• 14 Hero قهرمان

866 247 361
                                    

-24 days later-

[ ببخشید که زندگی بَده..ببخشید که آدما بَدن...ببخشید زین بخاطر این دنیا! ]

موهای بلوند داکوتا تقریبا روی صورت زین پخش شده بودن اما اون پسر بدون هیچ اعتراضی کنار داکوتا دراز کشیده بود

اگه این جزوی از لحظات پایانی‌ای بود که با اون دختر میگذروند میخواست به زیبا ترین نحو ممکن پیش بره

حوالی ظهر به خواب رفته بود و عصر که چشم هاش رو باز کرد اون دختر کنارش دراز کشیده بود و انتظار بیدار شدن زین رو میکشید
فرقی نمیکرد که زین حدود نیم ساعته بیدار شده یا نه..اون ها به هر حال بدون اینکه کلمه ای صحبت کنن توی همون پوزیشن مونده بودن

داکوتا : من پیدات میکنم..هرجا هم که بری زین!

زین از گوشه ی چشم نگاهی به داکوتا انداخت و بغضش رو پایین فرستاد : و..و..و..واقعا؟

داکوتا دختر پر مدعایی بود : فکر میکنی کار سختیه؟

دستش رو از پایین توی دست زین گره زد و با اطمینان گفت : نترس باشه؟

چند لحظه صبر کرد تا اون پسر به قورت دادن بغضش پایان بده و بعد به نرمی سرش رو روی سینه ی زین قرار داد

کاش میتونست اون دست بیجون رو حرکت بده تا دور بدن داکوتا حلقش کنه یا حداقلش کاش قادر بود موهای زیبا و پر پشتش رو لای انگشت هاش بگیره

اما نه..تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که مثال یک مجسمه روی تخت دراز بکشه و هیچگونه نمیتونست محبتی که داکوتا بهش میکنه رو برگردونه

دیشب همراه با اون دختر ساکش رو جمع کرده بود و همه چیز برای امشب اماده بود
شب سال نو اون با مادرش میرفت و به زندگی سابقش ادامه میداد..لیام چی؟اونم میتونست مثل قبل ادامه بده؟اوضاع اون پسر قابل حدس نبود!

از بیرون اتاق صداهای متعددی میومد..افراد زیادی درحال رفت و آمد بودند و عجیب بود که ایوانز بعد از این همه سال قصد داشت برای شب کریسمس تدارکی واسه اون بچه ها ببینه

زین خبر نداشت لیام کجاست، از دیروز عصر دیگه اون پسر رو ندیده بود و تقریبا تمام پیامک های زین رو به طریقی میپیچوند

پسر کوچولو فقط یک چیز رو میدونست
که اگر قلب لیام بشکنه قلب اون هزاران بار میشکنه

لیام طی بیست روز گذشته تغییری توی رفتارش نداده بود
به هر حال اون پسری بود که به خوبی بلد بود نقش بازی کنه
بلد بود پنهونی اشک بریزه و اون ها رو به زین نشون نده
حتی بلد بود به ظاهر خودش رو با رفتن زین کاملا «اوکی» نشون بده
اون جوری رفتار میکرد که به نظر میومد کاملا منطقی داره با این ماجرا کنار میاد اما هرگز اینگونه نبود...

داکوتا درحالی که لپش رو به سینه زین میفشرد گفت : باید برای امشب آماده بشیم، نباید سال نو رو از دست بدیم

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now