[من نمیذارم دردت بگیره ]
اخرین وسیله ای که از چمدون پسر بیرون آورد رادیوش بود، کنار پنجره قرارش داد و نفس عمیقی کشید.
لیام : من..وسایلتو چیدموقتی متوجه شد با لیام هم اتاقی شده از ته دل خوشحال شده بود اما میدونست که این موضوع به مزاج پسرجوان خوش نمیاد
لیام بدرفتاری نمیکرد اما صورت آویزونش تماما ناراضی بودنش رو به نمایش میگذاشتلیام : اگه چیزی لازم نداری، من یه سر برم بیرون هوا بخورم
این اون لیام سرحال و شادی که باهاش اشنا شده بود نبود.
زین دوست داشت با پسر صحبت کنه و بابت اشغال کردن اتاقش معذرت بخواد اما سکوت رو ترجیح داد
هنوز به خوبی ارتباط گرفتن با لیام رو بلد نبود، لیام کمی این پا و اون پا کرد و درحالی که از اتاق خارج میشد "میبینمتی" زیر لب گفت.***
_حالا اینقد دپرس نباش، میخوای بهت یه استیک بدم؟
هرولد گفت زمانی که داشت گوشت توی ماهیتابه رو جا به جا میکرد
لیام چشم هاش رو چرخوند و جواب داد : هیچوقت قرار نیست یادت بمونه که من گیاهخوارم؟هرولد از لبخند های دندون نما و معروفش زد و جواب داد : بیخیال پسر اقای ایوانز همیشه همینطوریه...اینم درست میشه
لیام هوفی کشید و روی یکی از اپن آشپزخانه ولو شد : این اولین تجربه ی شغلی من توی پزشکی بود..اون اتاق..حس خوبی بهم میداد، اما الان تبدیل شده به یه لونه گنجیشک
خیلی فضاش تنگه!هرولد : این تقصیر اون بچه نیست.میدونی که؟
لیام اروم سرش رو بالا و پایین کرد : این نقطه ی دارک ماجراست...اون هیچ تقصیری نداره
هرولد : اوایل که استخدام شده بودم
اقای ایوانز یک هفته ی تمام مجبورم کرد لوبیا بپزم
فقط چون گفته بودم پختن این غذا برام سخته
اما الان چی؟من حداقل سه بار توی هفته براتون لوبیا میپزملیام بی اختیار سرش رو بالا گرفت تا به اون مرد دقت کنه و بهتر منظورش رو متوجه بشه، هرولد درحالی که کفگیر رو توی هوا میچرخوند ادامه داد : تلاش کرد ازم نقطه ضعف و ترس بگیره و بعدا اون ها رو بر علیهم استفاده کنه
اما من نقطه ضعف هام رو تبدیل کردم به داشتههام و چیزایی که دوسشون دارم
الان پختن لوبیا برام از هر غذایی لذت بخش ترهدستش رو به بازوی لیام کشید : اونو به هدفش نرسون
لیام که شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت : مرد تو رسما فرشته ای..ازت ممنونم
صدای رعد برق حواس هردو رو از بحث پرت کرد و پیرمرد بعد از زدن لبخندی از شکسپیر نقل قول کرد :
در دریای پرتلاطم زندگی
همیشه موجی را می توان یافت
که اگر با آن حرکت کنید
شما را به ساحل خوشبختی می رساند.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-