پارت 8

3.7K 703 532
                                    

یونگی : اشکال نداره مهم نیست. کاری داشتی؟

هوسوک هول کرده گفت : نه.. نه مهم نیست.

یونگی : هنوز ازم دلخوری؟

هوسوک اخم ریزی کرد و در رو پشت سرش بست تا صداشون بیرون نره : خودت چی فکر میکنی؟

یونگی : متاسفم عزیزم.

هوسوک : به من نگو عزیزم.

یونگی : چطوری میتونی بعد از اون همه اتفاق اینجوری باهام حرف بزنی؟

هوسوک : یونگی. تو دیگه برای من مُردی! چرا متوجه نیستی؟

یونگی قلبش برای ثانیه ای پایین ریخت. انگار که از ارتفاع بلندی سقوط کرده باشه.

یونگی : همین؟ همینقدر ساده تونستی فراموشم کنی؟

هوسوک سمتش رفت : تو هیچی از شرایط من نمیدونی.

یونگی : تو هم هیچی از شرایط من نمیدونی.

هوسوک : لازمه این بحث دوباره باز بشه؟ نمیخوام دعوا راه بندازم. درواقع اصلا برام مهم نیستی. نمیشه فقط به عنوان دو تا غریبه که مجبورن همدیگه رو تحمل کنن این چند ماهی رو بگذرونیم؟

یونگی : بهم یه فرصت دوباره بده.

هوسوک خنده ی کوتاهی کرد و روی تخت نشست : فرصت دوباره؟ احمقی؟!

یونگی : برات توضیح میدم که چه اتفاقی افتاد.

هوسوک : من نمیخوام هیچی بشنوم.

یونگی : بگو که هنوزم عاشقمی.

هوسوک : نیستم!

یونگی قبل از این که بغضش بترکه، دو تا زانوش رو روی تخت و دو طرف پاهای هوسوک گذاشت و روش خم شد : میخوام ببوسمت!

هوسوک عقب رفت : گمشو اونطرف یونگی ! من الان تو رابطم و عاشق جیمینم.

یونگی : پس چرا قلبت داره تند تند میزنه؟

هوسوک : اصلا هم اینطور نیست!

یونگی : از اون موقع سه بار آب دهنت رو قورت دادی. لبات تشنه ی بوسیدنم ان و خودتم میدونی.

هوسوک : چون تشنمه اینطوریه! ربطی نداره یونگی گمشو.

یونگی همونطور که مراقب بود کریر دخترش از روی تخت نیوفته هوسوک رو روی تخت هل داد و صورتش رو نزدیک کرد : گونه هات گل انداخته بیبی!

هوسوک نمیدونست چرا یونگی رو کنار نمیزنه و خودش رو از اون وضعیت خلاص نمیکنه. داشت نهایت سعیش رو می‌کرد تا به لباش نگاه نکنه اما بی نتیجه بود و نگاهش مدام بین چشم های براق و منتظر یونگی و لب های مرطوب و سرخش در گردش بود.

هوسوک : چون این اتاق خیلی گرمه!

یونگی نزدیک تر شد. میدونست و مطمئن بود که هوسوک هنوز عاشقشه.
هوسوک رو مثل کف دستش می‌شناخت. اون فراموشش نکرده بود. اما چجوری میتونست راضیش کنه که یه فرصت دوباره بهش بده؟

📜Condition / شرط📜Où les histoires vivent. Découvrez maintenant