وقتی برگشت ،محکم به یکی خورد و نزدیک بود بیوفته که شخص، هوسوک رو سمت دیوار هل داد و نگهش داشت تا جلوی افتادنش رو بگیره.هوسوک چشماش بسته بود اما صدم ثانیه طول کشیده بود که بوی اون عطر مردونه رو بشناسه.
پلک هاش میلرزید و جرئت باز کردنشون رو نداشت.البته که اون رو میشناخت. مگه میشد فراموش کرد؟
اما اون اینجا چیکار میکرد؟قلبش اونقدر محکم خودش رو به دیواره ی قفسه ی سینش میکوبید که هوسوک مطئن بود یونگی به وضوح میتونه صدای ضربانش رو بشنوه.
و لعنت بهش.
انگار نمیتونست ذره ای غرور داشته باشه.خیلی طولانی شده بود. باید چشماش رو باز میکرد. باید ثابت میکرد دیگه براش ارزشی نداره.
اما چجوری به اون چشما نگاه میکرد و در برابر خیانت مقاومت میکرد؟
چجوری به اون چشم ها نگاه میکرد و به قلبش میفهموند نباید دلتنگ باشه؟نفس عمیقی کشید تا خودش رو آروم کنه.
اما باز هم لعنت بهش، این کار فقط باعث شد بیشتر و بیشتر عطر تن یونگی رو ببلعه و بی تاب تر بشه.بالاخره چشماش رو باز کرد. نگاه یونگی نافذ و عمیق بود و توی چشم هاش قفل شده بود.
انگار برعکس هوسوک، یونگی هیچ تردیدی نداشت.
*فلش بک به چند دقیقه ی قبل *
جیمین کمی دفترچه رو زیر و رو کرد و گفت : این بار ننوشته اگه دروغ بگیم چه اتفاقی میوفته.
جونگ کوک : بنظرم اولین کاری که باید بکنیم اینه که با مهمون ها خداحافظی کنیم و این مراسم رو زودتر تموم کنیم.
تهیونگ ناراحت گفت : اوهوم. اشکال نداره. ما که عادت کردیم این یارو بزنه تو برجکمون. اینم از عروسیمون. پوففف.
جونگ کوک اروم بوسه ای روی لب هاش گذاشت و دستش رو کشید : جیمین تو هم همراه ما بیا بریم برای خداحافظی باهاشون.
جیمین دفترچه رو به نامجون داد و همراه داماد ها بیرون رفت.
هوسوک : با این جریانات، فک کنم بهتره زنگ بزنم و فعلا کارای شرکتم رو بسپرم به یکی از دوستام.
نامجون اخم کرد : ما هم باید همین کارو کنیم.
جین پوزخندی بهش زد و گفت : اوه انگار خیلی ناراحتی که قرار مدار هات کنسل شده نه؟
ابرو های نامجون بیشتر گره خورد و باعث تعجب هوسوک شد. بین اون ها چخبر بود؟
با دیدن سایه ای که سمت سرویس طبقه ی اول میرفت حواسش از مشکل نامجین پرت شد.
معمولا به خاطر پیچ در پیچ بودن راهرو های خونه مهمون ها مدام میپرسیدن که آشپزخونه یا سرویس کجاست و حتی گم میشدن.
اما اون سایه انگار دقیق میدونست که کجا داره میره.
CZYTASZ
📜Condition / شرط📜
Fanfictionشرط شماره ی 0 : دروغ گفتن ممنوع! 🚫 مثل اینکه (بابابزرگ جونگ این) حالا حالا ها قرار نیست بیخیال ما هفت تا بشه! این بار چه چیزایی انتظارمون رو میکشن؟ هیچ ایده ای ندارم.. ولی آیا قراره همون هفت نفر باشیم؟ اوه نه بیبی... مثل اینکه این بار مهمون داریم...