• 30 My man مرد من

1K 262 382
                                    

[کافیه ازم بخوای و من هرچی دارم تقدیمت میکنم]




آخر هفته زودتر از چیزی که تصور میکرد فرا رسید، از وقتی متیو مدرسه میرفت تایم بیشتری رو توی خونه تنها بود و به محض شنیدن صدای تایر های ماشین ویلچر رو به حرکت در می آورد و به استقبالش میرفت
طی روز تکالیفش رو باهم حل میکردن و لیام شب ها به جمع کوچک اون دو پسر اضافه میشد.

تقریبا ساعت ده صبح بود و خانه بدون حضور لیام و متیو بشدت ساکت بنظر میرسید
زین در اوج امیدواری تصور میکرد روز تعطیل رو کاملا با اون دو پسر میگذرونه اما امروز به محض صرف صبحانه نه متیو و نه لیام رو اطراف خودش نمیدید

کانال رادیو رو عوض کرد و با بی حوصلگی به حرف های گوینده گوش سپرد؛ طولی نکشید که در با سر و صدا باز و لیام نفس نفس زنان وارد شد

شلوارک و تیشرت طوسی رنگش از شدت عرقی که ریخته بود تماما خیس و تقریبا به تنش چسبیده بودند

میدونست که لیام برای دوییدن رفته اما تصور نمیکرد که به این شکل برگرده پس کاملا شوکه شده بود و بدون اینکه متوجه وضعیت بشه مستقیما درحال آنالیز کردنش بود

لیام : متیو کجاست؟

همچنان نفسش درست بالا نمیومد و حرف هاش از بین صدای دم و بازدمش خارج میشدن.

زین : آم...رفت پیش تام..تا...تا باهم‌ ریاضی تمرین کنن

لیام مسیر آشپزخانه رو در پیش گرفت و درحالیکه بطری آب رو سر میکشید جواب داد : توام اینو باور کردی؟

زین : منظورتو متوجه نمیشم

لیام از آشپزخانه خارج شد و بی اهمیت به اطرافش طی یک حرکت پیراهن خیسش رو از تنش بیرون آورد : واضحه. میتونست از من بخواد ریاضی یادش بدم اما رفته اونجا چون در واقع به هیچ عنوان قرار نیست با تام درس بخونه.

مثل همیشه بهم چسبیده و تند صحبت کرده بود و با وجود لخت بودنش پسر کوچکتر تقریبا هیچ چیز از حرفاش ها رو متوجه نشد پس در آخر بعد از پایین فرستادن بزاقش زمزمه کرد : درسته.

همچنان میتونست دونه های ریز و درشت عرق رو مشاهده کنه که از عضله های برآمده و شکم شش تکه‌ش پایین میریزن و موهای خیس و بلوندش روی پیشانیش پخش شدن

بی اختیار افکار عجیبی درحال وسوسه کردنش بودند. تصور میکرد دست کشیدن به اون ماهیچه های سفت میتونه چه احساسی داشته باشه، لمسشون و یا حتی شاید..-

لیام : من میرم دوش بگیرم

صدای مرد از دنیای تخیلاتش خارجش کرد و تلنگر بسیار خوبی بود تا به خودش بیاد
تنهاش گذاشت و دقیقا همون لحظه بود که پسر دستش رو به سینه ی نا آرامش کوبید و زمزمه کرد : من چه مرگم شده؟!

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now