• 41 Goodbye خداحافظی

860 216 237
                                    

[ لیامِ من یه آغوشه برای همه ی آدما ]













"هربار قبل از اینکه اسمم رو بهت بگم بی توجه به من این رودخونه رو تماشا میکنی. باعث میشه احساس کنم از من زیباتره." پسر گفت و پشت سر مرد قوی هیکل توقف کرد.

"اگر از اول به تو نگاه کنم، قطعا از من خواهی ترسید. تو از نگاه پر از قضاوت انسان ها خسته ای و اگر منم مثل اونا عمل کنم.. اینطور هیچوقت با من آشنا نمیشی." مرد بدون اینکه برگرده یا چشم از رودخانه بگیره پاسخ داد.

"ولی تو خسته نشدی؟ این یه رویای تکراریه." پسر با سردرگمی پرسید و قدمی جلوتر رفت.

"رویای تو قطعا برای تو تکراریه نه من." بالاخره چرخید و چهرش رو به پسر نشان داد. مثل همیشه خلاف کلام خشکش لبخند به لب داشت و انرژی توی صورتش موج میزد.

"پس حدس میزنم باید تکرارش کنم." پسر گفت و بعد از فرو خوردن بزاقش دستش رو سمت مرد کشید. "آستری هستم، ولی میتونی آست صدام کنی‌."

"خوشبختم آست. مین..کوتاه شده ی مینس." مرد توضیح داد که باعث شد ابروهای پسر بالا بپرن.

"برای اینکه یک شخصیت خیالی باشی زیادی زیبایی مین."

"توام خوشگلی، غنچه."


لیام با هیجان به کلمات چشم دوخته بود و برای دونستن باقی داستان بی قرار بود، معمولا علاقه ای به خواندن رمان نداشت اما "وارونه" اولین کتاب رسمی زین محسوب میشد پس خوندنش توی اولین فرصت براش اولویت داشت.

هیجان زده کتاب رو ورق زد تا ادامه ی داستان رو متوجه بشه اما طی یک ثانیه کتاب از دستش قاپیده شد، با خشم سرش رو بالا گرفت و دیدن چهره ی رایان کافی بود تا از عصبانیت منفجر بشه.

لیام : بدش به من رایان، اصلا وقت خوبی رو برای اذیت کردن انتخاب نکردی.

رایان چند قدم عقب رفت و نگاهی به جلد کتاب انداخت، چند ثانیه بعد با ابروهای بالا پریده خلاصه داستان رو بلند خوند : زمانیکه زندگی پسری به نام آستری درگیر اتفاقات ناگواری است، او هرشب خوابی تکراری را میبیند. مردی که در این خواب حضور دارد بشدت پسرک را تحت تاثیر خود قرار داده پس آستری سعی میکند این مرد را در دنیای واقعی بیابد..

نگاهش رو از جلد گرفت و به جای اون چهره ی غضبناک لیام رو نظاره گر شد : جالب به نظر میرسه. اما الان بچه ها نیازت دارن دکتر پین.

حدود یک هفته بود که همراه با بچه ها از الی بازگشته بودند، لیام تصمیم گرفت تایم ظهر تا عصرش رو بین مطب و پرورشگاه تقسیم کنه و کوچکترین اهمیتی به کاهش درآمدش نمیداد. اون عاشق این محیط بود و شاید تنها نکته ای که میتونست آزارش بده تحمل رایان به عنوان یک همکار بود. لیام و رایان شخصیت های متضادی داشتند و تقریبا ساعتی یکبار با یکدیگر گلاویز میشدند. لیام عادت داشت اطرافیانش رو به شخصیت انیمیشن ها نسبت بده و با نگاه کردن به ارتباط بین خودش و رایان انیمیشن تام و جری رو به خاطر می آورد.

Umbrella [Ziam]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang