[ هیچ خوشبختیای دائمی نیست، حتی اگر سخت به دست اومده باشه. ]
لیام لیوان هایی که از قهوه پر کرده بود همراه با خودش از آشپزخانه خارج کرد و کنار زین روی کاناپه نشست.
متیو لیوانش رو سمت خودش کشید و با پوزخند پررنگی نگاهی به حلقه ی توی دست هاشون انداخت : پس بالاخره تصمیم به ازدواج گرفتید.
زین استرسی لبخند زد اما لیام در جواب با کمال ریلکسی گفت : و توام بالاخره امتحاناتت رو پاس کردی.
زین به نامزدش چشم غره رفت : و ما برات خیلی خوشحالیم.
پنج دقیقه قبل با بیشترین سرعت وضعیتی که توی پله به وجود آورده بودند مرتب کردند و زین به یاد نمی آورد چطور اون پیراهن دامنی شکل کریسمسش رو با تیشرت و شلوار لیام که هردو براش گشاد بودند جا به جا کرد.
متیو : استایلت رو تغییر دادی زین؟
سوال کرد و خنده کنان از قهوهاش نوشید.
زین استرسی لبخند زد : نه فقط قصد دارم گهگاهی لباسای لیام رو امتحان کنم.
گفت و طبق عادت کمی آستین های گشاد و آویزونش رو توی مشتش کشید، لباس لیام اونقدر براش گشاد بود که مجبور بود هربار یکی از شانه هاش رو از لخت شدن نجات بده.
لیام متقابلاً بهش لبخند زد و فقط خودشون دوتا از گندی که درحال جمع کردنش بودند خبر داشتند.
متیو : با اینکه از تابستون مدت زیادی نمیگذره، مشخصه دلتنگم شدید.
نیش توی کلامش پایدار بود و چال گونه ی زیباش با هر پوزخندی که میزد پدیدار میشد.
لیام پیش دستی کرد و مثل خودش پوزخند زد : توام از هر مدل تعطیلاتی برای رفع دلتنگی ما استفاده میکنی، همینطوری پیش بره دیگه نمیتونیم دلتنگت بشیم مت.
زین دوباره به نامزدش چشم غره رفت : بس کن لیام.
برای نگاه کردن به متیو اخم هاش رو از هم باز کرد و لبخند بزرگی زد : لاغر شدی. درست حسابی غذا نمیخوری مگه نه؟
پسر نوجوان رو برانداز کرد و چهرهاش در هالهای از نگرانی فرو رفت : لپ هات هم سرخ شده، حتما توی مسیر سرمای زیادی تحمل کردی.
و بعد لحنش از حالت دلسوزانه به دستوری تغییر کرد : زود قهوهات رو تموم کن، بعدش میخوام برات سوپ قارچ بپزم، گرمت میکنه. یکمم پیراشکی گوشت چطوره؟ میتونم برات ژله بستنی هم درست کنم.
متیو : من عاشق زندگی کنار توام زین.
صد در صد توی خونهی خودشون و کنار مادرش همچین توجهی بهش داده نمیشد و جدای از اون وابستگی شخصیش به زین باعث میشد طبق گفته ی لیام از هر گونه تعطیلاتی برای اومدن به خونهشون استفاده کنه. در واقع مطمئن بود که اگر لیام بهش پیشنهاد نمیداد تا کریسمس رو باهاشون بگذرونه و زین رو سورپرایز کنه خودش مادرش رو راضی میکرد تا تعطیلات کنار زین باشه.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-