکجین پذیرفت لبخند بزرگی زر
جیمین از جایش بلند شد و با هیجان هوسوک را در آغوش گرفت هوسوک اونو رها کرد و به یونگی نگاه کرد
_اما ستاره نمایش امشب کجاست ؟
یونگی خونسرد شانه ای بالا انداخت اما نمای لثه هاش نشان میداد که اونهم خوشحاله
_تو هیونگ محافظش هستی، نباید بدونی؟
کارا از یونگی پرسید
_ما طوری هستیمکه اون هرجا میر ه منم به دنبال خودش میکشونه؟
بزرگتر چهره پوکری گرفت که بقیه خندیدند
_این روزا همش دوری میکنه و ما نمیبینیمش و خودشو تو اتاق حبس میکنه این افتضاحه
جیمین غرغر کرد و دستانش را با ناراحتی روی سینه اش گذاشت. الان واقعا دلش برای
بهترین دوست دوران کودکی اش تنگ شده بود
_اما ما نمی تونیم این واقعیتو نادیده بگیریم که در این چند ماه گذشته، تهیونگ بهترین رهبر ما برای گروه بوده. مثل اینه که یک سوئیچ درونش خاموش شده و اون ناگهان بزرگ شده و به تجارت و هر چیز دیگری رسیدگی می کنه. با بلوغ و
چیزهای دیگه، درسته جون هیونگ؟
نامجون فقط سرش رو تکان داد و اظهارات هوسوک رو تایید کرد و احساس غرور میکرد
سوکجین آهی کشید و با کراوات دوست پسرش دست و پنجه نرم کرد
_آره اون واقعا تغییر کرده و من نمی تونم باور کنم که اینو میگم، اما من واقعا دلم برای بچه بازیاش تنگ شده
نامجون دستاشو گرفت و جین به چشمان گرمش نگاه کرد
_حالش خوبه حالش خوب میشه نگران نباش
سوكجين لبخندی زد و سرشو تکان داد.
جیمین دهانش را بست
نامجون پیشنهاد داد: بچه ها، فکر می کنم ما باید بجای اون کاری کنیم
_قرار نیست همونطور که رئیس اکیدا دستور داده فقط در مواقع اضطراری استفاده بشه؟
هوسوک با ترس چشماشو ریز کرد.
تهیونگ یک سیستم پیجر واحد بسته نصب کرده بود که با آن نزدیک ترین اعضای اون و برخی دیگر از اعضای باند می تونستند در مواقع اضطراری باهاش تماس بگیرند.
رئیس مطمئنا از اشتباهات گذشته خود درس گرفته
_و من فکر می کنم این یک وضعیت اضطراریه
سوکجین به حرف جدی دوست پسرش سری
تکان داد
تهیونگ محو آسمان آسمان پرنده ها شده بود و همونطور که روی کاپوت دراز کشیده بود دستهاشو زیر سرش گذاشت
مزرعه خشخاش
این مکان طی یک سال گذشته به مکان امنش تبدیل شده بود.
جایی که می تونست برای یک بار هم که شده مشکلاتش رو فراموش کنه و فقط در احساس سیری عجیبی که ایجاد می کرد، غرق بشه
حس بودن در کنار جونگکوک تهیونگ
با صدای پیجرش از فکر بیرون اومد پسر به تکاپو افتاد تا اونو از جیبش بیرون بیاره
_بهت نیاز داریم
_لعنتی!!
تهیونگ از جا پرید و سوار ماشین شد تفنگ مشکی براقش روهم آماده کرد به سرعت وارد جاده شد
جيمين با عجله زمزمه کرد:باشه بیا آماده شو تهیونگ هرلحظه میاد عجله کن
_من می رم، دارم می رم
جین آواز می خوند، در حالی که با
دست های پوشانده شده با دستکش فر، سینی بزرگی رو حمل می کرد.
ظرف رو با احتیاط روی کانتر گذاشت و به نامجون نگاه کرد که در حال حاضر مشغول بستن بادکنک کانفتی روی لوستر بلند بود
_جون، می دونم که تو قد بلندی، اما هنوز بدون نردبان موفق نمی شی
نامجون از تلاش دست کشید و قبل از اینکه از چهارپایه کوچیکی که خدا میدونه از کجا آورده پایین بیاد، لبخندی احمقانه بهش زد
_چرا یونگی کاری نمیکنه؟
هوسوک بادکنک رو پرت و بی نفس روی کاناپه افتاد
_من مسئول نظارتم
یونگی بی تعارف در حالی که مجله رو ورق زد گفت
_مطمئنا
هوسوک چشماشو چرخاند و به پشتی مبل نرم تكيه داد، قبل از اینکه چشمش به چیزی بیفتد و گشاد بشن
_ این پمپ هواست؟ چرا لعنتی همین الان میبینمش؟
يونگی با خودش خندید، هنوز از مجله سرش رو بلند نکرده بود، اما می تونست حس کنه حال هوسوک در کنارش تیرست
_بچه ها اومد اومد
کارا فریاد زد، از در اصلى وارد شد و به بقیه که سریع در جای خود پنهان شدند و چراغ ها رو خاموش کردند، هشدار داد.
به زودی تهیونگ در ورودی اتاق نشیمن ظاهر شد، اسلحه اش تا سطح چشم هاش بالا رفته بود.
تهیونگ وارد سالن شد تا ببینه کی پنهان شده
_اهههههه
صدای ناله ای از پشت کاناپه اومد
_من از عمد نخواستم پامو بزارم روی پات تو پاتو گذاشتی زیر پام
_نکردم
ناگهان صدای شلیک اومد و اونها پریدند
_کی اونجاس خودتو نشون بده
ناگهان چراغها روشن شد و هوسوک فریاد زد
_سوپراااااایز
تهیونگ از شوک پرید
_بله سوپرایز
تهیونگ به پشت سرش نگاه کرد و هیونگهاشو دید که تشویقش میکردند
انگار اسکار گرفته بود
_فاک چه جهنمیه تا جایی یادم میاد تولدم ماه پیش بود
_این برای تولد نیست احمق این برای چیز دیگه ایه
جیمین با ذوق گفت و دست زد
همه دور میز جمع شدند و سوکجین بالای میز بود
تهیونگ به انواع غذاهای روی میز نگاه کرد
_این برای چیه
_بالاخره به رویات رسیدی با پیشنهادت موافقت شده تهیونگ
جین با غرور گفت و این دومین باری بود در امروز که تهیونگ سوپرایز شده
نگاهشو بین اعضا چرخوند تا اونارو ببینه و بفهمه شوخی یا جدی
_راست میگی؟
جیمین با خوشحالی به سمتش رفت و در آغوش گرفتش
_بله راسته و واقعیت تو موفق شدی و حتی پدرت هم نمیتونه کاری کنه
اون موفق شده بود با شراکت پسر آقای ساتو این انجمن رو راه بندازه به طور قانونی!
اون باورش نمیشد
_تهیونگی حالا گریه نکن قراره اتفاقات خوبی بیوفته
کارا کفت و تهیونگ سرش رو بلند کرد و با چشمهای خیس گفت
_کارا ممنونم اگه تو نبودی این اتفاق نمی افتاد
_اوه پسر نیازی به تشکر از من نیست
دختر با بازیگوشی گفت و چشمهاشو چرخاند
تهیونگ لبخندی زد و به سمت دوستهاش برگشت
_بچه ها ممنونم این یک سوپرایز شگفت انگیز بود
_اه بیاین زمانو تلف نکنیم و اینو داشته باشیم
جین گفت و سوشی رو به زور داخل دهان مرد فرو کرد
همه مشغول خوردن غذا شدند تهیونگ دهانش رو بعد از چند دقیقه پاک کرد و از جاش بلند شد
_تهیونگکجا هنوز کباب تازه حاضر شده
_ممنون هیونگ سیر شدم نیاز دارم تنها باشم
تهیونگ مودبانه حرف جین رو قطع کرد__________________________
از فیک ۸ پارت+افتر استوری مونده🌝
YOU ARE READING
Fast Draw
Fanfictionکیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قراره از این به بعد بین افسر ترسو و مافیای خشن بیوفته؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پارتی از فیک: _ حالا بر...