[تمام بدن من نیاز به تماشات داره، اما حیف که فقط چشمام قادرن]
لیام ظرف چیپس رو به سینش فشار داد و درحالی که اشک میریخت مشتی چیپس وارد دهانش کرد
اونقدر با انیمیشن درحال پخش اشک ریخته بود که چشم هاش حالا فقط صفحه ی تاری از تلویزیون رو میدیدنچهار روز از تنبیهی که ایوانز براش در نظر گرفته بود میگذشت و بخاطر تداخل ساعت مدرسه ی زین با دانشگاه خودش قادر نبود حتی به مدرسه بره تا اون پسر رو ملاقات کنه
سهمش از زین روزانه یکی دو تماس و هزاران پیام بود
پیام هایی که نهصد و نود و نه تاش از طرف لیام و یه دونش از طرف زین بودزندایا و تام کنارش روی کاناپه توی بغل هم بودن و بی حوصله تلویزیون رو که درحال پخش انیمیشن شیرشاه بود تماشا میکردن، گاهی هم صدای بوسه ها و زمزمه های ریزشون به گوش لیام میرسید اما اون پسر به اندازه کافی غرق دنیای فیلم بود که اهمیتی نده
صدای زنگ در رو شنید و درحالی که هق هق میکرد به تام اشاره داد : پاشو این درو باز کن
تام نفسش رو بیرون داد و عاجزانه از دوست دخترش درخواست کرد : بیب میتونی..
اما بعد از دیدن قیافه ی اون دختر حتی پایان دادن جملش رو الزامی ندونست
درحالی که نیم خیز میشد تا سمت در بره غرغر کرد : البته داشت یادم میرفت که تمام مسائل این خونه گردن منهبی توجه به صدای هق هق های بلند لیام در رو باز کرد و فورا برق از سرش پرید، خندید و با تعجب گفت : زین؟
به محض بلندشدن صدای با اشتیاق تام، از داخل خونه صدای شکستن چیزی اومد و بعد لیام بود که فریاد زد : زین اینجاست؟!
تام خندید و از جلوی در کنار رفت تا پسر بتونه داخل بیاد
زین لبخند زنان وارد خونه شد و با دیدن لیامی که ظرف شکسته ی چیپس جلوش افتاده بود و صورتش خیس اشک بود نمیتونست لبخند نزنه«سلام»
زین به ملایمت گفت و لیام بعد از کلنجار بسیاری با خودش تونست از کاناپه جدا بشه و سمت زین بیادلیام : خدای من این واقعیه! خواب نیست درسته؟!
تو اینجا چیکار میکنی؟زین : با خودم فکر کردم دوره ی اینکه همش لیام دنبالم بیاد تموم شده من دیگه بزرگ شدم پس حالا که اون نمیتونه بیاد پیشم چرا من نرم پیشش؟
کاملا به صورت لیام خیره بود و میتونست ببینه که پسربزرگتر محو چشم هاشه و بینیش رو بالا میکشه تا دوباره گریش نگیره
لیام : تو فقط...تو فقط خیلی خوشحالم کردی خرمالو
زندایا که پشت سر اون دو پسر روی کاناپه ولو افتاده بود برای اینکه به لیام تلنگری بزنه با صدای بلند گفت : نمیخوای دکوراسیون جدید اتاقتو نشون زین بدی؟
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-