10

2.3K 272 21
                                    

_شجاع شدی.

زمزمه ای درست بغل گوشش شنید و وقتی اسلحه از روی پوستش سر خورد بالاخره تونست نفس بکشه.

اما کمی جا خورد موقعی که به جای اسلحه پوست سرد بینی تهیونگ روی گوشش جایگزین اسلحه شد و تهیونگ اون رو می‌بویید.

_میدونی این چه مدلیه افسر؟

تهیونگ به آرامی پرسید و اسلحه رو جلوی صورتهاشون گرفت‌.

جونگکوک سرش رو بالا آورد و به مدل شیک اسلحه داخل دست تهیونگ نگاه کرد با اینکه پلیس بود اما در مورد این اسلحه نمیدونست سرش رو به نشانه منفی تکان داد.

_بهش عقاب صحرایی میگن

تهیونگ تکانی خورد و چانه‌اش رو روی شانه جونگکوک قرار داد.

_اینجا تو آمریکا خیلی محبوبه...این بچه

اسلحه رو کج کرد

_اونا میگن اگه بخوای نحوه استفاده از اون رو یاد بگیری باید چندتا چیز راجبه شاهین بدونی

_م‍ منظورت شاهین؟ آموزش شکار پرندگان؟

سرش رو کج کرد تا بتونه مرد پشت سرش رو ببینه.اون قبلا در مورد این ورزش شنیده بود اما اون هیچوقت نمیتونست تصور کنه یک پرنده شکاری عظیم رو هرجایی که هست اجازه بده نزدیکش بشه.

_هوم پسر خودنما

رئیس پوزخندی زد و عقب رفت و دور جونگکوک چرخید تا روبروش قرار بگیره.

دست تهیونگ به کمر کوک رسید و اونو محکم به خودش چسباند اسلحه رو زیر فک کوک قرار داد و به بالا فشار داد تا سر کوک بالا بیاد و چشم تو چشم بشن.
جونگکوک با دیدن برق چشمهای رئیس مافیا لرزید حقیقتا بیشتر از نزدیکی میترسید تا اسلحه ای که زیر گلوش قرار داشت!

_میدونی اونا چجوری حیوانات وحشی بالدار رو کنترل میکنند جونگکوک؟

جونگکوک در جواب رئیس مافیا فقط سری تکان داد چون گلوش آنقدر خشک بود که نمیتونست با کلمات جواب بده.

_اونا پیوند ویژه‌ای ایجاد میکنن پیوند اعتماد. بین استاد و سلاح زندش.
همون اعتمادی که من به این تفنگ دارم برای نجات جونم همون‌طور که برای من وجود داره و استفاده درستش.

تهیونگ کمی مکث کرد.

_و کاری که امروز برای نجات جیمین کردی قابل تقدیر بود.

هیچ تمسخر و کینه توزی در لحن تهیونگ نبود.لحنش فقط صادقانه بود و باعث بوجود آمدن احساس غرور در وجود جونگکوک شد.

تهیونگ اعتراف کرد: امروز واقعا اعتماد منو جلب کردی

اسلحه رو پایین آورد نگاهی کرد

_اما هنوز راه درازی در پیش دارم تا بتونم تورو کاملا تحت کنترل خودم داشته باشم.

جونگکوک حس کرد با ادعای مرد غش می‌کنه.
اون نمیدونست در مورد اینها چه احساسی داره فقط سه یا چهار روز از زندگیش رو با این جنایتکاران گذرونده بود.
و نمیدونست چقدر دیگه قراره کنارشون باشه.
حتی امروز یک جنایتکار رو نجات داده بود! آیا قرار بود یکی از اونها باشه؟ آیا اون هرگز آزاد نمیشد؟

آیا حتی میخواست آزاد بشه؟؟!

نه، البته خیلی زود بود به چنین مکانی عادت کنه و به چنین افرادی بپیونده افرادی که جنایتکار بودند.
اما باید اعتراف کنه که زندگی با مافیا به مراتب بهتر از زندگی انفرادی در کره است.
اون برادر بزرگتری مثل جین و دوست خوبی مثل هوسوک داشت و بعد ... تهیونگ بود!

_به چی فکر میکنی گربه؟

صدای تهیونگ اونو از فکر بیرون کشید جونگکوک بدون لکنت چیزی زیر لب زمزمه کرد اگر مرد بزرگتر فکر کنه اون لکنت دائمی داره تعجبی نمیکنه.

_اوکی میخوای چیز جالبی بشنوی؟

صدای ناگهانی شاد رئیس غافلگیرش کرد اون مطمئن بود تهیونگ دچار بیماری دوقطبی هست.

_باشه؟

_در گذشته شکارچی ها برای تمرین اعتماد سازی داخل دهان شاهین تف میکردن که این ارتباط بینشون رو تقویت میکرد.

جونگکوک درحالی که از این حرف ناگهانی تهیونگ متعجب بود نگاهی کرد.

_واقعا؟ این عجیبه

_میدونم درسته؟این دیوونه کنندس

تهیونگ خنده‌ای کرد و سر تکان داد بعد از چند ثانیه خندش رو متوقف کرد و ناگهان جدی شد.

_دهنتو باز کن

_چ‍ چی؟

_همین حالا

جونگکوک سر سرد اسلحه رو روی شکمش حس کرد و دید که کیم با لبخند شیطانی چشمکی بهش میزنه.

اون لبهاشو باز کرد و اجازه داد هوا از دهانش عبور کنه از حرکت بعدی رئیس وحشت داشت و موقعی که تهیونگ خیلی سریع فکش رو گرفت بیشتر ترسید.

تهیونگ سرش رو خم کرد طوری که انگار میخواد کوک رو ببوسه اما درست روی لبهای کوک متوقف شد و نفس کوتاهی کشید و بزاقش رو داخل دهان کوک ریخت.

جونگکوک با احساس بزاق دیگری روی زبانش صورتش درهم شد اما به طرز عجیبی ازش متنفر نبود همچنین حس عجیبی داشت مثل هورمونی بود که قبلاً باهاش مواجه نشده بود انگار جایی داخل چاله‌های معدش آزاد شده و حواسش رو گز گز میکرد.

تهیونگ عقب رفت و با چشمهای ریز شده به کوک نگاه کرد.

جونگکوک آب دهانش رو قورت داد و تهیونگ پوزخندی زد.
دوباره کوک رو به خودش چسبوند و لبخندی از سر رضایت زد و قبل از اینکه لبهاش روی لب پسر قرار بگیره زمزمه کرد : حالا باهم بهتر کنار میایم.

تهیونگ داخل بالکن کوچک اتاقش نشسته بود و با نگاه آرام غیرعادیش به آسمان شب خیره شده بود.

اون تقریبا برهنه بود و تنها یک شلوارک مشکی رنگ پاش بود و یک مارل برو سفید بین انگشتان تتو شدش بود.

پاشو روی نرده گذاشت و پای دیگرش رو روی پا‌ انداخت و دستش رو زیر سرش قرار داد و دست دیگرش هم روی لبهاش بود هرازگاهی پک میزد به سیگارش و دود های نازک و بی ثبات رو از سوراخ های بینیش بیرون میداد بی توجه به اینکه پوست نازک رو میسوزوند.

زنگ عمیقی توجهش رو جلب کرد نگاهی به صفحه روشن تلفنش انداخت و سیگارش رو روی لبهاش قرار داد و تلفنش رو برداشت و صفحه رو بالا کشید تا اعلانهاش رو بررسی کنه.

(استیو از این قرار داد کناره گیری کرد ما نمیتونیم داشته باشیمش ته)

نامجون بود تهیونگ لبخند تنبلی زد و سراغ پیام بعدیش رفت.

(باید به لس آنجلس بریم؟)

تهیونگ با دیدن پیشنهاد جدید لبهاشو روی هم فشرد و جواب داد :اره مرد بزن بریم)

بعد از جواب دادن تلفنش رو چرخاند و خاموش کرد از روی صندلی‌ بلند شد و سمت نرده رفت اون طبقه سوم مخفیگاه کوچکشون ایستاده بود و از اونجا خط افق شیکاگو مشخص بود و شهر با تمام شکوهش می‌درخشید.

این تهیونگ رو تا حدی سرگرم میکرد نگاهش به پیرمرد هایی افتاد که بازی میکردند همیشه همان بازی رو انجام میدادند اون تعجب کرد.
آیا اونها خسته نمیشدند؟ آیا تا حالا نخواستند بازی جدیدی رو امتحان کنند؟
شاید نه.
از نظر اون افرادی که می گفتند تغییر تنها چیزیه که در جهان ثابته اشتباه می کنند ، مشکل در تغییر نبود بلکه در رکود به نظر می رسید که خودشون رو با هرگونه تظاهر آینده ای تغییر می‌دهند.

همه از تغییر می‌ترسیدند.

تهیونگ پوزخند غمگینی زد و اجازه داد سیگار سوختش به پارکینگ برسه.
چند لحظه بعد احساساتش تغییر کرد و حالا تنها خشم سرد بازیگوشی جایگزین شده بود.

اون هنوز نمیتونست شیکاگو رو ترک کنه قبل از این باید کاری انجام بده.

جونگکوک نفس کشید سرش رو برای بار سوم داخل توالت فرو برد و عق زد و برای بار سوم تلاش کرد تا چیزی رو از معدش خالی کنه اما بازهم مثل دو دفعه قبل موفق نشد.

روی پاهاش نشست و نفس نفس میزد چشمهاش از تلاش بیهوده برای بالا آوردن خیس شده بود.

ذهن خستش دوباره به خاطره دوساعت پیش برگشت شیطان مو مشکی خاص پوزخند زد و فکش رو گرفت و ...

جونگکوک دوباره عق زد اما چیزی برای بالا آوردن نبود بی فایده بود و جونگکوک حالش بد بود.

قلبش و هر یک از رشته های عصبی بدنش در هاله ای از جنب و جوش بودند کوک نمیدونست چه اتفاقی براش افتاده چرا بدنش اینطور واکنش نشان می‌داد؟

سرش رو بلند کرد و به سمت دیگر دستشویی کوچک خزید نفسهاش نامنظم بود و حس میکرد امکان داره دچار حمله عصبی بشه.

چه اتفاقی براش میوفتاد؟

اولین چیزی که حس کرد ترس بود ترس مطلق آنقدر قوی که چشمهاش تار شد و سرش درد گرفت.
بدتر بود چون منبع این ترس چیزی نبود که قبلاً حسش کرده باشه.

این ترس شبیه ترس دزدیده شدنش یا زمان ترک کشورش و شغل رویاییش نبود این ترس متفاوت بود و چیزی بخاطر درون خودش بود ترس از تغییر درونش!!

جونگکوک حس کرد اون امروز همون پلیس تازه کار در کره نیست اون شخص دیگه‌ای بود و احساساتش متفاوت بود.

نه نه! من اینو دوست ندارم بس کن این باید متوقف شه.

تو جونگکوک واقعا ازش متنفری؟

اره البته که ازش متنفرم باید باشم این خوب نیست.

منظور این نیست که باید ازش متنفری واقعا خودت متنفری؟؟

من امروز کسیو تقریبا کشتم

تو این کارو برای نجات جون کسی انجام دادی آیا پلیس وظیفش این نیست؟این کاری نیست که باید به عنوان یک افسر برای نجات جون یک بیگناه انجام بدی؟

بعدشم من من اجازه دادم اون بهم تجاوز کنه اون منو لمس کرده. حتی داخل دهان من تف کرده!

میتونستی جلوشو بگیری

من نمیتونستم اون منو دزدیده بود میتونست منو بکشه.

با کی شوخی میکنی کوک؟ایا به خواست خودت اینجا نیستی هیچکس نمیتونه تورو مجبور به کاری بکنه.

من تهدید میشدم

وقتی مجبور شدی شب رو با تهیونگ داخل سلول بگذرونی اونموقع ایستادگی کردی حالا چیشد؟اون هنوز تورو مجبور به انجام کاری نکرده

احساس کثیفی میکنم خیلی بدم میاد از اینطوری بودن

تو کثیف نیستی کوک بخاطر دوست داشتن چیزی که دیگران دوست ندارن کثیف نیستی دست تو نیست کوک.

من دیوونم اینطور نیست؟

همه دنیا دیوونن.

ضربه ناگهانی به در کوک رو از مشاجره داخلیش بیرون کشید و باعث شد اشکهاشو متوقف کنه و صورت خیسش رو پاک کنه با تردید پرسید :کیه؟

_بچه گربه اونجا چیکار می‌کنی ؟بیا بیرون بیا بریم قدم بزنیم؟

صدای عمیق و تند رئیس لرزش آشنایی به بدن کوک انداخت که اونو مجبور کرد چشماشو محکم ببنده و سرش رو به دیوار بکوبه

اون صدا...

(صادقانه؟فقط میخوام به فاکت بدم جونگکوک)

جونگکوک با به یاد آوردن اعتراف بی شرمانه رئیس داخل هواپیما ناله ای کرد.

تو بخاطر دوست داشتن چیزی که دیگران دوست ندارن کثیف نیستی.

جونگکوک سری تکان داد و لبهاشو محکم گاز گرفت.

من دیوونم که اینو دوست دارم

_من یک دقیقه دیگه میام

بلند شد و خودش رو تکاند و سعی کرد لرزش صداش رو پنهان کنه.
صدای خنده‌ی طعنه آمیزی از آن طرف در شنید.

_منتظر میمونم جاگی!

_ کج کجا میریم؟

جونگکوک در حالی که مچ دستش اسیر دست تهیونگ بود و با سرعت پله هارو طی میکردند تا به پارکینگ خلوت برسند پرسید.

تهیونگ به دلایلی بیش از حد هیجان زده بود و چهرش هم میدرخشید.

تهیونگ ناگهان جلوی ماشین توقف کرد و صورت جونگکوک به پشتش کوبیده شد اون لبخند درخشانی داشت.
از اینکه کوک بهش خورده بود ناراحت نشد اون بدش نمی‌اومد که همیشه برن نرم کوک رو کنار خودش داشته باشه اما الان وقت فکر کردن به چنین مسائلی نبود چون اونها ماموریتی داشتند که باید انجام بدن.

اون پسر رو داخل ماشین روی صندلی شاگرد نشوند و با احتیاط در رو بست.

جونگکوک نظاره گر بود و عینکش رو جابجا کرد و به ساعت مچیش نگاهی انداخت ساعت 2:34 بامداد!

چرا اونها این وقت شب بیرون میرفتن؟

اصلا کجا میرفتن؟

چرا فقط اون دونفر؟!!

جونگکوک میدونست که مطرح کردن سوالهاش فایده‌ای نداره.
بهرحال تهیونگ هیچوقت به خودش زحمت نمیداد که مستقیما جواب بده اما اون خیلی کنجکاو بود.
رئیس در مورد پیاده روی چیزی نگفت؟چرا پس با ماشین میرن؟ایا این نوعی ماموریت بود؟ایا تهیونگ اونو درگیر کارهای کثیف خودش میخواد بکنه؟

...یا صبر کن!

نکنه اونو تنهایی به جایی می‌بره تا بتونه...

_جونگکوک؟هی بچه گربه؟ اینجایی؟

کوک سرش رو کج کرد و به مرد نگران نگاه کرد

_هاه؟

کیم با نگرانی اخم هاشو در هم کشید و نگاهی به کوک کرد

_ ازت پرسیدم خوبی؟تب داری؟صورتت قرمز شده.

جونگکوک حالا که توجه مرد رو به خودش دید سرخ شد  دلش میخواست به خودش سیلی بزنه به خاطر افکارش.

_ نه من خوبم

کوک سری تکان داد تهیونگ ابروهاش بهم گره خورد اما چیزی نگفت و عقب کشید و به صندلیش تکیه داد و کمربندش رو مثل یک شهروند مسئول قبل از اینکه حرکت کنه بست.

جونگکوک هم کار تهیونگ رو کپی کرد.

کوک به این فکر کرد که خوبه امشب کاری انجام بده بهرحال که نمیتونست بخوابه.
ای کاش میتونست فکر این شخص عحیبو بخونه و بفهمه چی تو سرش میگذره.
اون ذهنشو با افکار نامقدس پر کرده بود جونگکوک چشمی چرخاند و مدام جلوی خمیازش رو می‌گرفت.

_تو دستشویی اونقدر طولانی چکار میکردی؟


رئیس تصمیم گرفت سکوت ماشین رو بشکنه و با کنجکاوی به کوک نگاه کرد کوک لبهاشو روی هم فشرد و تکه کتان روی لباس خوابش رو کشید.

_هیچی

تهیونگ چشمهاشو تنگ کرد

_کامان بهم بگو تو حدود یک ساعت یا بیشتر اونجا بودی

_گفتم هیچی

_خودارضایی میکردی؟

بدیهی بود که میدونست اون اینکارو نمیکنه اما با دیدن سرخ شدن کوک تصمیم گرفت کمی اونو اذیت کنه.
کوک با شدت سرش رو به سمت رئیس چرخاند و نگاهی به پوزخند کیم کرد‌

_من این کارو نکردم

_اوه اما فکر کنم انجام میدادی

_نه! من..

_پس چرا ناله میکردی؟

تهیونگ مثل عوضی ها پوزخندی زد اون میدونست که چنین چیزی رو از داخل سرویس نشنیده شاید پسر معده بدی داشته.
اما آیا این مسئله اونو از کاری که میکرد باز میداشت؟

_من انجام ندادمش فقط میخواستم بالا بیارم.

ماشین با صدای جیغ مانندی روی آسفالت متوقف شد

_سعی میکردی چیکار کنی؟

تهیونگ پرسید و جدی به کوک نگاه کرد اون الان ترسناک بنظر می‌رسید کوک آب دهانش رو قورت داد

_این چیزی نیست..

_جونگکوک

_حالم خوب نبود

جونگکوک سریعا اعتراف کرد تهیونگ اون رو بی نهایت میترسوند اون میدونست که کیم دوشخصیت داره و انتظاری نداشت اما جبهه سرد و ترسناکش قطعا مورد علاقش نبود.

_ولی چند دقیقه قبل که پرسیدم گفتی خوبی

رئیس ازش بازجویی کرد و صداش نسبت به قبل تن پایین تری داشت

_آاره منظورم نعه احتمالا قبلا حس خوبی نداشتم ام مهم نیست..

تهیونگ سکوت کرد و چیزی نگفت کمربندش رو که باز کرده بود دوباره بست و فرمان رو چرخاند و از لاین گذشت و وارد بزرگراهی که به مرکز شهر شیکاگو منتهی بود شد.
در سکوت به ترافیک شلوغ خیابان نگاه میکرد و به چیزی فکر میکرد.

سپس به کوک ضربه زد.

_این مربوط به قضیه‌ی ظهره؟

اون با دقت دید که حالت جونگکوک در عرض چند ثانیه تغییر کرد و دید که گردن و گوشها و پوست شانه ظریفش که از تیشرت خرسیش بیرون افتاده بود سرخ شده.

_نه ،نه

کوک سعی کرد متقاعدش کنه.
تهیونگ تکخند متعجبی زد و محکمتر روی پدال گاز فشار آورد و سرعتش رو بیشتر کرد.

_واقعا افسر؟این باعث شد حالت بهم بخوره؟
نمیتونست بد باشه اونقدرام؟

تهیونگ با لحنی بین ناراحتی و تعجب گفت.جونگکوک سکوت کرد از پنجره به بیرون نگاه کرد.
تهیونگ ناله‌ای از عدم جواب دادن کوک کرد قطعا سکوتش به معنای تایید بود!

_اوه کامان! چقدر با بوسیدن فرق داره؟! بهم بگو!

رئیس مافیا سعی کرد کاری که در زمین تمرین با کوک انجام داده رو منطقی جلوه بده. درست بود اون اخیرا درباره تمرین اعتماد سازی از دوستان عرب شنیده بود و می‌خواست اون رو با کوک امتحان کنه اما کاری که کرده بود مثل اینکه فکری راجبش نکرده بود!

جونگکوک برگشت و نگاهی نرم حواله رئیس کرد و در عین حال قیافه داشت که باعث چرخاندن چشم تهیونگ شد.

_خب هرچی! عایش تو اصلا افسر سرگرم کننده‌ای نیستی!
من نمیدونم اینکه دهن هردومون توهم باشه مشکلی نیست اما تفم اره؟
اگر از من بپرسی این مغرضانس!

تهیونگ صدای جیغ اعتراض آمیزشو شنید و برگشت به کوک نگاه کرد

_حالا چی؟

_چ‍ چرا من اون چیزو تو دهنم دارم؟

ماشین دوباره متوقف شد اینبار با جیغ بلندتر و باعث شد صدای بوق های ممتد و فحاشی از پشت سر شنیده بشه چون تهیونگ درست وسط شلوغ ترین بزرگراه آمریکا توقف کرده بود.

_ام چی؟

تهیونگ با حالت احمقانه‌ای از جونگکوک پرسید.

_منظورت اینه که چرا تف من داخل دهنته؟؟

رئیس ازش پرسید انگار در مورد چیز رایجی صحبت می‌کنه مثل تنفس از راه بینی.
جونگکوک آب دهانش رو قورت داد دستاش رو بغل کرد و از بین مژه‌های زیباش به مرد بزرگتر نگاه کرد.

_ق‍ قراره دوستش داشته باشم؟؟

تهیونگ مثل بیچاره ها سرش رو بین دستهاش گرفت و شقیقه‌اش رو مالید.

_جونگکوکا کیتی من! درمورد رابطه جنسی چی میدونی؟

تهیونگ بی توجه به فریادهای رهگذران با دقت به کوک چشم دوخت.
کوک با خجالت سرش رو پایین گرفت با انگشتاش بازی کرد و لبهاشو گاز گرفت.

_خیلی نمیدونم ش‍ شاید فقط اصول اولیه رو بدونم؟

کوک سرخ شد و با صدای ریزی جواب داد.
تهیونگ آهی با صدای بلند کشید و دوباره ماشین رو روشن کرد

_حدس میزدم شاید باید زودتر از اونچه که فکر میکردم شروع کنم!

دوباره ماشین راه افتاد سکوت ناخوشایندی ایجاد شد جونگکوک به شدت سرخ بود و تهیونگ کاملا گیج.
اون قبلا شریک جنسی بی تجربه داشته اما همه اونها حداقل درباره بلوجاب میدونستند!
با این حال این دیوانه اینجا...آه تهیونگ فقط میخواست بخنده!

اون به پهلو نگاه کرد و لبخندش رو پشت لبهاش مخفی کرد وقتی دید که خرگوش کوچک با خرس عروسکی دوخته شده روی تیشرتش بازی میکنه و صورتش سرخه.

خیلی معصومانه ،شیرین و نرم به نظر می‌رسید...تهیونگ دیگه طاقت نداشت!

جونگکوک نفسش لحظه‌ای ایستاد موقعی که دودست صورتش رو قاب گرفته و یک جفت لب گرم دهانش رو در بر گرفت.
از روی غریضه چشمهاشو بست.

قلب جونگکوک بخاطر بازی شلخته روی لبهاش به شدت میتپید.
تهیونگ به آرامی لب پایینی کوک رو مکید در حالی که صورت کوچک کوک رو با دستاش گرفته بود جونگکوک نمیدونست چکار کنه این اولین باری بود که بوسیده میشد!

با این حال اون واقعا اهمیتی نمیداد که که به تهیونگ نشان بده بی تجربس اون میدونست کیم به اندازه کافی فهمیده علاوه بر این هر چقدر هم خنده دار کوک رشد کرده بود تا بدنش رو به رئیس بسپره!

بعد از چند دقیقه چشمهای کوک با صدای بوق ممتدی باز شد سرش رو کج کرد با دیدن روبرو چشمهاش گشاد شد فریاد زد :تهیونگ مراقب باش

کوک سریعتر از تهیونگ به خودش آمد بنابراین فرمان رو گرفت و چرخاند و به سختی از کنار کامیون عبور کردند طوری که از جاده خارج شد ماشین روی راه سنگلاخ کمی حرکت کرد و بالاخره متوقف شد.

کوک برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که اون هم برای لحظه‌ای گیج بنظر می‌رسید

_تقریبا داشتیم با کامیون برخورد میکردیم

کوک به آرامی گفت و نفسی کشید آدرنالینی که بخاطر اتفاق رخ داده بوجود آمده بود کم کم داشت از بین میرفت.

_اره دیدم

تهیونگ برگشت و به عقب نگاهی کرد و دستش رو داخل موهاش فرو برد و گره‌ای که روی پیشانیش بود رو از بین برد کوک با دهان باز به تهیونگ نگاه میکرد.
تهیونگ برگشت و به کوک نگاهی انداخت و لبخند طبیعی زد

_باید بگم لحظه آخر کارت عالی بود از کجا یاد گرفتی اونو؟

تهیونگ لبخند تنبلی زد و ماشین رو روشن کرد و در جاده‌ی سنگی مزرعه حرکت کرد

_فکر کنم بهتره از این راه بریم.





___________________________

اعتراف میکنم با کاز کیم حالم بهم خورد🗿
لاشیی زبون میکردی تو حلقش ولی تف؟؟؟
اگه فیکو دوست دارین و امکانش هست به دوستاتون معرفیش کنین💦
آپ بعدی:+۲۰ ووت +۲۰ کامنت



Fast DrawWhere stories live. Discover now