• 23 Moon ماه

845 244 505
                                    

[لیام مراقب قلبمه]

لیام آخرین کتابش رو توی کوله پشتیش قرار داد و گفت : زین بهم قول دادی..

ملتمسانه نگاهش کرد و وقتی چشم های درشت شده ی پسر رو دید کوله رو رها کرد و کنارش روی تخت نشست : نمیرم

زین اعتراض کرد : لیاااام! تام اون بیرون منتظرته

لیام : از کی تا حالا به انتظار کشیدن تام اهمیت میدی؟من امشب میمونم پرونده مختومه!

دولا شد تا کفش هاش رو در بیاره اما صدای زین متوقفش کرد : پس تو بهم اعتماد نداری؟فکر میکنی دروغ میگم؟!

سمت زین چرخید و دست چپ پسر رو بین دست هاش گرفت : گوش کن خرمالو..درک میکنم که چقد به این داستانت اهمیت میدی.. میتونی درک کنی که صد برابرش من به تو اهمیت میدم؟فقط بهم اجازه بده تا برات تایپش کنم!

زین : این داستان منه نه تو نه داکوتا هیچکس جز خودم نباید تایپش کنه تنها چیزی که ازت میخوام لپتابته همین

لیام دوباره دست پسرک رو فشرد : اوکی و اون برای خودت حتی یه ذره بهش اهمیت نمیدم

انگشت اشاره اش رو سمت زین گرفت : این چیزیه که بهش اهمیت میدم

وقتی بی اعتنایی زین رو دید با لجاجت بیشتری ادامه داد : شب بیداری برای تایپ کردن؟واقعا؟

زین : چونکه سرعت تایپ من اونم با یه دست خیلی پایینه..آه خدایا با منطق تو احتمالا وقتی موفق میشم داستان رو کامل تایپ کنم که عصا دست توعه

لیام : ولی من حتی اون موقع هم داستانت رو میخونم وقتی عصا دستمه و دندونام مصنوعیه

زین عصبی لبخند زد : اره ولی آقای آندرسون؟اگه تا سه روز دیگه داستان رو تحویلش نشدم از داستان یکی دیگه از بچه ها برای تئاتر استفاده میکنه

لیام : زین تو اینکارو نمیکنی

زین خشمگین سرش رو توی بالشت فرو کرد و از لیام رو برگردوند

لیام : اصلا من میرم مدرسه از آقای آندرسون مهلت بیشتری میگیرم

زین : اینکارو نمیکنی!

لیام : چرا؟

زین : چون نمیخوام توسط بچه های مدرسه مسخره بشم اوکی؟

لیام چند لحظه سکوت کرد و بعد با شک پرسید : از من خجالت میکشی؟

زین : خدای من..این درمورد تو نیست لیوم
درمورد منه من یه پسر بزرگم

لیام : نه نیستی تو کوچولویی

با اطمینان خاطر و آرامش گفت اما زین کاملا عصبی جواب داد : هستم! من بزرگم!

در انتظار شنیدن یک جواب منطقی از دهان لیام بود اما تنها چیزی که نصیبش شد لبخند محو و خاص اون مرد بود

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now