[ من همیشه از صحبت های تو لذت میبرم، فرقی نداره موضوع صحبتت چی باشه..هیچوقت برای من خسته کننده نیست ]
اینطور نبود که هوای منچستر هر روز صبح بارونی بشه، باران اکثرا شب و عصر میبارید و اون روز جز محدود روز هایی بود که آفتاب کمرنگِ سپیده دم با باران تلفیق شده بود.
زین که به هیچ وجه از تماشای این زیبایی نمیگذشت خونه رو ترک کرده بود و توی حیاط همراه با چترش منظره رو نگاه میکرد.
بوی خوب خاک باران خورده ی گل و بوته های حیاط به علاوه صدای پرنده هایی که گهگاه بین صدای باران پارازیت مینداختند از دیگر سبب های زیبایی اون بامداد بودند.
در چوبی حیاط پشتی یکبار باز و بسته شد و لیام بدون اینکه به خیس شدن اندامش اهمیتی بده بدون هیچ چتر یا پوششی سمت پسرک رفت و کنارش روی یکی از ساقه های چوبی نشست.
زین : زیباست مگه نه؟
درمورد منظره صحبت میکرد و حتی وقتی سوالش رو پرسید نگاهش رو از دوردست ها نگرفت.
لیام : اره اره..خیلی زیباست
لبخند کمرنگی زد و بعد از جا به جا کردن چتر توی دستش گفت : وقتی بچه بودم ماما عادت داشت هر آخر هفته منو ببره پارک و هر دفعه هم بارون میبارید لیام..ماما ناراحت میشد و بهم میگفت متاسفه که تنها روزی که میتونه منو بیرون بیاره اینطوری خراب میشه اما..اما به مرور متوجه شد من برای بارون خیلی هیجان زده تر میشم تا یه پارک بدرد نخور...
سکوت کرد و چند لحظه به جای باران نگاه خیرهش رو به زمین دوخت : اگه نتونم پیداش کنم به قسمت از قلبم تا ابد خالی میمونه
مرد کلافه از غمی که انگار هرگز قرار نبود اون پسر رو ترک کنه دستی به موهای بلوندش و خیسش کشید : چی از گذشته اینقدر برای تو جذابه؟
صورت شاکی زین سمت پسر بزرگتر چرخید اما این چیزی نبود که بتونه لیام رو متوقف کنه : گذشته رفته زین، نمیشه توی گذشته زندگی کرد شنیدی؟
زین : توام قسمتی از گذشته ی من بودی اما من بهت برگشتم!
از اینکه گاهی اوقات اونقدر رک صحبت میکرد بیزار بود و مطلقا دلش نمیخواست قلب لیام رو بشکنه پس سعی کرد فضای سرد بینشون رو از بین ببره.
زین : چرا سرکار نرفتی؟
لیام : فکر نمیکنم آمادگیشو داشته باشم به این زودی با مدی رو به رو بشم
اون رابطه هرچند پوچ بود اما تمام شدنش میتونست عواقب هرچند کوچکی توی روحیه ی لیام به جا بذاره پس زین سکوت رو ترجیح داد تا لیام بتونه بیشتر درمورد احساساتش صحبت کنه.
لیام : من نا امیدش کردم..من نتونستم عشقی که لایقشه رو بهش بدم اما..اما من لایق این نبودم که با یه تماس تلفنی رابطمون رو تموم کنه
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-