حدود دوساعت بود به محل ملاقات با مالک هتل زنجیرهای که تهیونگ در موردش صحبت کرده بود رسیدید بودیم.
اگر از فضای داخلی شیک با دکور عجیب غریبش بگذریم جای تعجب نبود که این ساختمان سی و سه طبقه هتل هست فشار گردنم که هر سری بالا رو نگاه میکرد نمیتونستم تحمل کنم.
فقط یک محل برای اقامت بود؟!
نمیتونم ثروتمندارو درک کنم!
برای چندمین بار لباسمو مرتب کردم لباسی که پوشیده بودم خیلی گشاد و شل و ول بود و حتی اولین دکمش اونقدر پایین بود که قسمتی از بالا تنمو به نمایش میگذاشت و تونستم فقط قسمت کمی رو با کراوات شطرنجی بپوشونم.
آهی کشیدم و لباسمو ول کردم عینک رو روی بینیم ثابت کردم و اجازه دادم چشمام مثل دقایقی پیش دوباره داخل محیط پرسه بزنه.
موقعی که وارد هتل شدیم همراه تهیونگ سوار آسانسوری شدیم که نوشته بود فقط مهمانان خصوصی و درست طبقه سی و سوم ایستاد.
به نطر میرسید یک بار یا رستوران باشه مکانی کم نور و عمدتا خالی به جز تعداد معدودی از ثروتمندان آمریکایی که قرارهاشونو با پوزخند از خود راضیای میگذروندن.
صادقانه این منو ناراحت میکرد که با زنها به عنوان چیز باارزشی و در عین حال احمقانه رفتار میکردند.
فقط دهانمو بستم و رئیس رو دنبال کردم و به در شیشهای رسیدیم که توسط دو محافظ محافظت میشد قبل از اینکه در رو باز کنند تهیونگ برگشت و به من دستور داد داخل سالن بشینم تا برگرده و بعد ناپدید شد.
همونطور که تهیونگ گفت رفتم و روی صندلی بار تقریبا خالی نشستم.
میتونستم تهیونگ رو جایی که نشسته ببینم و با فردی که طرف دیگه میز نشسته بود داشت صحبت میکرد نمیتونستم درمورد چه چیزی صحبت میکردند احتمالا این یک معامله تجاری بود که بهش اهمیتی نمیدادم.
دو ساعت از رفتنش گذشته بود و من هنوز اونجا نشسته بودم و داشتم با لیوان شراب ور میرفتم و مدام لباسمو درست میکردم.
راستش من نمیدونستم اینجا چیکار میکنم.
بهرحال اینطور نیست که من براشون مفید باشم.
من هیچوقت با اسلحه خوب نیستم.
نه از لحاط فنی و حتی جنگنده نبودم.
بله من یک پلیس بودم اما اعتراف میکنم که تو اون بدترین بودم.
کدوم پلیس تو روزهای اول کارآموزیش توسط مافیا دزدیده شده و متهم به خیانت؟
من! البته منهای اینکه من عادی نیستم اما نه در این حد!
ناخودآگاه لبم رو گاز گرفتم و دلیل واقعی اینجا بودنم رو به یاد آوردم.
"برای برگرداندن لطف"
رئیس مافیا که منو دزدیده بود و از من لذت برده بود چنین چیزی گفته بود.
اون شب... فقط یک خاطره مبهم بود که باعث میشد درونم مثل ژله بلرزه.
هرچقدر هم مضطرب و عصبی باشم نمیخواستم فرار کنم.
احساس میکردم که مدیونشم.
به خاطر لطفی که به من کرده بود اونهم موارد متعددی.
به پادشاه ظالم مافیا مدیونم!
مطمئنا اون بداخلاق و قاتل مشخصی بود اما منو برخلاف میلم مجبور به کاری نکرده بود.
اون ممکنه که راههای پیچیدهای برای کنترل من داشته باشه اما صبوره من باید چیزیو میخواد بهش بدم.
شاید همه اینها برای اون فقط یک بازی کوچک باشه.
بعد از اونکه بهش گفت منو اغوا میکنه تا چیزی رو که میخواد انجام بدم شاید الان من تو همون نقطه باشم.
زیر بدهیش
الان دیگه اهمیتی نمیدم دیگه نه میدونستم که منم میخواستم اونو بیشتر نباشه کمترم نیست مهم نیست چقدر اینجا بمونم تا رئیس بیاد و از من استفاده کنه بهرحال منم میخواستم.
"و میدونم که بخاطرش کثیف نیستم"
از پشت شیشه نگاهی به تهیونگ کردم که هنوز نشسته بود و تعداد زیادی بطری مشروب روی میز بود و اضافه هم میشد.
با توجه به صورت برافروخته و حالت شل مرد معلوم بود که مشروب زیادی خورده اما خوشحال بنظر نمیرسید اون نسبتا عصبانی بود چون از فک خوش تراشش که هرازگاهی سفت میشد.
نمیخواستم اما نمیتونستم بهش نگاه کنم.
اون شبیه خدای گناهان بود که فکر میکردم فقط در کتابها وجود داشت اون یک گناهکار بود.
کیم تهیونگی که به سادگی روی صندلی نشسته بود و پاهاشو مثل یک پادشاه روی تخت از هم باز کرده بود یه گناه بود!
دیوونم میکرد اون منو داشت دیوونه میکرد طوریکه خودمو نمیشناختم.
تهیونگ بلند شد و خاک فرضی روی کتش رو تکاند و چرخید و در همون حال نگاه کنجکاو منو دید.
افکار من قطع شد.
ناگهان سرمو طرف دیگه چرخوندم احتمالا گونههام سرخ شده بودن.
من هیچوقت نمیتونستم به چشماش زل بزنم بدون اینکه بلرزم.
این غیر ممکن بود!
سرم رو پایین انداختم و گوشهام صدای تاب در رو شنیدن و دو جفت پای پوتین پوش از اون خارج شدن اونها جای ورودی متوقف شدند و لحظه ای به سکوت گذشت
_ از آشنایی باهاتون لذت بردم جناب کیم
_کاش میتونستم منم اینو بهتون بگم آقای لی
تهیونگ در پاسخ صدای ناآشنا غرغرگونه اینو گفت و پاهاشو به سطح صیقلی زمین کشید.
تلخی صداشو تشخیص دادم حدسم درست بود جلسه اونطور که میخواست پیش نرفته بود.
_ آه کاش میتونستم برات کاری کنم تهیونگ من دوست داشتم باهات کار کنم اما گروه بنیاد آثار هنری اینطور نیست این روزا چه کسی آثار هنری میخره ؟
اگر این چیزی بود که به من مربوط میشد اولین نفر بودم که سرمایه گذاری میکردم میدونین که ...
_صحبت نکن و برو تو جای دیگه کار نداری؟
تهیونگ با خونسردی آب دهانشو قورت داد و بطری مشروب از داخل سطل نیمه پر برداشت و روی لبهاش گذاشت
_ بعد از اینکه نوشیدنیمو تمام کنم میرم
مرد آهی به نشانه کوتاه اومدن کشید
_خودتو بپوشون کیم میتونی تا هر موقع که میخوای اینجا بمونی همین اطراف میبینمت
مرد دوم رفت و ناپدید شد صدای قدمهای تهیونگ رو شنیدم که بهم نزدیک شد و کنار صندلی من ایستاد و من حتی یکبار هم سرم رو از روی میز بلند نکردم.
_بالکن همین حالا
تهیونگ به همان اتاقی که قبل داخلش بود رفت و من هم دنبالش رفتم
وقتی فضای داخلی تاریک اتاق رو دیدم که به بالکن بزرگی منتهی شد قلبم به تپش افتاد خیلی بزرگ بود اندازه تراس یک ساختمان معمولی تخت های نشیمن داشت و استخر کوچکی در وسط و دیوار شیشهای که نمای زیبایی از شهر با آسمان خراش هاش به نمایش گذاشته بود
بیشتر پیش رفتم هوای دل انگیز غروب به صورتم خورد نفسی گرفتم
بدون شک این شهر زیبا بود اما نه به اندازه شهر پر ستاره من در کره.
سرفه کوتاهی کردم و از افکارم بیرون رفتم و به مرد که بهم خیره شده بود نگاه کردم.
تهیونگ جرعهای از شرابشو نوشید :چیزی که میبینی رو دوست داری
نگاهی کوتاه به منظره انداختم و سرم رو تکان دادم
_بله اما بهترشو دیدم
با ادعای من ابروهاشو بالا انداخت و خندهای کرد
_کجا سئونچانگ؟
_همم
سری تکان دادم و با پوزخندی به سمتش برگشتم دوباره نیشخندی زد که باعث شد اطراف چشمش چینی بخوره
_تو واقعا چیز دیگهای هستی
از نظرش سرمو پایین انداختم و لبمو گاز گرفتم قلبم بیشتر از قبل تو سینم میکوبید و به این فکر میکردم چطور میتونم بدون لکنت باهاش حرف بزنم آیا واقعا طوری که قبلا گفته بود شجاع شدم؟
_بچه گربه
صدای وسوسه انگیز شیرین و کنی بلندش رو شنیدم سرم رو بالا بردم و به چشمهاش نگاه کردم به آرامی پلک میزد و نیاز داخلشون مشخص بود.
_ برام زانو بزن
وقتی به اطراف جایی که ایستاده بودیم نگاه کردم تپش قلبم بیشتر شد درست وسط فضای باز داخل بالکن یک رستوران که توسط ساختمان های بلندتر احاطه شده بود.
به کنار نگاه کردم و متوجه شدم تمام دیوار های بالکن از شیشه ساخته شده بود تا حدودی شفاف و مردمی که داخل رستوران رفت و آمد میکردند.
شلوغی کمتری داشت اما هنوز اونقدر جمعیت داشت که به راحتی دیده میشدند.
_ا اینجا؟
لکنت من برگشته بود و من نمیتونستم جلوشو بگیرم.
اون واقعا قصد داشت منو مجبور کنه تو چنین فضایی براش ساک بزنم؟!
_ هوم
سرش رو خیلی معمولی تکان داد و و بطریشو روی میز گذاشت و دکمه های کتش رو باز کرد : همینجا
محتاطانه بخاطر شرایط پیش اومده آب دهانمو قورت دادم.
اما تهیونگ هیجان زده به نظر میرسید برقی داخل چشمهاش بود انگار از این وضعیت لذت میبره.
این نوعی نمایش نبود؟
جسارت کمی که داشتم رو جمع کردم و بهش اشاره کردم سعی کردم نگاهش رو جلب کنم و غیر مستقیم ازش بخوام که جای پنهانی بریم.
اون متوجه شد اما به التماس ناگفته من اهمیتی نداد و دستاش رو روی شونه هام قرار داد فشاری وارد کرد که باعث شد جلوش زانو بزنم.
سرمو بلند کردم و سعی کردم خجالتمو بهش انتقال بدم
"لطفا...اگر کسی وارد بشه چی؟"
تهیونگ دستاش رو وارد موهام کرد انگشتاشو لا به لای موهام عبور داد و اونارو به آرومی کشید.
"اهمیتی نمیدم بزار ببینن"
غوغایی درونم بخاطر احساس شیرینی که بابت لمس خشنش داشتم به وجود اومد.
سرمو کج کردم و دیدم مردم هنوز داخل نشستن و مشغول کار خودشون هستن و غذا میخورن.
آهی کشیدم خب اگر این همون چیزی بود که میخواست انتخاب دیگه ای داشتم؟
بهش نزدیک تر شدم و انگشتامو بلند کردم تا شلوارشو باز کنم.
سرخی آشکاری روی صورت و گردنم خزید.
من قرار بود برای کسی بلوجاب بزنم برای تهیونگ میخواستم بلو جاب بزنم!
اوه کاسیاس نازنین امیدوارم باهام مهربون باشه!
زیپ شلوارش رو با دستهای لرزونم گرفتم و پایین کشیدم چشمهامو برای دیدن مرد بابا بردم و اون با دقت منو زیر نظر گرفته بود درحالیکه با صبر و حوصله دستاشو کنارش قرار داده بود.
بعد باکسرش رو پایین کشیدم و یک استخوان نیمه سخت بیرون آمد.
آب دهانمو قورت دادم و اندازشو گرفتم چطور این...مناسبه؟
صدای خندهی آرامی شنیدم و فکر کردم که اون هم متوجه معضل من شده.
اما من تا اینجا که اومده بودم نمیتونستم عقب نشینی کنم.
با تردید عضوش رو گرفتم و در حالی که اونو به سمت لبهام میبردم با هردو دستم با دقت گرفتمش.
اون سخت بود و از اون پایین زیبا!
نفسی گرفتم و نوکش رو به آرامی بوسیدم زبانمو روش کشیدم نمیدونستم چیکار دارم میکنم اما صدای ناله های مرد انگیزه کافی برای ادامه دادن کارم رو میداد.
عینکمو به بینیم فشار دادم و تمرکز کردم دیکش رو بیت لبهام قرار دادم و بیشتر به داخل فشار دادم اون داخل دهانم خیلی بزرگ بود اما من تسلیم نمیشدم.
زبانمو دورش چرخوندم و برای حرکت راحت تر اونو بلند کردم.
تهیونگ در پاسخ نالهای کرد اما بهم دست نزد متوجه شدم که اصلا منو لمس نمیکنه و بهم اجازه میده کنترل کاری که باهاش انجام میدم رو داشته باشم.
برای اولین بار حس عجیبی نسبت به کنترل کردن داشتم اما این همیشگی نبود و شاید چند دقیقه دیگه گرفته میشد!
عضو بزرگش رو تا ته داخل دهانم فرو بردم که باعث میشد حس خفگی کنم بقیه عضوش رو با دستهام نوازش کردم در حالی که سرم رو بین پاهاش عقب و جلو میکردم درست مثل کار خودش.
تهیونگ نالهای کرد و مشتهاشو به پهلوش فشار داد و خودش رو مجبور کرد بی حرکت بمونه.
من مثل بستنی عضوش رو میمکیدم
له من نگاه میکرد تا واکنشش رو ببینم.
امیدوارم...واقعا امیدوارم از کاری که دارم میکنم خوشش بیاد.
راستش میخواستم نالههای گناه آلودش رو بشنوم محض رضای فاک بخاطر من اینطور شده!
نگاهم رو پایین انداختم و با سرعت بیشتری کارم رو ادامه دادم صدای ناله بیشتر شده بود
اون لحظه برام مهم نبود چه کسی وارد میشه یا میبینه.
تنها چیزی میخواستم این بود که تهیونگ کنترلش رو از دست بده.
اما این اتفاق نیوفتاد حداقل نه تا یه ربع نفس سنگینی کشیدم دیکش رو لحظهای رها کردم تا نفسی بگیرم رشتهای از بزاقم همین حین به عضوش متصل بود.
فکم از مکیدن و دخول مداوم درد میکرد اما اون هنوز نیومده بود.
ممکن نبود که دوستش نداشته باشه عضو اون هنوز سخت بود و حالا کاملا ایستاده بود.
اما تهیونگ انگار نمیخواست.
ناله های خشن و نفسهای نامنظمش نشون میده که رئیس واقعا از بخشی از اون لذت میبره پس چرا نمیاومد؟
همه برای به ارضا شدن اینهمه زمان صرف میکنن؟
فقط من بودم که در عرض پنج دقیقه توسط بلو جاب مرد اومدم؟
اصلا چه اتفاقی میافتاد؟
انگار تهیونگ آشفتگی ذهن منو خوند عقب رفت و چانهام رو گرفت تا با چشمهای شیطانیش روبرو بشم پوزخندی زد
_فکر کردی میتونی منو به این راحتی ارضا کنی؟
در حالیکه من از شدت خستگی خفه شده بودم اون منو دست میانداخت چونمو تکان داد با دست دیگش عضوش رو گرفت و سیلی آرومی به گونم زد.
با اخم بهش نگاه کردم
_اوو عصبانی نشو بچه گربه! تو خوب بودی برای اولین بار خیلی خوب بودی اما میبینی به راحتی نیومدم
منو ول کرد و نزدیکتر شد و عضوش رو نوازش میکرد و با چشمهای تیره بهم نگاه کرد.
_ میتونم در این مورد بهت کمک کنم
با وقاحت ادامه داد:تو میخوای من بیام؟ برای تکمیل لطف؟
در جواب سرم رو تکان دادم و روی زانوهام جابجا شدم بخاطر دردش.
_خب پس بشین و استراحت کن و من اینو حلش میکنم
تهیونگ رفت و منو برای لحظاتی تنها گذاشت.
به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم رستوران خالی شده بدون مشتری فقط کارکنان منتظر بودن تهیونگ بره تا میزهای داخل بالکن رو تمیز کنند.
من با متعجب شدم دیگران ساک زدن من برای تهیونگ رو دیده بودند و امکان داشت تصور کنن من یه هرزهام.
دلم میخواست از شرم صورتم رو پنهان کنم.
من اون روی دیگه خودم رو میخواستم کشف کنم آیا تهیونگ منو شبیه خودش کرده بود؟
بعد از چند لحظه برگشت اما چیزی دستش بود "طناب"
با چشمهای گشاد شده بهش نگاه میکردم که چیه و موقعی که دستهام به پشت توسط زبری گره خورد به سوالم جواب داده شد.
از درد زمزمه کردم اما هورمونهام با بوجود اومدن میل ناگهانی وزوز کردند و بدنم از انتظار درد گرفت.
تهیونگ دوباره جلوم ظاهر شد حالتی تیره داخل چشمهاش بود.
پیراهنمو گرفت و اونو به شدن کشید که دکمه هاش کنده شد.
با خوردن هوای سرد به پوست بالاتنه برهنم و بوجود اومدن موجی جدید درونم نفس نفس زدم.
تهیونگ غرغری کرد و به بالاتنم خیره شد و من یاد روزی که داخل شرکت استیو بودیم افتادم سرخ شدم.
صبر کن ...اون...
_دفعه بعدی که میخوای من بیام یادت باشه بالا تنه تو نشون بدی؟
قبل از اینکه صاف بایستم توصیه کرد و دستی به گونم زد
تپش شدید قلبمو نادیده گرفتم و لبهای خشک شده از شدت عصبی بودنو لیسیدم.
چطوری میتونستم بلوجاب برم درحالی که دستام بسته بود؟
تهیونگ دوباره شلوارش رو پایین کشید و دیکش رو بیرون آورد و بسته کوچکی از جیب عقبش برداشت و اونو با دندانهاش باز کرد و ماده صورتی شفاف رو روی عضوش ریخت و به دیک سختش مالید.
_اگر میخوای متوقف بشم کافیه سه بار سرتو تکون بدی من اینکارو میکنم خیالت راحت باشه؟ قبل از اینکه بفهمی تموم میشه.
به وضوح هشدار نیمه جدیشو گرفتم
از قبل به فرار کردن فکر میکردم قبل از اینکه به معنای واقعی کلمه تارهای صوتیم خراب بشه!
اما من موندم و البته مشکلی داخل شلوارم داشتم که نمیتونستم همینجا تمومش کنم!
تهیونگ دیکش رو دستش گرفت و اونو روی لبهام فشار داد و دهانم ناخودآگاه باز شد.
دستشو لای موهام فرو برد در حالی که دیکش رو داخل دهانم فشار میداد
موهامو محکم گرفت و کارشو ادامه داد تا جایی که نوک عضوش به انتهای گلوم برخورد میکرد و من حواسم به سمت طعم ملایم تمشک که بخاطر اون ماده بود پرت شد.
اون خیلی سریع و خشن عضوش رو داخل دهان من عقب و جلو میکرد که باعث میشد من احساس خفگی کنم اما اون کارش رو متوقف نکرد.
تهیونگ واقعا خشن بود اون باشدت کارشو انجام میداد و موهامو محکم تر میکشید تمام حواسم بی حس شده بود جز گوشهام که نالههای گناه آلود مرد رو میگرفت.
_آه...مم..آره عزیزم...آ آره...همینطوری دهنتو برام باز نگه دار بچه گربه
من گوش دادم و دهانمو بیشتر براش باز کردم و احساس میکردم شلوارم خیس تر و خیس تر میشه!
نمیتونستم درکش کنم احساس خفگی میکردم اما این...منو تحریک کرده؟ یا تهیونگ و بازیهای فکری وسوسه انگیزش؟
من نمیدونم، نمیدونستم ولی خوب بود !
چند دقیقه بعد تهیونگ داخل دهانم اومد سخت!
غرغری کرد و چنگی به موهام زد اون خالی شده بود و حتی فرصتی برا چشیدن طعمش نشد
من قورتش دادم و در همین حین اون موهامو رها کرد.
سرم از کمبود اکسیژن میچرخید تلو تلو خوردم روی باسنم نشستم و تند تند نفس میکشیدم
دستام بخاطر اینکه بسته بودن درد میکرد و پره های بینیم بشدت سخت و حساس شده بودند دلم میخواست نیشگون بگیرم تا خنک بشن.
من مشغول کنار اومدن با مرگم شده بودم اما این طولانی ترین مدت رابطه جنسی من بود.
دلم برای خم شدن مرد برام تنگ شده بود.
_ تو واقعا خوب رفتار کردی بچه گربه متعجب شدم عقب نشینی نکردی
داخل نگاهش علاقه ای موج میزد اون تقریبا با غرور این حرفو زد و با این حرف قلبم اوج گرفت
_ بیا من مشکل کوچیکتو حل کنم و بعد بریم خونه و بغل همدیگه بخوابیم نظرت چیه؟
با نفوذ نور خورشید به داخل اتاق چشمهای کوک باز شد و طبق معمول بخاطر خواب سبکش بیدار شد.
خمیازه زیبایی کشید و لبهای ترک خورده صورتیش رو باز و بسته کرد سنگینیای احساس کرد و چرخید تا ببینه چیه
کوک تکانی و خورد و سرش رو برگردوند و تهیونگ رو دید که تقریبا صورتش پشت گردنش چسبیده شده بود و بدن کوچک کوک رو دربر گرفته بود و دستهای بزرگشو دور کمرش حلقه کرده بود درحالیکه خواب بود و نفس های عمیق آرامی میکشید.
جونگکوک واقعا متعجب شده بود.
اون واقعا فکرشو نمیکرد رئیس در خواب اونو نوازش کنه و با توجه به حفظ فاصله شان در شب اول تصور میکرد مرد دیشب راجع به بغل کردن بلوف زده.
اما اون الان اینطوری بود بعد از یک شب ام...پر از چیزهای کثیف در آغوش هم بودند.
کوک به شدت سرخ شد و صورتش رو با آستین هاش پوشاند.
دیشب بعد از اینکه تهیونگ به طرز وحشیانه (و سکسی) دهانشو به مدت بیست دقیقه کانل به فاک داده بود به قولش عمل کرد و به جونگکوک کمک کرد تا از شر مشکل دردناکش خلاص بشه.
انگشتاش مثل جادو بودند از نوازش بدن جونگکوک تا گرفتن نیپیل هاش و بازی کردن با اونا.
اونها هنوز داخل تراس بودند و رستوران تعطیل شده بود و همه کارکنان رفته بودند
هیچکس نیامد تا مزاحم خلوت اون دو نفر بشه.
مگر ستاره های محو شده ای که در چشمان جونگکوک منعکس میشد در حالیکه نفس نفس میزد و در لذتی خالص بود.
و حالا اونها در آغوش هم بودند جونگکوک لبش رو گاز گرفت تا جلوی لبخندش رو بگیره
دستش رو عقب کشید و با احتیاط به پهلو خوابید تا روبری تهیونگ قرار بگیره اون هنوز خواب بود و دستاش دور کمر کوک هنوز حلقه شده بود
جونگکوک با نگاه کردن به چهره بی نقصش آهی کشید.
اون کامل بود ...کمی دیوانه اما واقعا،..عالی بود!
جونگکوک متوجه ویژگیهایی از تهیونگ شد که شبیه نوزاد بود صادقانه این با شخصیت قاتل و رهبر باند بودنش مطابقت نداشت اما کوک اهمیتی نمیداد
چون آثاری از معصومیت و مهربانی در چهرش مشخص بود جونگکوک هرازگاهی مهربانی های اونو دیده بود با اینکه تهیونگ روزی چهل بار بین شخصیت هاش جابجا میشد اون مهربانیشو دیشب دید موقعی که با تحسین بهش نگاه میکرد یا موقعی که داخل هواپیما وقتی دید کوک برای رابطه آماده نیست به دروغ گفت خسته شده در حالیکه هیچ کمکی بهش نکرد و جونگکوک دیر این موضوع رو متوجه شده بود
اون قبلا...
جونگکوک چشمهاشو بست و نفسی کشید و افکار سرگردانشو به موقع خاموش کرد وقتی متوجه شد تهیونگ در خواب تکان میخوره چشمهاشو باز کرد و دید که اخمی به صورتش داره و زیر لب نفرین میکنه
مضطرب بنظر میرسید اون عصبی بود احتمالا به خاطر معاملهی دیشب بود که شکست خورده بود.
این همون قرارداد بنیاد کلوپ هنرمندان بود که تهیونگ میخواست با استیو منعقد کنه که البته شکست خورد که منجر به منفجر شدنش مثل بالون هلیوم شد
جونگکوک به این فکر کرد که آیا مردی که دیروز دید به همون سرنوشت دچار میشه؟
البته کوک بیشتر نگران تهیونگ بود
به نظر میرسید که تهیونگ واقعا مشتاق بدست آوردن بودجه برای تبلیغ هنرمندان در سراسر دنیاست.
بدن شک این کار خوبی بود اما جونگکوک گیج شده بود
چرا تهیونگ تا این حد به تاسیس خانه هنرمندان علاقه مند بود؟
آیا اون مثل یکی از اونها بود؟مطمئنا
جونگکوک متوجه شد که تهیونگ در آثار هنری گرافیتی خیلی شگفت انگیزه وقتی بتونه یک اثر هنری به اون پیچیدگی رو در عرض نیم ساعت انجام بده ممکن هنرمند باشه
اما واقعا؟ رئیس مافیا و هنر؟ چطور ممکن بود؟
جونگکوک میخواست بیشتر بدونه
اما وقتی دید خطوط پیشانی تهیونگ عمیق تر میشه سوالاتش رو برای خودش نگه داشت داشت عصبانی میشد کوک از باز و بسته کردن فکش به راحتی متوجه میشد.
جونگکوک به این فکر کرد آیا باید کاری انجام بده؟شاید باید بیدارش کنه؟
شاید این یک کابوسه که اون نمیخواد داخلش باشه...
اگر بیدارش کنه و اون عصبانی بشه چی؟
کوک لبش رو گاز گرفت و فکری از ناکجا آباد به ذهنش خطور کرد.
کوک به سمتی که قبلا دراز کشیده بود چرخید و برگشت و به آرامی لحاف رو روی سرشان کشید و داخل تشک نرم فرو رفت.
سرخ شد باور نداشت که قراره این کارو انجام بده.
اما تاحالا باموفقیت یاد گرفته بود افکارش رو موقعی که نوبت تهیونگ میشد دور بریزه!
جونگکوک پاهاشو جمع کرد و باسنش رو به آرامی به شکم تهیونگ کشید
وقتی برجستگی عضو تهیونگ رو روی لپ باسنش حس کرد چشمهاش رو بست و ذهنش به خاطر بی شرم بودنش به سمتش سنگ پرتاب میکرد!
در حالیکه با ناخن هاش بالش زیر سرش رو گرفته بود حرکات دایره وارش رو شروع کرد.
جونگکوک به عقب نگاه کرد تا به تهیونگکه مثل یک سنگ بی حرکت بود از لای مژه هاش نگاه کنه.
چین های پیشانیش از بین رفته بودند اما هنوز عمیقا و تقریبا آرام نفس میکشید.
جونگکوک محکم تر به عقب خودشو هل داد و باسنش رو روی دیک تهیونگ میکشید و اجازه داد عضو کمی سفت شده بین لپ های باسنش بلغزه.
لب پایینش رو بین دندانهاش گرفت تا صدایی که میخواست از دهانش خارج بشه خفه کنه و حرکاتش قوی تر شد.
جونگکوک داری چیکار میکنی لعنتی؟؟!
تو خود دردسری
نفس جونگکوک به نرمی بیرون رفت موقعی که احساس کرد تهیونگ دیکش رو میکوبه به پشت سرش نگاه کرد.
فاک...این چی بود؟ چرا اینقدر حس خوبی داشت؟
اون احساس کرد که دیکش به طرز غیر ممکنی سفت شده، ذهنش اونو به خاطر شهوت اون هم در صبح زود نفرین میکرد!
اون با یک مرد خوابیده!!
این یک حمله برای جونگکوکه!!
اما این بیشتر اونو روشن کرد و برای یکبار هم شده کنترل مرد رو داشت.
بنابراین به حرکات بیشرمانش ادامه داد و به طور ریتمیک حرکاتش رو روی دیک نیمه سخت شده ادامه داد و از جفت چشم های تیرهای که تمام حرکات اونو زیر نظر داشت غافل بود.
اون فقط زمانی ایستاد که احساس کرد چنگی دور کمرش سفت شده که باعث شد درست سرجاش یخ بزنه!
وقتی به خودش اومد که چکار کرده چشمهاش گشاد شد.
ضربان قلبش از ترس و انتظار تند شد و مغزش بخاطر حرکات احمقانش به جمجمش میکوبید.
خدایا من رفتم!
جونگکوک تقریبا جیغی کشید که یک جفت لب روی پشتش احساس کرد
نفس گرمی که به پوستش خورد باعث شد پوستش دانه دانه بشه.
_اوه بچه گربه ....شیطونی کنیم صبح؟
تهیونگ با صدای خواب آلودش گفت و زبان خیسش رو از دهانش بیرون آورد تا نواری رو روی پوست سوزان جونگکوک لیس بزنه.
جونگکوک چشماشو بست و پشیمان شد که جسارت به خرج داده
اون چه انتظاری داشت؟ برای اینکه شیطان رو موقعی که روبروش به معنای واقعی کلمه باسنش رو تکان میده بیدار نکنه؟
یا اون احمق بود!
گند نادری زدی که حتی تو موزه هم پیدا نمیشه!
یا فقط این بود که میخواست تهیونگ بیدار بشه اونو در حال انجام کار بگیره تا بعدا اونو به فاک بده!
جونگکوک تصمیم گرفت که هردو گزینه رو نادیده بگیره و منتظر شرایط دشوار بمونه که خوشبختانه یا از روی بدشانسی برای اون خیلی دور نبود.
قبل از اینکه بفهمه به پشت برگشت و دستای ظریفش بالای سرش پین شد در حالیکه حجم عضلهای روی بدنش قرار گرفت و اونو زیرش گرفتار کرد.
تهیونگ پوزخند تنبلی زد موهای ژولیده زاغش روی چشمهاش ریخته در حالیکه به جونگکوک نگاه میکرد مثل شیر گرسنه ای که به اولین وعده غذاییش در روز نگاه میکنه!
_نوبت منه
Taehyung p.o.v
اگر کسی ازم بپرسه که زندگی من تا به امروز چطور بوده، دریغ نمی کنم که بگم همه چیز توش دیدم.
از چهرههای شکافته گرفته تا مغزهای ریختهشده، خانههایی که تو آتش میسوختن و مردمی که ردیفهای باروت رو خرخر میکردن مثل اینکه چیز عادی و متمادی باشه!
من تو زندگیم انقدر چنین چیزهایی دیدم که حتی گراهام نورتون مجبور شد بیاد پیش من آموزش ببینه!
بدون شوخی!
(ما در واقع در تونس با هم آشنا شدیم، جایی که بهش یاد دادم با تفنگی که در جلوی بدنش گذاشته شده چطور تیراندازی کنه واقعاً شوخی نیست!)
اما همین الان که اینجا نشستم، و روی پسر کوچکی که چند هفته قبل دزدیده بود دراز کشیدم و به ...آسمانی!
آره همون و به چهره آسمانیش که هنرمندانه ساخته شده بود خیره شدم.
نمی تونستم خودداری کنم اما تعجب کردم که چطور دلم براش تنگ شده بود!
بهطور عجیبی دوستداشتنی بود که چهرهاش شبیه یک توله سگ لگد شده بود، مخصوصاً وقتی غمگین یا ترسیده بود. چشمان بادومی درشتش که مهربونی رو درخواست میکردن و اون لبهای لذیذ که به شیرین ترین حالت ممکن خم شده بود.
تقریبا قلبمو گرم کرد!
استثناست! جز یکبار این اتفاق نیفتاده
من فقط میخواستم اونو نابود کنم.
به پسری که به آرامی زیرم دراز کشیده بود پوزخندی زدم، دستاشو ول کردم و انگشتش رو بلند کردم تا سریع بینیشو بالا بیارم که باعث شد تکونی از ترس بخوره خندیدم، اون خیلی ناز بود.
_الان داشتی چیکار میکردی؟
صدامو پایین آوردم و با تمسخر ادامه دادم :ها بچه گربه بد؟
پسر شکننده نفسی لرزان رها کرد، پایین تنه اش کمی زیر من تقلا می کرد.
_ه هیچی
تند تند گفت و سرشو به شدت تکان داد، چشماش به علامت انکار گشاد شد: من هیچ کاری نکردم
_اوه هاه؟
لب هامو خط کردم و بهم فشار دادم وانمود کردم گیجم را در یک خط کشیده به هم فشار دادم، وانمود کردم گیجم: میگی هیچی؟
جونگکوک به آرامی سری تکان داد و گونه هاش در حالی که لبشو گاز می گرفت به رنگ صورتی پررنگ در اومدن.
اون باید همین حالا کارشو متوقف کنه.
_ واقعا؟ اما فکر میکردم چیزی رو احساس کردم
از گوشه چشمم به تغییر رنگ چهرش نگاه کردم.
پسر به سرعت پلک زد، قبل از اینکه چشماش پایین بیاد و عصبی شروع به جویدن لب هاش کرد.
_من متاسفم ...
حرفشو قطع کردم در حالی که انگشتامو دور گلوش حلقه کردم و با فشار دادن دستم دور گردنش برای لحظهای نفسشو قطع کردم.
جونگکوک قبل از اینکه هوا ازبین بره جیغ کوتاهی کشید قفسهی سینه کوچیکش به خاطر کمبود اکسیژن بالا پایین میشد.
پوزخند خطرناکی زدم: خونسرد باش بچه گربه.
به پسر که داشت خفه میشد و در آغوشم بود نگاهی کردم
_اول در حالی که من خوابم با من اون کارو میکنی و بعد اینطوری دروغ میگی؟
جونگکوک دوباره سرشو تکان داد، سیب گلوش زیر انگشتام تکان میخورد.
گره دستمو کمی شل کردم و بهش اجازه دادم نفس بکشه قبل از اینکه دوباره به آرامی فشار بیارم.
_ خب از قوس من تو خواب لذت بردی؟ هوم؟ این کینک جدیدته؟ از افراد خوابیده استفاده میکنی؟
هر چی به دهنم میومد گفتم بدون اینکه توجه کنم معنی داره یا نه.
همیشه میدونستم جونگکوک اونقدرهاهم که نشون میده پاک و بیگناه نیست اما این به این معنا نیست که من بهترم!
در واقع من خیلی بدتر بودم.
علاوه بر این من اونو در اولین ملاقاتمون با این فرض که خوشش میاد اون کارو کردم (زیر خودم کشیدم)
روی زبانم کلیک کردم و به صورتش نزدیکتر شدم
_اگر توجه میخواستی میتونستی فقط بخوای ! نه اینکه بگم ازس لذت نمیبرم، فاک من عاشق اینم با چنین سوپرایزی بیدار شم!!
جونگکوک گیج به نظر میرسید مژه های بلندش تند تند بهم میخوردن.
به نظر میرسید که اون نیاز به نفس کشیدنو برای یک دقیقه فراموش کرده بود، بنابراین برای یادآوری بهش، مجبور شدم گلوی منقبض شدش رو رها کنم و به جای آن، لبهاشو بوسه کوتاهی بزنم.
به نظر میرسید که اونو از افکارش خارج کردد، در حالی که به آرامی نفس میکشید، دستهای ضعیفی که به سینهام نزدیک میشدن، وقتی زبانمو داخل دهانش فرو کردم. طعمش شیرین بود، حتی با اینکه هنوز صبح زود بود و بوی صبح و همه چیز.
برام کوچکترین اهمیتی نداشت (نه بعد از چشیدن چیزهای وحشتناک تر تو زندگیم)و از نظر ظاهری که چطور واکنش نشون داد اونهم برام مهم نبود.
برای چند دقیقه به بوسیدنش ادامه دادم و تو حسی که گلبرگ های صاف و بی تجربه اش روی لبهام می زدند گم شدم. و زبانش ... آه زبانش. نمی خوام دروغ بگم، اما می خوام دوباره اونو روی دیکم حس کنم.که منو یاد ...
لبهاشو رها کردم و عملا نالهای که از دهانش خارج شدو نادیده گرفتم و صاف نشستم رانپاهاشو به هم چسباندم.
با جدیت با دوانگشت اشاره به فاق تنگ شده شلوارم اشاره کردم
_دوست داشتم ادامه بدم بچه گربه اما اینجا مشکلی داریم که نیاز به توجه فوری داره!___________________________
سلام🌝
ریدرای Fast Draw به 1k رسید قوویویتزتزویویوس مرسی از حمایتتون🤝🏻💜
متاسفانه وقت نکردم کامنتای پارت قبل رو جواب بدم امیدوارم این پارت بتونم براتون جبران کنم💀
YOU ARE READING
Fast Draw
Fanfictionکیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قراره از این به بعد بین افسر ترسو و مافیای خشن بیوفته؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پارتی از فیک: _ حالا بر...