• 27 Loser بازنده

727 253 524
                                    

Three years later | سه سال بعد


{سال 2020}






[اون تمام نقش های داستان منو صاحب شده]





دین کلاه هودی قرمز رنگش رو روی سرش کشید و بعد دست توی جیب کت چرمش کرد : ساعت چنده؟

_هنوز زوده دین...آروم بگیر

اما اون پسر بی‌وقفه محوطه ی فرودگاه رو متر میکرد و رژه میرفت..در آخر بالاخره راضی شد و کنار دوستش روی صندلی ها نشست

دین : هی رایان اونجا رو ببین

انگشت اشاره‌ش رو سمت جلو کشید و زین رو نشان داد، پسرک هراسان نگاهش رو اطرافش تاب میداد تا شاید بتونه دین رو پیدا کنه

دین به سرعت از جاش بلند شد و بعد از اینکه خودش رو به پسرک رسوند، روی ویلچر خم شد و زین رو در آغوش کشید

دین : آخ تو چقدر بزرگ شدی

موهای پسرک رو که نسبت به سه سال قبل بسیار پُرپشت و بلندتر شده بودند بهم ریخت و بعد دوستش رو صدا زد : رایان؟ باسنتو تکون بده و بیا وسایلش رو ببر

زین نخودی خندید : حتی از قبل هم بلندتر شدی

دین چشمک زد : خوشت اومد بیبی؟

رایان، پسری که گویا دوست دین بود تمام وسایل زین رو توی دست هاش جا داد
زین با نگاهش اون پسر که بنظر می اومد سه چهار سالی از دین بزرگتر باشه رو برانداز کرد
از دین کوتاه تر بود، تتو های بیشماری داشت و عجیب ترین خصوصیت ظاهریش به چشم بندی ختم میشد که به یکی از چشم هاش بسته بود.

دین : زین اینم دوستم رایان که به لطفش این چند سال رو بی خانمان نموندم
رایان این آقا کوچولو زین مالیک همونی که چیزای زیادی ازش گفتم

بهم معرفیشون کرد و هر دو پسر «خوشبختمی» بهم دیگر گفتند.
لبخند دین کم کم داشت از روی لب هاش پاک میشد و با نگاهش تمام فرودگاه رو زیر و رو میکرد

زین : منتظر چیزی هستیم؟

دین : شوخیت گرفته؟ داکوتا کو؟

زین لبش رو گزید و درحالی که چهرش غرق تاسف بود گفت : خب میدونی..اون نیومد!

شادی به یک باره از صورت دین پر کشید و دست کم با صدای بلندی گفت : منظورت چیه؟

زین : میخواست تابستون رو با دوست پسرش بگذرونه...

به سختی تونست جملش رو کامل کنه و برعکس چیزی که تصور میکرد تنها ری اکشن دین به خنده ی تلخ و عصبی ای ختم شد
دین : بهتره بریم خونه

***

جیپ رایان جلوی خانه ای که بی شباهت به خرابه نبود متوقف شد.

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now