شب بر آسمان پهناور کشیده شده . یک منظره خالی تا آنجا که چشمانش می دوید، چیزی جز تاریکی نبود. شاید فقط چند شبح از درختان کاج که روی زمین خیس خزه پوشیده شده اند، و یک پتوی ضخیم نامرئی از هوای سرد ژانویه
کوک روی زمین دراز کشیده بود، روی شبکه ای از سنگفرش و فضای سبز میانی، یک جورهایی سبز. در کنار اون یک
تخته سنگی، خاکستری کهنه و پژمرده، با گوشه های بریده شده و درختان انگور سبز که شکاف های متعدد آن را برجسته کرده بود، به سن خود چسبیده بود
یک سنگ قبر
چشمان کوک مانند قاصدک های کوچکی بود که در نسیم تاب می خوردند .
سرد، پژمرده اما به نوعی هنوز آنجاست دستش رو بلند می کنه و به آرامی روی مرکز سنگ سرد قرار می ده و بافت درشتی رو روی کف دستش احساس می کنه.
کوک حرکتش می ده و دایره های کوچکی روی قبر می کشه، مثل اینکه اگر یک نفر بود و بعد از یک روز طولانی روی سینه اش دراز کشیده بود
کوک لبخند می زنه اما به چشماش نمی رسه.
همانطور که گرمای كف دستش به كف دستی که زیر سنگ افتاده نمی رسه. آهی لرزان از لبانش رفت، می خواست گریه کنه اما نمی کنه.
اون اشکش رو در بطری می اندازه مانند سال های گذشته،و در جایی دور از قلبش ذخیره می کنه. هرگز بیرون نیامد.
صدایی ناگهان در سرش طنین انداز می شه
"من... متاسفم آقای جئون
.. ما می تونستیم اونو نجات بدیم اگر اون...."
"زمان مرگ 6: 54 صبح "
کوک با یک تکان از خواب بیدار می شه چشمانی گشاد با ترس و بدنی خیس از عرق سرد.
اندامش بی حس میشه و برای لحظه ای به نظر نمی رسه که آنها رو میتونه تکان بده.
لعنت به فلج خواب و عوارضش اون سعی می کنه تنفسش رو یکنواخت کنه، ذهنش رو دوباره تنظیم کنه تا از حالت دیوانگی خارج بشه تا زمانی که بتونه دوباره بدنش رو حرکت بده.
چند دقیقه طول می کشه اما اون به آن عادت کرده.
خب، زمانی اتفاق می افتد که شما به مدت سه سال هرشب همان کابوس رو ببینی
کوک بعد از اینکه بالاخره تونست حرکات بدنش رو به حالت طبیعی تمرین بده ، به سمت راستش می چرخید وقتی بالاخره فهمید چه اتفاقی افتاده خفگی در گلوشو بند میکنه.
جای کنارش روی تخت دوباره خالی بود. یخی... انگار هرگز اشغال نشده بود
از شکاف کوچکی که در پرده ها وجود داشت، یک یا دو پرتو نور خورشید به صورت مخفیانه وارد شد و به پسر می گفت که روز است و این موضوع ذهن اونو کمی راحت کرد.
کوک سریع از تخت بیرون اومد و در حالی که لباس خواب به تن داشت از اتاق بیرون رفت
_اقای جئون
صدای آشنا کنار در بهش سلام کرد و ایستاد و به
پیرزن تعظیم کرد
_فقط اومدم ازت بپرسم ناهار چی میخوای بخوری؟
در حالی که کوک چهره ای گیج نشان می داد، لبخند شیرینی زد
_الان وقت ناهاره؟
_ساعت از دوازده گذشته آقا
کوک زیر لب فحش داد و دستی میان گره های سیاه ابریشمی و مجعدش که کاملا روی استخوان های گونه اش افتاده بود فرو برد
_من دیر از خواب بیدار شدم و تنها... میخواستم ببینمش
دیدیش ؟ جایی رفت؟ چیزی در این مورد گفت؟
کوک از زن پرسید، وقتی که اون به سادگی سرش رو به علامت منفی تکان دادی
اضطراب بیشتری احساس کرد
_من او ندیدمش که بیرون بره، ایشون خیلی غیر قابل پیش بيني هستن
کوک به نشانه موافقت هومی زمزمه کرد اما حواسش پرت به نظر میرسید
_من بهش گفتم که اغلب بیرون نرو... امن نیست.
اون در حالی که به اتاقش برمی گشت با خودش زمزمه کرد اماده شد تا خودش بره دنبالش
_نهار چی قربان
خدمتکار دوباره ازش پرسید، اما فقط برایش دست تکان داد و گفت که تا الان گرسنه نیست با عجله از آپارتمان دو خوابه متوسط مبله درسئول خارج شد و به سمت هیوندای پارک شده.
اون تصمیم گرفت ابتدا چک کنه، ببینه آیا دوستانشون چیزی می دانند که دوست پسرش ممكن است کجا رفته باشد یا نه
تهیونگ حدود یک ساعت در اطراف شهر رانندگی کرد و در کنار هر
یک از چهره های شناخته شده توقف کرد تا در مورد اون بپرسه اما فایده ای نداشت.
اون همچنین در چند مكان آشنا که آنها رفت و آمد
می کردند، توقف کرد، مانند کافه کوچکی که در پایین خیابان و پارکی که معمولا هنگام غروب در اطراف آن قدم می زدند. هیچ
چیزی
ماشینش رو در کنار یک لاین متوقف کرد و سرش رو روی فرمان انداخت و احساس کرد سرش با اضطراب شدید درد می کند.
کوک فقط آرزو داشت که می تونست بهش زنگ بزنه اما این بیهوده بود چون اون همان روز صبح تلفنش رو دید که روی میز بود
بدون کنترل، چشماش پر از اشک شد و کوک در نفس کشیدن دچار مشکل شد، خاطره ضعیف رویاهای تکراری با تمام قدرت بهش آسیب زدند .
چشماشو بست و سعی کرد خودش رو آروم کنه اما نشد. قلبش به طرز وحشیانه و دردناکی می تپید. خاطرات زیادی رو به یاد آورد که سعی کرد پشت چهره خونسردی پنهانش کنه.
در این سه سال، چیزهای زیادی آنطور که انتظار می رفت تغییر نکرده بود. فقط اینکه کوک قلبش ضعیف تر شده بود. بعد از همه چیزهایی که باید طی می کرد، قطعا حرکت کردن چیزی نبود که فکر می کرد می تونه انجام بده، اما به نوعی تونسته بود.
با این حال، وضعیت روحی اون یک ذره بهتر نشده بود. در واقع بدتر شده بود
اون هنوز تقریبا هر شب کابوس می دید - همان مکان، همان قبر مانند یک دارایی ذهنش رک درگیر می کرد و در نتیجه کوک ترس از تنهایی پیدا کرده بود .
اون به شدت به شریکش
وابسته شده بود او نمی
تونست یک روز از خواب بیدار بشه و بهش بگن که این یک خواب طولانی بوده و برای بار دوم عشقش رو از دست داده
است.
کوک اگه این اتفاق بیفته دوباره میمیره
با این وجود، اون همچنان تلفنش رو برداشت و با انگشتان لرزانش، با یک نفر تماس گرفت که می دونست در آن لحظه می تونه بهش مشاوره بده
کوک در حالی که وسیله نقلیه اش جلوی یک اپارتمان دو طبقه ایستاد اخم کرد.
برای لحظه ای شک کرد که آیا دوستی که با اون تماس گرفته بود در مورد مکان فعلی دوست پسرش درست میگه؟
اما اینطور نیست که کوک دلیلی برای باور نکردنش داشته باشه
اون به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که منطقه تا حدی مسکونی و بخشی تفریحی بود و یک اسکیت پارک بزرگ در یک طرف آن بود
این مکان توسط جمعیت شلوغی احاطه شده بود، عمدتا بچه ها یا نوجوانان که مهارت های خودشون رو با اسکیت بورد و سایر تجهیزات نشان می دادند که کوک در دوران کودکی خود هرگز نتونسته بود ببینه.
او با هیبت نگاه کرد، ناگهان احساس کرد که به
طور کلی وارد یک قلمرو کاملا جدید شده
کوک از ماشینش پیاده شد و کمی بیشتر به اطراف نگاه کرد و احساس تعجب کرد. سرزنده، حتی چطور او نمی دونست چنین
جایی در سئول وجود داره؟
اما بعد سرش رو تکان داد و به خود یادآوری کرد که چرا اینجاست و حالتی عصبانی به چهره اش نشان داد.
اون تلفنش رو بیرون آورد و به گالری رفت و یکی از سلكاهای زیادی رو که دوست پسرش روی تلفنش گرفته بود انتخاب کرد و به سمت دختر بچه ای رفت که سعی می کرد اسکیت هایش رو ببنده
_هی بچه
در مقابل اون خم شد و لبخند شیرینی زد و اون با چشمان کوچک اما درخشان به بالا نگاه کرد
اون چشمکی زد و باعث شد تهیونگ اول نفس بکشه و بعد بخنده
_تو ناز هستی.
اون قبل از اینکه عکس تلفنش رو به دختر نشان بده گفت
_این مرد رو این اطراف دیدی؟
_اونجا
به ورودی کوچه ای در سمت دیگر ساختمان ها اشاره کرد
کوک با درهم کردن موهاش ازش تشکر کرد و وقتی بینی کوچکش رو با نفرت چین داد خندید و به شوخی گفت
_خیلی ناز نباش وگرنه میدزدمت
کوک شگفت زده بود و قدم گذاشتن در یک پیچ و خم از کوچه ها واقعا حس قدم گذاشتن به دنیای جدید رو
داشت، دست کم گرفت. کاملا نفس گیر بود
کوک با چشمانی گشاد شده از تعجب به اطراف نگاه کرد، قدم های آهسته ای به داخل برد و به آرامی با انگشتانش دیوارهای چاپ
.شده رو لمس کرد.
این مکان مثل یک موزه به نظر می رسید، فقط غیرقانونی و متعلق به ولگردهای خیابانی بود
خوب از نظر فنی، کوک خودش یک پلیس بود، اما این موضوع اونو آزار نمی داد.
در زیبایی هنرهای سرحال خیابانی شگفت زده می شد تا اینکه به گوشه ای رسید که پاهایش خود به خود از حرکت ایستادند
ذهنش به هم ریخت و قلبش در سینه اش تند میتپید. بلند و واضح
چون درست چند قدم جلوتر از اون کسی بود که در تمام این مدت به دنبالش بود
با یک جفت بند جین سرمه ای، کشیده شده روی یک تی شرت راه راه سفید که همیشه برای نیم تنه اش، نوک موها به رنگ نیلی روشن و پشت سرش به صورت نیم پونی بسته شده بود. اون همانجا بود، روی زمین خم شده بود و مشغول فرو بردن قلم مو در قوطی بزرگ رنگ بود
_کیم تهیونگ
مرد روی پاهاش تکان خورد و سرش رو با سرعت نور به اطراف تکان داد و چشمانش به اندازه نعلبکی درشت شد.
_کیتی؟
کوک، سینه اش می افتاد و با عصبانیت بالا می رفت، اما ترکیبی از نگرانی و اسیب پذیری در چهره اش به وضوح مشخص بود
تهیونگ، لبخندی مبهوتانه زد، اما در حالی که دوست پسر گربه سانش باعصبانیت به سمتش هجوم آورد، آب دهانش رو قورت داد
_کیتی اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ در حالی که دستاشو مثل بچه ها پشت سرش پنهان کرده بود، در حالی که چشمانش به همه جا چرخیده بود، پرسید
_نو از اینجا خبر داشتی؟
_ نه. جیمین هیونگ به من گفت
کوک با عصبانیت پاسخ داد و مهم نبود که جیمین بهش سپرده بود که نگه اون گفته
_بزار بهت توضیح بدم
_مهم نیست
تهیونگ با نگرانی به چهره دوست پسرش خیره شد.
اون متوجه شد که کوک علائم آشکاری از ناراحتی رو نشان می ده و از درون خودش رو به خاطر اینکه عاملش بوده نفرین کرد
_من... قصد انجام این کار رو نداشتم
مرد که حالا سرش رو به پهلوی تکان داد، می خواست عصبانی شود، اما وقتی تهیونگ لبخندی زد و آغوشش رو برای در آغوش گرفتن پر باز کرد، کوک نتونست جلوی مقاومت کنه
سپس شروع به هق هق کرد. کوک در حالی که سرش رو روی شانه ی بزرگتر فرو می کرد، سعی کرد احساساتش را مهار کند، اما آنها مانند یک سد باز در فصل بارانی، بی پایان جریان داشتند
_باید همیشه بهت بگم که بدون اطلاع منو ول نکنی؟
کوک در حالی که دستان تهیونگ پشتش رو به گرمی نوازش می کرد شکایت کرد
-نمی دونی... من خیلی می ترسم... طاقت ندارم دوباره تو رو از دست بدم
_ششش
تهیونگ خم شد و هنوز كف دستانش را به پشت نرم کوک می مالید
_من اینجا هستم عزیزم. جایی نرفتم. و ببین....
انگشتانش رو پایین انداخت و پهلوی پسر رو قلقلک داد
_طمئنا نمردم یاااا
تلاش تهیونگ برای شوخی به نظر می رسید که به شدت شکست خورد چون کوک شدیدتر گریه کرد و سکسکه های بیشتری نسبت به قبل از دهانش خارج شد
_اوه خدای من، تو می تونستی مرده باشی!! من خیلی احمقم! تو باید استراحت کنی و من باید از تو مراقبت کنم اما من
تهیونگ فورا گفت
خدا کیتی نه! من کاملا خوبم، هیچ اتفاقی برای من نیفتاده و هیچ کس نمیمیره ... تو بیا اینجا، با من
بشین.
پاهایش رو دور کمرش پیچید سپس به سمت یک جفت نیمکت شکسته رفت که در یک طرف کوچه قرار داشت و روی یکی از آنها نشست و کوچکتر رو در آغوش عضلانی بزرگش گرفت
کوک جلو رفت و خودش رو بیشتر در بدن تهیونگ فرو کرد
در حالی که بوی مردانه اعتیاد آور تهیونگ رو از گردن و موهايش استشمام می کرد، ناخن هاشو درون شانه هاش فرو برد.
تهیونگ به اون اجازه داد هر کاری انجام بده، همچنین کاملا راضی بود
کوک بعد از چند لحظه در آغوش گرفتن همدیگر، آرام شد و حالا داشت با اویزهای روی سینه بزرگتر بازی می کرد و پوفی قابل رویت رو روی لب هایش حمل می کرد.
تهیونگ از قیافه دوست داشتنی اون نیشخندی زد و بینی اش رو تکان داد و باعث شد پسر با عصبانیت ظاهری به بالا نگاه کند
_ازت متنفرم به جای باید با هانسول قرار میزاشتم
_پس چرا این کارو نکردی؟ دو سال تمام وقت داشتی که میتونستی به جای گریه کردن سر مرده من این کارو انجام بدی.
تهیوتگ با همان شور و حرارت به چشمان کوک نگاه کرد
_خفه شو! تو کما بودن به این معنی نیست که مردی من اینهمه منتظر بودم که بیدار بشی... تقریبا دو سال تمام و اینجوری به من جواب میدی؟
کوک با تظاهر به حالت آسیب دیده پرسید
_نه، منظورم اینه... این من نبودم که خواستم الان به زندگی برگردم، نه؟ مثل... کی این کار رو می کنه؟! این مثل چیزهای جادویی کلیشه ای که فقط تو کتابا اتفاق می افته مردن و بعد به زندگی برمی گردم انگاری خدا معجزه کرده
تهیونگ قیافه خشمگین عجیبی داشت که جونگکوک چشمانش رو چرخانده بود، اما صادقانه اون نمیتونست با حرف هاش موافق نباشه
چیزی جز یک معجزه نبود... تهیونگ به زندگی برگشت اما در اصطلاح پزشکی، به آن مورد قلب لازار یا سندرم لازار گفته
می شود، که در آن قلب فرد فورا به شوکهای دفیبریلاتور پاسخ نمی ده و مرده در نظر گرفته می شه تا زمانی که گردش خون به طور ناگهانی برگرده و فرد تقریبا شروع به تنفس کند.
وحشتناک هست، اما غیرممکن نیست. و همچنین نادر بود
کوک هنوز به یاد داشت که وقتی دکتر اعلام کرد تهیونگ مرده و با یک نگاه ساده به ساعتش زمان مرگش رو اعلام کرد چه احساسی داشت.
اما برای کوک، تمام زمان متوقف شده بود. در عرض چند لحظه، چند کلمه باعث شد که کل جهان او از چرخش باز بمونه.
اون به عقب برگشته بود و به شدت روی پای خودش زمین خورد و
باعث شد دوباره روی باسنش بیفته.
دکتر از وضعیت افتادن پسر .شگفت زده شد و به سرعت بهش کمک کرد، اما کوک بیهوش شد
دفعه بعد که از خواب بیدار شد، در اورژانس دراز کشیده بود، سرم به دست و چسبیده بود. به محض اینکه به هوش آمد می خواست دوباره بخوابد، خوابی بی پایان، جایی که مجبور نبود با این واقعیت روبرو بشه که تهیونگ اونو ترک کرده
کوک هم می خواست مرده باشه. آه چقدر دوست داشت به جای تهیونگ به خودش شلیک می کرد.
اون به یاد نامجون افتاد که برای دیدن اون وارد شد و به یاد آورد که
نمی خواست با هیچ یک از اعضای باند تهیونگ پس از کشتن
برادرشان با خونسردی روبرو بشه، اما نگاه به چهره بالغ بزرگتر و رگه های بی پایان اشک روی گونه هاش تحت الشعاع
شادی بود.
_تهیونگ زندس اون موفق شد زنده بمونه
در ابتدا کوک اونو بی پروا تماشا کرده بود و فکر می کرد که آیا مرد در غم و اندوه عقلش رو از دست داده
او در همان حال در آستانه انکار بود. اما لحظه ای که پرستار دیگری وارد شد و با لبخند همین موضوع رو بهش اطلاع داد، کوک احساس کرد قلبش منفجر شد.
تمام آرامش، شادی، غم، عصبانیت به شکل اشک جمع شده بود. کوک به گریه افتاد، هق هق بلندی سر داد در حالی که به نامجون چسبید و با صدای بلند گریه کرد و از خدایی که اون بیرون بود ومراقب
اونها بود تشکر کرد
اما هنوز همه چیز آنقدر عالی نشده بود
تهیونگ تونسته بود زنده بمونه اما به دلیل نارسایی اندام قبلی فورا به حالت کما رفت. پزشکان تلاش کردند تا اونو دوباره زنده نگه دارن
این موضوع کوک رو در یک حلقه جدید اما مشابه از درد و ترس قرار داد،چون اون عملا در بیمارستان زندگی می کرد و بیشتر روزهای تعليق خودش رو در اتاق تهیونگ در کنار اون گذراند.
نمی دانست دیگری گوش می دهد یا نه، اما زیاد حرف می زد و به تهیونگ
می گفت که چقدر دوستش دارد و بعد از جدایی شان چه کرده.
کوک هم چند اتفاق خنده دار با جیمین اضافه کرد و حتی چند اتفاق ساختگی برای سرگرم کردن تهیونگ تعریف کرد اما در آخر اون به تنهایی خندید خندید و خندید تا اینکه اشک در چشمانش حلقه زد و گلویش خفه شد.
با اینکه دوستان تهیونگ همیشه با جونگکوک بودند اما اون حس بدش از بین نمیرفت
و همیشه حس دائمی ترس شکست خوردن باهاش بود اون میترسید که از خواب بیدار بشه و بهش بگن دعاهاش نگرفته
یا روزی بگن تهیونگ بیدار نشد
از آن زمان جونگکوک هرشب کابوس قبر بی نامی رو میدید و این ترس از دست دادن تهیونگ اونقدر تکرار شد تا بخشی از وجودش شد
روری از همان روزها که بعد از کارش به بیمارستان رفته بود متوجه شد که مرد پلکهاش رو تکان میده کوک به سرعت فریاد زد و پزشکان و پرستاران رو خبر کرد و هرکسی که بیرون بود تا شاها حرکات معجزه آسای تهیونگ باشند
اون وقتی به هوش آمده بود زمزمه وار و به سختی به کوک گفت
_شنیدم خیلی حرف میزنی گفتی دوستم داری
_بیا در مورد اون روزا صحبت نکنیم
کوک با ناراحتی گفت
تهیوتگ بالاخره بعد از دوسال و نیم از بیمارستان مرخص شد اما شش ماه باید تحت نظر پزشک میبود اون بهبود پیدا کرده بود اما قلبش رو بخاطر پاره شدن رگ های عروق کرونر عمل کرده بودند و باید محتاط میبود
با توجه به تعداد اعتراضهای مردمی تصمیم دادگاه مبنی بر آزادی تهیونگ کمی طول کشید اما رسانه های پولی اونو به خوبی مدیریت کردند و همه عملا گروگان گیر رو بعد از مدتی فراموش کردند
بعد از پایان دوره نقاهت تهیونگ هردو تصمیم گرفتند که شهر رو ترک کنند و به شهری جدید برای زندگی دوباره نقل مکان کنند
هیچ اعتراف یا پیشنهاد عاشقانه ای در کار نبود اما از همان اول گفته بودند که مال یکدیگرند
کوک درخواست بازخرید کردن خودش رو از اداره داشت و با پولی که گرفت تونست خانه ای مناسب در سئول دست و پا کنه
البته کمک هیونگها بود که باعث شد بدون دردسر خانه ای بگیرند اونها تنها با آوردن نام مافیای کیم باعث شدند فروشنده خیلی زود خانه رو بفروشه و فرار کنه
مافیای کیم حالا خیلی معروف شده و به عنوان یکی از زیر شاخه های پادشاهی آقای ساتو بود و تمام مردان تهیوتگ حالا برای آقای ساتو کار میکردند
از طرف دیگه جین تصمیم گرفت راهش رو از باند جدا کنه و به دنبال جونگکوک و تهیونگ بره اون کافه خودش رو راه اندازی کرد رویایی که همیشه داشت اون و نامجون از طریق مجازی باهم در ارتباط بودند
جین مرتب به خانه تهیونگ و کوک رفت و آمد میکرد و برای اونها خدمتکاری گرفت چون میدونست این دو نفر نمیتونن برای خودشون آشپزی کنن
همه چیز برای کوک رویایی بنظر میرسید اون باور نمیکرد بهد از پشت سر گذاشتن آنهمه اتفاق اینجا باشه
اون خوش شانس بود که چنین فرصتی رو دوباره بدست آورده بود
گرچه همیشه ترس از دست دادن تهیونگ رهاش نمیکرد اما اون هرشب طعمبوسه های تهیونگ رو میمیچشید
در مورد تهیونگ اون واقعا احساس میکرد همان روز مرده بود مردی که خیلی از مردم رو کشته بود حالا خودش به بستر مرگ رفته بود اما اون بعد از به هوش آمدنش آدم جدیدی شده بود یک آدم خوب
اون حالا دیکه به اطرافیانش عشق میداد و قدرشون رو میدونست
مافیای کیم دیگه به پایان رسیده بود و پدرش از این کار بازنشسته شد و شایعات مبتی براینکه اون جایی دور دست در آمریکا منتظره که بر اثر کهولت سن بمیره پخش شده بود
اما تهیونگ به هیچ کدام اهمیت نمیداد چون اون اینجا بود با کیتی خوشگلش
_نمیخوای بگی چرا امروز یواشکی فرار کردی؟
با این سوال صورت تهیونگ صورتی شد و لبخند تلخی زد
_ا این
_هم؟
کوک ابرویی بالا انداخت و دست به سینه شد
_چیزی دارم که باید نشونت بدم اما اول چشماتو ببند
تهیونگ تند گفت و جونگووک ابروهاشو گره کرد
_چیری نشونم بدی؟ اوه
هردو از جایشان بلند شدند و تهیونگ با دستانش چشمهای کوک رو پوشاند کوک خندید
_تهیونگ تو
_اماده ای
تهیونگ زمزمه کرد و به آرامی چشمهای کوک رو باز کرد
_هیونگ
کوک با ناباوری به نقاشی دیوار خیره شد
_ا این خیلی زیباست
_اره اما نه به زیبایی خودت
تهیونگ بوسه ای روی لبهای پسر که برگشت کاشت
_البته اگه اون زخم نبود بهتر بود
_اوه تو یادته؟
تهیونگ به اون شبی که کوک تما تلاشش رو کرد به چشم مرد بیاد اشاره کرده بود
_معلومه که یادمه تو اون شب خیلی نفس گیره شده بودی
_این خیلی شبیهم شده
تهیونگ آهی کشید هدفش دقیقا همین بود
_بیا زودتر بریم خونه حین هیونگ میخواد کت و شلوار عروسی رو انتخاب کنه
_کی قراره ما عروس ی بگیریم؟
_خیلی میخوام باهات زودتر عروسی کنم
تهیونگ نیشخندی زد و ماشین رو روشن کرد
_اما هیونگ لباسی که میخواستم بپوشم چی
کوک قیافه پکری به خودش گرفت
تهیونگدستش رو دراز کرد و گوش پسر رو نوازش کرد
_هفته دیگه که عروسی نامجون و جین هیونگه اونو میگیریم و تو به عنوان ساقدوش جین هیونگ باش
_این عالیه
کوک با تمسخر برگشت و به تهیونگ نگاه کرد
_اما مطمئنی نامجون هیونگ تورو به عنوان ساقدوشش انتخاب میکنه؟
تهیونگ اخمو به کوک نگاهی کرد
_من دونسنگ مورد علاقه نامجون هیونگم بقیه دیر اومدن اما من از اول باهاشم اون باید منو انتخاب کنه
_در موردش مطمئنی؟
_البته که هستم
_شایدم نه...
تهیونگ جلوی آپارتمانشون پارک کرد
اونها وارد خانه شدند و تهیونگ با دیدن اوضاع به پیشانیش کوبید
_خدای من
نهیونگ در شوک فرو رفته بود تدارکات بزرگ عروسی در خانه کوچک اونها داشت برنامه ریزی میشد جین هیونگ گفته بود برای انتخاب کت و شلوار میاد اما اون حالا یک بوتیک کامل به خانه آورده بود و حتی بین اونها چند لباس عجیب و غریب و هانبوک هم بود
و چند استایلیست اونجا بودند و به جین که روی کاناپه وسط نشسته بود برای انتخاب لباس کمک میکردند و اینور و آن ور میزدند
و جیمینی که اکسسوری های متفاوت رو روی لباسها امتحان میکرد و ژست میگرفت
از طرف دیگه یونگی و هوسوک درگیر بحث شدیدی راجع به اینکه چه کسی ساقدوش نامجون خواهد شد راه انداخته بودند
_مطمئنم که منم هوبی من بزرگترم
_اما جون منو قبل تو میشناخت من اول اومدم!
و تهیونگ که نظاره گر آنها بود اخمی کرد احساس میکرد که به یکی از آن دو باخته
جیمین به سمتشان رفت و نگاه ترحم برانگیزی انداخت
_فکر کنم اون من باشم چون نامجون هیونگ منو بیشتر از شما دوست داره
_اره به خاطر قدته که میخواد کنار خودش نگهت داره
یونگی با خونسردی گفت و هوسوک چند پوزخندی زد جیمین ادای اونهارو در آورد و از اونجا رفت
تهیونگ و کوک وارد سالن شدند
_اوه شما دوتا اینجایید خب بگین کدوم کت و شلوارمو با کت و شلوار جون ست کنم یا اون باید با من ست کنه؟
جین درحالی که نظر جوان ترین افراد رو میپرسید و دو دست کت و شلوار دستش بود به آنها نگاه کرد
_اوه
تهیونگ قبل از اینکه از کوک کمک بگیره چند باری لباس هارو برانداز کرد در طول سالها اگر متوجه چیزی میشد این بود که جونگکوک در مد بینظیر بود
_هیونگ قرمزو ول کن به جای اون برو سراغ یه رنگ بژ و مقداری سفید فکر کنم با تم پذیرایی هم مطابقت داره
جین از این پیشنهاد کوک شگفت زده شد و به سرعت رو به بقیه برگشت
_کوکی به عنوان ساقدوش منه به هر حال فکر نمیکنم کسی بخواد مال من باشه
کوک پوزخندی زد :نگران نباش هیونگ
جین بعد از گفتن منحرف به کوک دست اونو گرفت تا لباسهای دیکه رو نشونش بده
و تهیونگ به دنبال اونها راه افتاد و با ناراحتی به یونگی و هوسوک که در مورد شام عروسی حرف میزدند نگاه کرد
_فکر کنم آقای ساتو به استخدام کل بار پگاسوس برای جشن اشاره کرد خیلی نیست؟
یونگی گفت و هوسوک چانه اش رو متفکرانه خاروند
_من دلم میخواد عروسی ساده تری داشته باشن مثلا داخل یک کلیسا تو روستا یه چیز دیگه
_اره اما تا وقتی که از کارا روی زانو درخواست ازدواج کنی این اتفاق میوفته
یونگی با تمسخر گفت و تهیونگ به صورت سرخ شده هوسوک لبخند زد
_تو چی از جیمین خواستی بازم باهم قرار بزارین؟
یونگی با عصبانیت بهش خیره شد وقتی تهیونگ متوجه جو بین اونها شد دخالت کرد
_چیشده
_اطت یونگی دهان بزرگی داره اما هنوز عرضه اینو نداره به جیمین پیشنهاد بده من اگر همجنسگرا بودم جیمینو از دست نمیدادم و باهاش ازدواج میکردم
_این به سادگی که تو میگی نیست جانگ هوسوک من لیاقتش رو ندارم
این بار تهیونگ به حرف اومد
_بادت رفت چه اتفاقی افتاد وقتی فکر کردم که لیاقت کوک رو ندارم؟این به این معنی نیست که تو باید کامل باشی تو فقط اوضاع رو کنترل کن ازش فرصت بخواه
یونگی با حرف تهیونگ نرم شد اون حیمین رو دوست داشت و جیمین اونو بخشیده بود اما برای خودش سخت بود خودش رو ببخشه و آینده رو در کنار فرد فوق العاده ای مثل جیمین بگذرونه
اما قراربود اینبار حرکتی بزنه اون قرار بود شب مراسم هیونگش از جيمين درخواست کنه و با مردش درست رفتار کنه
آنطرف دیگر جیمین و جونگکوک در اتاق باهم صحبت میکردند
_به نظرت لباس زیر هلویی رو که از میلان خریدم با این کلاه جور در میاد
جونگکوک با این سؤالش خفه شد
._کلاه سنتی و لباس زیر؟ یونگی هیونگ کج خلقی باستانی داره؟یا چی؟
جیمین چرخید و با کوک روبرو شد
_ایا داشتن یک تقش تاریخی با همسرت مشکلی داره کوک؟
_قطعا نه
کوک سرش رو تکان داد و سعی کرد جلوی خنده اش رو بگیره
_اما اون هنوز شوهرته؟
جیمین از خودراصی جواب داد:مطمئنم که اون تو کفمه و یه روز با حلقه میاد سمتم این اتفاق خیلی زود میوفته شرط میبندم
کوک بلند شد و حیمین رو در آغوش گرفت و حالا تصویر هردو در آینه افتاده بود
_میتونی لباس زیرتو بهم قرض بدی؟
جونگکوک سعی کرد صداشو ریز گنه تا فقط جیمین بشنوه
_اوه؟ چی گفتی کوک نتونستم صداتو یشنوم
لباس زیرمو میخواستی قرض بگیری؟
_هیونگ خدای من دهنتو ببند
جیمین دست کوک رو از روی دهانش برداشت و با شیطنت لبخندی زد
_چرا داد میزنی هیونگ؟
_کی لباس زیر میخواد قرض بگیره؟
جونگوک و بقیه به سمت منبع صدا چرخیدند
_خدایا جون چزا اینقدر دیر کردی ؟
_من تا الان داشتم خرید میکرد
مرد با ناله وارد شد
_عزیزم تنها چیزی که باید میخریدی لباس دامادی بود
جین نزدیک رفت نامزدش رو در آغوش گرفت و بوسه ای روی لبش کاشت و گردنش رو ماساژ داد تا خستگیش کمی در بره
_اوه همه اینجایین سلام آقایون
کارا با لبخندی درخشان وارد شد و چشمکی به تهیونگ زد که باعث شد دوست پسرش سرخ بشه
_اوه اون عجیبه
جیمین زیر لب غر زد کوک صداشو شنید
_میخوای باهاش دوست شی؟ اونو ته و من و همه باهم دوستیم
کوک حامیانه گفت و جیمین فقط با تمسخر نگاهی کرد
_من بیشتر نیاز دارم تا توعه احمقو ببخشم آه
_کای کجاست خبری ازش نیست
_بازداشته
_بیچاره اون
_اره بدشانس بود
لحظه ای بعد هردو دوست نیشخند شیطانی زدند
_خوب به خدمتش رسیدن
_اره عوضی
_بچه ها من یه خبر دارم
با صدای نامجون توجه همه به سمتش جلب شد
_بالاخره تونستم زمین برای باغ کوک جور کنم حومه شهره اما بزرگ و زیباست
_معقول یا دوباره مالکو تهدید کردی؟
جین مشکوک پرسید
_نه
_خیلی ممنون هیونگ ممنون که این کارو کردی
از موقعی که به سئول اومده بودند اونها دنبال زمینی برای باغ بودند تا کوک بتونه بنبع در آمدی جور کنه با اینکه زیاد سر در نمیورد اما جین چند نفر دیگه کمکش میکنند
حتی تهیونگ هم از موفقیت دوست پسرش خوشحال بود
_اوه و یک خبر خوبم برای تو دارم تهیونگ
تهیونگ منتظر نگاهی به نامجون انداخت
_دانشگاه هنر آزاد اروپایی موافقت کرده و تو از هفته دیگه کلاساتو میتونی به طور آنلاین کلاساتو شروع کنه
ناگهان تهیونگ ناپدید شد
_هی ته کجاست چرا رفت
همه سعی کردند خودشون رو کنترل کنند اما ناگهان همه زیرخنده زدند جونگکوک نگاهی به بقیه انداخت
_چیشد؟
جین اشک گوشه چشمش رو پاک کرد
_هیچی فقط تهیونگ به کتاب حساسیت داره
____________________
_پس اینجاست
تهیونگ زمزمه کرد و به زمین خشک نگاه کرد
_این خونه دوم ماست یه مکان کوچیک برای فرار شاید بتونیم خونه بسازیم هفتگی یا ماهانه بهش سر بزنیم
کوک به تهیونگ که از این ایده راضی به نظر میرسید نگاه کرد
_اره اما اینبار منم که هزینشو میپردازم نه تو بعد از پایان دوره هنری هیونگ گفت میتونم بنیاد هنری رو راه بندازم و خودم دوباره صاحبش بشم
تهیونگ با هیجان گفت که باعث شد جونگکوک به دوست پسر نازش لبخند بزنه
هردو سکوت کردند و به غروب آفتاب نگاه کردند
_کیتی؟
تهیونگ کمی بعد سکوت رو شکست
_هوم؟
_میخوای دختر کوچولو رو برات از اسکیت پارک بدزدم؟
جونگکوک دستهاش افتاد و با وحشت به تهیونگ نگاه کرد
_اروم باش فقط پرسیدم شوخی کردم فقط شوخی البته که قرار نبود بدزدمش فقط یه شوخی بود من عوض شدم میدونی که
تهیونگ با ناراحتی گفت و به جونگکوک که آهی کشید و به پیشانیش کوبید نگاه کرد
_جتی نمیخوام بپرسم از کجا در موردش میدونی
رفت نزدیک و دست دوست پسر گانگسترش رو گرفت
_اون فقط چون شیرین بود خوشم اومد من تحمل بچه رو ندارم تا زمانی که یه بچه بزرگ مثل تورو دارم
تهیونگ برای تاکید سرش رو تکان داد
اونها این موضوع رو رها کردند و تهیونگ به زمین نگاه کرد
_هیونگ حالا که صاحب زمین تویی دوست داری اول چی بکاریم توش ؟
تهیونگ فکر کرد و اون گزینه های زیادی برای کاشت تو ذهنش داشت و انتخاب دشوار بود
تهیونگ نگاهش رو از روی زمین برداشت و دستش رو قفل دست کوک کرد طوری که انگار از اول همینطوری آفریده شدند
_خشخاش من خشخاش دوست دارم______________________________
سلام بعد از مدتها این فیک هم به پایان رسید
علت دیر آپ شد این چند پارت آخر هم بخاطر این بود که مترجم دلیت اکانت کرده بود و فایلا همه تو پی ویش بودن و چتامون هم دستم خورد پاک شد💀
با بدبختی تونستم دوباره گیرشون بیارم
امیدوارم راضی باشین💅🏻
YOU ARE READING
Fast Draw
Fanfictionکیم تهیونگ رئیس مافیای خشن که برای استراحت خودشو در شهر کوچکی معرفی میکنه! و در این بین از افسر جئون تازه کار خوشش میاد و اونو میدزده چه اتفاقاتی قراره از این به بعد بین افسر ترسو و مافیای خشن بیوفته؟ ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ پارتی از فیک: _ حالا بر...