• 40 Little chance شانسِ کوچولو

902 195 159
                                    

[ نمیخوام هیچکس ازم رو برگردونه ]










زین نگاهی به امیلی و ظرف دست نخورده ی جلوش انداخت و با نگرانی پرسید : بد مزست؟ میخوای یکی دیگه بپزم؟

امیلی سرش رو به طرفین تکون داد و باعث شد لپ های بزرگش بلرزن. بعد از اینکه صبح رسما لیام رو ریجکت کرد تصمیم گرفتن با خودشون به خونه ی جنگلی بیارنش، زین براش «کروسان» پخت و از هر روشی استفاده میکرد برای اینکه مکالمه ای رو باهاش شروع کنه اما دختربچه طرفدار گفت و گو نبود.

زین : امی؟ عزیزم اتفاقی افتاده؟

امیلی با انگشت های کوچک و تپلش بازی کرد و جواب زین رو نداد، پسر لب هاش رو تر کرد و کمی خودش رو جلوتر کشید : اونجا توی بهزیستی...چرا لیام رو بغل نکردی؟ دوست داری دلیلش رو بهم بگی؟

دختر بچه لب هاش رو به حالت آویزون در آورد : لیام که رفت.

زین کاملا سردرگم جواب داد : منظورت چیه سوییت هارت؟

امیلی : لیام رفت، خیلی روز پیش.

زین کمابیش منظور دختربچه رو متوجه شد، امیلی درمورد غیبت سه ساله ی لیام توی زندگیش حرف میزد.

امیلی : بعدش تو گفتی لیام زوده زود میاد، اما نیومد.

انگشت اشاره‌ش که بشدت کوچک اما تپلو بود رو ضربه وار روی کروسانش کوبید : هر روز گفتی میاد، اما نیومد اینقدر نیومد که امی کلی منتظر شد.

چشم های درشتش رو به زین دوخت و پسر به خوبی اشک های سرسختش رو دید : مثلا تو رفتی اما زوده زود برگشتی. لیام اینطوری نبود..لیام دیره دیر برگشت.

نفس عمیقی کشید و بعد از اینکه دست به سینه شد با تخسی گفت : حالا هم دیگه امی لیامو نمیخواد.

زین کلام رو گم کرده بود، میدونست اگر خودش در جایگاه امیلی نشسته بود قانع کردنش عملی ناممکن بنظر میرسید. با گیجی سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه اما قبل از اون در چوبی خونه ی جنگلی با صدای عجیب غریبی باز شد و لیام با دست های پر داخل اومد‌. حینی که کفش هاش رو درمیاورد پرحرفیش رو آغاز کرد :
بیشتر از سه ساعت توی این اداره ی لعنتی معطل شدم، آخه این دیگه چه مسخره بازی ای بود؟ فقط کافیه یه مجوز برای انتقال بچه ها به منچستر صادر کنن. حدود دویست بار ازم امضا گرفتن..آه همه جام درد میکنه از بس سر پا ایستادم.

کفش هاش رو وارد جاکفشی کرد و بعد نایلون های خریدش رو بالا گرفت : البته..با سورپرایز های خوبی برگشتم!

نگاه خنثی امیلی رو که احساس میکرد بشدت مضطرب میشد اما با سماجت ادامه داد : یه عالمه اسباب بازی داریم، شیرینی، پاستیل و پشمک!

خرید های توی دستش رو روی میز گذاشت و مقابل چشم امیلی پیراهنی که طرح پرنسسی داشت رو بالا گرفت : و قراره یه السا کوچولو داشته باشیم.

Umbrella [Ziam]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora