• 33 Forbidden ممنوعه

832 232 175
                                    

[ ترجیح میدم توی راه درست با پاهای قطع شده سینه خیز برم اما با پاهای سالم توی راه غلط قدم نزنم ]











«یک هفته بعد/one week later»

زین خونسردانه کتابش رو ورق زد و برای بار هزارم توی اون یک ساعت گفت : نه.

متیو ناله ی بلندی کرد : یعنی چی که نه؟ زین فقط دو دقیقه طول میکشه

زین : داری مزاحم کتاب خوندنم میشی مت

گفت و کتاب رو بیشتر به صورتش نزدیک کرد تا چهره ی متیو کمتر در دیدرسش قرار بگیره اما پسر فورا خودش رو از کتاب جلو زد : زین قول میدم اذیتت نکنم، فقط میای سلام میکنی و چندتا سوال ازت میپرسم

زین با عصبانیت کتاب رو پایین آورد و بی حواس قسمت سفت کتاب رو به بینی پسر کوبید : سوال؟ جدا؟ درمورد چی؟ درمورد ازدواجم با لیام؟

متیو درحالی که با یک دست دماغش رو ماساژ میداد نالید : حالا سعی میکنم در اون مورد کمتر بپرسم

زین دوباره کتاب رو مثل سپرش جلوی خودش گرفت : من قاطی داستانای دروغینت نمیشم

متیو : چرا؟ دوست داشتی واقعی باشه؟

زین : متیو!

هشداردهنده صداش زد و عصبانیتش بیشتر از این بود که قسمتی از مغزش بلند فریاد میزد که حق با اون پسره.

متیو : ببین..میدونم از اینکه بیای جلوی دوربین خوشت نمیاد

اعتماد به نفسش رو جمع کرد و کمی به زین نزدیکتر شد : اما تو هیچی کم نداری برای اینکه خودتو به آدما نشون بدی

متیو : زین لطفا

زین سعی میکرد به هر قسمتی جز چشم های سبز-آبی اون پسر نگاه کنه اما در آخر شکست خورد و وقتی متوجه برق خیسی توی اون چشم ها شد لرزش بی اختیار دست هاش رو احساس کرد

زین : هی
دستش رو جلو برد و اجازه نداد اشک های اون پسر سرازیر بشن و توی راه افتادن کنارشون زد.

زین : هرکاری تو بگی میکنم باشه؟ فقط گریه نکن سوییت هارت

بی اختیار تند تند گونه های پسر رو لمس میکرد و صورتش رو میچلوند و این چشم های خودش بودند که داشتند از نگرانی و اشک لبریز میشدند

زین : گریه نکن مت..خدایا من چقدر وحشتناکم

متیو فورا اشک هایی که برای ریختنشون حسابی تلاش کرده بود کنار زد : تو فوق العاده ای..پس لپتابم رو بیارم؟

وقتی دوبار بالا و پایین شدن سر پسرک به نشانه ی تایید حرفش رو دید نامحسوس نیشخندی برای پیروز شدن نقشه ی شومش زد.

***

_سلام بچه ها، حالتون چطوره؟ به یه ویدیوی دیگه با من «مت گِرین» خوش اومدید، امروز همینطور که قول داده بودم با پدر خوندم کنارتونم..زین میتونی سلام کنی

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now