پارت 16

3.3K 698 246
                                    


در بسته شد و یونگی به خاطر دور بودن از راه پله هنوز متوجه نشده بود. اما جیمین همچنان ک تو دلش به یونگی فحش میداد گوش هاش رو تیز کرده بود :

_ باشه باشه. خدافظ.

وقتی یونگی گوشی رو قطع کرد روش رو برگردوند تا دوباره از پله ها بالا بره و قبل از مشکوک شدن بقیه دوباره سر جاش بشینه، اما با در های بسته مواجه شد!

سریع از پله ها بالا رفت و به در کوبید : هییی. کسی اونجا نیستتتت؟ من اینجا گیر افتادممممم!

حالا چیکار باید می‌کرد.. اگه کسی در رو باز نکنه چی؟ کسی هواسش به سوزی نبود! اگه بلایی سر بچش میومد چی؟
_فاک فاک فاک فاااااااکککککککک! لعنتی لعنتی لعنتی. کسی اونجا نیستتتت؟؟

جیمین گوش هاش رو گرفت و زیر لب گفت : اسکل نمیفهمه اتاق خدمه اون طرف هواپیما عه! امکان نداره صداش رو بشنون.

و خودش رو زیر یکی از کوله پشتی ها جا کرد و قایم شد.

یونگی از پله ها پایین اومد و همونجور که زیر لب فحش میداد سمت یکی از چمدون ها رفت تا دراز بکشه : دو دیقه حواسم نبود این در بی پدر رو بستن حالا تا بخوایم بریم اونجا دهنم سرویس میشه کثافتا خو چرا ص...

با دردی ک ستون فقراتش رو به لرزه در آورد دادی کشید و روی جسم نرمی افتاد ک جیغش به هوا رفت!

یکدفعه هر دو شوکه بهم دیگه نگاه کردن.

یونگی : اینجا چیکار میکنی!
جیمین : تو..تو خودت اصن اینجا چیکار میکنی!

یونگی نگاه مشکوکی به جیمین کرد : اومده بودم با یه نفر صحبت کنم.

جیمین تصمیم گرفت برای چنین چیزی دروغ نگه : منم... منم.. عاح.. حقیقتا اومده بودم دنبال تو چون خیلی مشکوک بودی.

یونگی دوباره فریادی کشید و روی شکم افتاد. جیمین بدون اجازه تی شرت یونگی رو بالا برد و با فلش گوشیش به رگه های سیاه نگاه‌ کرد : بیشتر شده. یونگی اینا چیه ؟

یونگی : این.. اینا مجازات دروغ گفتن عه! شرط شماره ی صفر.

جیمین اخم کرد : تو چ دروغی گفتی؟

یونگی : من.. دروغی نگفتم.. عاح.. جیمینا کمکم کن.

جیمین پوزخندی زد و گفت : کمک؟ ببخشید اما فک میکردم به من و این حرمسرای به اصطلاح خانواده اهمیتی نمیدی! ما هم به یه لاشی بی احساس اهمیتی نمیدیم!

یونگی انگار جرقه ای به سرش خورد، از جا پرید و تند تند گفت : اهمیت میدم! اهمیت میدم من این خانواده رو دوست دارم من شما رو دوست دارم من تو رو دوست دارم هیچ وقت ازتون بدم نیومده خواهش میکنم بس کن..

جیمین با تعجب به یونگی ای ک آروم شده بود نگاه کرد تا اینکه نگاهش به رگه های سیاهی ک کم کم به ریشه برمیگشتن کشیده شد : داره خوب می... وایسا ببینم.. دروغت، همین بود؟!

📜Condition / شرط📜Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz