• 15 Daddy Penguin بابا پنگوئن

1K 259 582
                                    

- 5 Months later-

[ خورشید میتابه..ابرها همو بغل کردن فقط ماه نیست که اونم توی بغل منه! ]


_والدین گرامی و بچه های عزیز خیلی خوش آمدید

مردم و بچه ها یک صدا دست زدند و اقای کانر با خوش رویی خندید : باورش سخته ولی ما واقعا به آخرین روز از سال تحصیلیِ امسال رسیدیم

جمعیت تشویق کردند و کانر لیست توی دست هاش رو بالا آورد : اینجا یه لیست از دانش آموز های سخت کوشِ سال چهارمی دارم

کانر : با دختر با استعدادمون نیکول دارک شروع میکنیم..تشویقش کنید!

دختری با موهای کوتاهِ مشکی و عینک بر روی چشمانش از سکو بالا رفت و روی سِن کنار کانر ایستاد و لحظاتی بعد با غرور تقدیرنامه و شاخه گل رز سفیدش رو در دست گرفت

چند متر اون طرف تر، درست لا به لای والدین زنی با شباهت چشم گیری با اون دخترک ایستاده بود و با تمام وجود تشویق میکرد..تشخیص اینکه اون زن مادر نیکول بود هرگز سخت نبود

قلب زین محکم میکوبید، اگر اون رو صدا میزدند نه والدینی برای تشویق داشت نه میتوانست از سکو بالا بره پس چه بهتر اگر هیچ جایزه ای برنده نمیشد

کانر : نفر بعد..ریچارد مورفی

تشویق، گل رز سفید، در آغوش کشیدن کانر، تحویل گرفتن تقدیر نامه و بعد کنار نفر قبلی ایستادن
«خواهش میکنم اسم منو نگو» از ذهن زین گذشت و دسته ی ویلچر رو لای دستش فشار داد

کانر : آنتونی بلکککک

اون پسر حتی موقع دریافت جایزه از گستاخی و خودخواهی دست نمیکشید
لبخند پر غروری زد و بعد از نشون دادن انگشت وسطش به زین از پله ها بالا رفت
به هر حال برای زینی که معنای اون حرکت رو نمیدونست اهمیتی نداشت

کانر : نفر بعدی از دانش آموزایی بود که امسال به ما اضافه شد فکر کنم خودتون بدونید از کی حرف میزنم
زین مالیک رو تشویق کنید

طبیعتاً انتظارش رو داشت که صدای دست ها چندین لول کاهش پیدا کنه اما در اون لحظات از ترس و اضطراب فقط عرق سرد میریخت

آنتونی : بیا بالا دیگه مالیک..منتظر چی هستی

بلند گفت اما صداش لا به لای صدای دست ها گم شد طوری که فقط باقی دانش آموزان ممتاز که کنارش ایستاده بودند متوجه تمسخر شدند و خندیدند و صد البته زین، با این تفاوت که زین فقط میشنید و به هیچ عنوان نمیتونست بخنده!

اما طولی نکشید که صدای قدرتمندی به صدای دست ها اضافه شد
اون لیام بود که با شتاب دو میزد و خودش رو به جمعیت میرسوند
مثل همیشه به موقع...!

کنار یکی از مادر ها ایستاد و نفس نفس زنان دست زد : اون پسرِ من! اونی که تشویقش میکنن پسر منِ من!

Umbrella [Ziam]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora