تهیونگ خشمگین جونگ کوک رو روی تختش هول داد : تو چه گوهی خوردی توله خرگوش؟؟!
جونگ کوک گیج به شوهرش که هر لحظه عصبی تر میشد و رگ های گردنش بیشتر نمایان میشد نگاه کرد : من.. من داشتم از پیتزام محافظت میکردم!
تهیونگ کاملا فراموش کرده بود که قرار بود برای به دست آوردن دل جونگ کوک باتم باشه. پس پیراهنش رو با یه حرکت از تنش در آورد، گوشه ی اتاق پرت کرد و روی جونگ کوک خیمه زد. اون پسر قرار بود بدجور توسط اون ببر عصبانی به فاک بره!
_ نه. تو داشتی از یکی غیر از شوهرت لب میگرفتی! و من قراره به اون لب ها یادآوری کنم که صاحبشون کیه.
و مک محکمی به لب پایین جونگ کوک زد و باعث شد ناله ی دردناکش بلند بشه.
دست تهیونگ به جونگ کوک فرصت ریکشن نشون دادن نمیداد و با خشونت روی بدن لختش حرکت میکرد.
با فشاری ک به نیپل هاش وارد شد ناله ی بلند و منقطعی کرد و تنگ شدن لباس زیرش رو حس کرد.
_ ته.. تهیونگ.. ن.. نکن
تهیونگ حالا ن تنها عضو شوهرش، بلکه بزرگ شدن عضو خودش هم حس میکرد : هم من و هم تو خوب میدونیم که چقدر میخوایش.
با بیشترین سرعتی ک میتونست از شر لباس های مزاحمی که بینشون بود خلاص شد و بعد از مدت ها بدن لخت و گرم شوهرش رو بغل کرد.
انگشت هاش روی قسمت های خصوصی بدن کوک کشیده میشدن و لمسش میکردن و کوک که متوجه نمیشد اطرافش چخبره فقط ناله میکرد و به خودش میپیچید.
برای اون زوج هورنی، رابطه نداشتن به مدت بیشتر از یه هفته باعث شده بود بدنشون حساس تر و خودشون تند خو تر از همیشه بشن.
تهیونگ، کوک رو بلند کرد و داگی استایل نگهش داشت. هر چند دست های کوک توانی نداشت پس طولی نکشید ک صورتش توی بالش فرو بره و فقط باسنش بالا بمونه!
ته لطف کرد و روی سوراخش یکم آب دهنش رو ریخت و بدون آمادگی عضو بزرگش رو واردش کرد که باعث شد جیغ جونگ کوک و همزمان اشکش در بیاد.
جونگ کوک : ت.. ته ته! خیلی بدجنسی. درد داره.. خواهش میکنم حرکت نکن..
اما تهیونگ قرار بود گوش بده؟
اوه اون خیلی عصبانی بود.پس بدون صبر کردن شروع به حرکت کرد و این اشک های جونگ کوک بود که بالش رو خیس میکرد و سعی میکرد خودشو از زیر تهیونگ بیرون بکشه.
سوراخش داشت پاره میشد و با هر ضربه ی محکمی که تهیونگ داخلش میکوبید بیشتر کش میومد و دردش رو هم بیشتر میکرد.
تهیونگ با هر ضربه یه کلمه از حرفش رو میگفت : توی... لعنتی.. به.. خودت... اجازه...دادی... اونو... ببوسی!... میکنمت!.. اون.. جین هم میکنم!..
VOUS LISEZ
📜Condition / شرط📜
Fanfictionشرط شماره ی 0 : دروغ گفتن ممنوع! 🚫 مثل اینکه (بابابزرگ جونگ این) حالا حالا ها قرار نیست بیخیال ما هفت تا بشه! این بار چه چیزایی انتظارمون رو میکشن؟ هیچ ایده ای ندارم.. ولی آیا قراره همون هفت نفر باشیم؟ اوه نه بیبی... مثل اینکه این بار مهمون داریم...