پارت 12

3.5K 744 289
                                    

فرست وت و کامنت بای

_______________


یونگی اخم غلیظی روی صورتش نشست و جیمین رو ول کرد : اگه توی هرزه از زندگیش خودتو بکشی بیرون اون میتونه بدون عذاب وجدان برگرده پیش عشقش! تنها دلیلی که اون الان پیش عشق واقعیش نیست و خوشحالی رو حس نمیکنه اینه که انقدر مهربونه که دلش نمیاد تورو تنها بزاره.

جیمین  خواست جواب بده که یونگی قدم های بلندی برداشت و از اتاق بیرون رفت.

جیمین روی زمین نشست و فکر کرد چقدر خوش شانس بود که یونگی تنهاش گذاشت. وگرنه جوابی نداشت که بهش بده.

انگار این جمله ها تلنگری باشه تا جیمین چشماش رو باز کنه. هوسوک هیج وقت عشقش به یونگی رو انکار نکرد. اون فقط میگفت که هیچ وقت جیمین تنها نمیزاره.

شاید حق با یونگی باشه. شاید هوسوک فقط دلش به حال اون میسوخت؟

با صدای دوباره ی فریاد جین سرشو بالا آورد نگاهی به چهار چوب در انداخت و تهکوک و هوسوک رو دید که سمت دستشویی میرفتن.

_ میخوای میخوای بدونی چی شده؟ میخوای بدونی چی شده؟ این عوضی که الان داره سعی میکنه شلوار منو پایین بکشه نامزد داره! حالا فهمیدی چیشده یونگی؟ ها چیه؟ شما ها واسه چی جمع شدین اینجا؟

جیمین دیگ طاقت نیاورد و اتفاقات و حرفای یونگی رو تا مدتی به تخم چپش دایورت کرد و رفت تا ببینه این همه داد و بیدار برای چیه.

نامجون با اخم غلیظی به جینِ عصبانی نگاه کرد و گفت : چرا نمیخوای یکم فاز ناسازگاری رو بزاری کنار؟ چرا نمیخوای یکم درکم کنی؟

جیمین : جفتتون خفه شین! الان وقت دعوا و سر و صدا نیست. اگه یکی زنگ بزنه پلیس کون هممون پاره میشه پس زیپ دهناتون رو بکشین و بیاین زودتر بریم خونه تا ببینم چ غلطی کنیم در مورد شما دو تا.

جین : هیچی. چیز مهمی نیست. این رابطه تموم شده و جای بحثی نمونده. بیاین بریم خونه.

جیمین معنی این کارا رو نمیفهمید.
از این که دو تا از آدمای مهم زندگیش با هم اینجوری رفتار میکردن بدش میومد.
از این که عشق قدیم دوست پسرش برگشته بود بدش میومد.
از این که حرف های یونگی درست بود بدش میومد.
از این که تهیونگ با اخم غلیظی به شوهرش که دنبال جین هیونگ میرفت نگاه می‌کرد و دلیلش رو نمی‌دونست متنفر بود.
اون از همه چیز متنفر بود!

از همه ی اتفاقات فاکی که در حال اتفاق افتادن بود متنفر بود!

وقتی همه از اتاق بیرون رفتن، هوسوک هنوز مونده بود و به جیمین نگاه می‌کرد.
اون جیمین رو دوست داشت. تمام حالت هاش رو می‌شناخت و حالا ک فکش منقبض شده بود و تند تند نفس می‌کشید مشخص بود که اعصابش خیلی بهم ریخته.

📜Condition / شرط📜Onde histórias criam vida. Descubra agora