[ به نظر من تو یا خودت خدایی یا چشم هات خداست. ]
جدا شدن از تختی که زین در اون حضور نداشت آسان به نظر میومد، لیام تخت رو ترک کرد و درحالی که خمیازه میکشید از اتاق بیرون رفت.
به دستشویی هجوم برد و بعد از اینکه دندون هاش رو مسواک زد سمت آشپزخانه رفت.
قابل توجه بود که صبحانه از قبل آماده و به شکل مرتب و زیبایی روی میز چیده شده بود.
لیام طی یک سال گذشته به این رویه عادت کرده بود، زین تمام وعده های غذایی رو آماده میکرد و حتی اگر قبل از لیام از خانه خارج شده بود غذای اون مرد رو حاضر شده روی میز می گذاشت.لیام از بین تست هایی که توی ظرف به صورت زیبایی چیده شده بودند نان تست برشته شده ای برداشت و زمانیکه گازش میزد سر چرخوند تا نوشته های روی اتیکت لیمویی رنگ چسبیده به یخچال رو بخونه.
"سلام عزیزم، متاسفم که امروز نمیتونم صبحانهام رو هنگامی که به چشم های زیبا و لبخند های دلنشینت خیره میشم بخورم، توی دانشگاه کار های زیادی برام انجام دادن دارم پس واجب بود کمی زودتر خونه رو ترک کنم. همه چیز روی میز آمادهست، فراموش نکن که قهوهات رو شیرین کنی، میدونم که تلخش معدت رو آزار میده.
قرار امروزت با دکتر جانسون یادت نره، یک بسته داشتی که باید از اداره پست تحویل بگیری، لباس گرم بپوش لیام، هوای بیرون سرده جانِ من.
_خرمالو"برای لیام سخت بود که بخواد اون کاغذ رو به زباله بندازه، لبخند محوی روی صورتش شکل گرفته بود و نمیتونست از نگاه کردن به خط خرچنگی شکل زین دست بکشه.
زین عادت داشت برنامه ی روزانه ی اون مرد رو بهش یادآوری کنه چون بهتر از هرکسی از قدرت حافظه ی لیام با خبر بود.مشتاقانه تلفن همراهش رو برداشت و حینی که آب پرتقال مینوشید شماره ی زین رو گرفت، زیاد طول نکشید تا پسر کوچکتر تلفنش رو جواب بده..انگار که انتظار این تماس رو میکشید.
زین : لیوم؟
مشخص بود سعی داره آرام تر از حد عادی صحبت کنه.
لیام : سرکلاسی خرمالو؟
زین : میشه گفت..صبحانه رو دوست داشتی؟
لیام لبخند کجی زد و تصمیم گرفت کمی سر به سرش بگذاره : نه راستش، توی نوشیدنیم مو پیدا کردم.
زین چند ثانیه سکوت کرد و احتمالا توی ذهنش چگونگی افتادن موهاش توی آب پرتقال رو ترسیم میکرد، لیام میتونست مطمئن باشه اون پسر داره شدیدا خودشو سرزنش میکنه.
قهقهه زد و جرعه ی دیگه ای از آب پرتقالش نوشید : شوخی کردم کوچولو، همه چیز عالیه.
زمانیکه احساس کرد نفس های تند پسر کوچولو از فرط عصبانیت توی گوشش شنیده میشن لبش رو گاز گرفت : اگه پیشم بودی این نفس های تند تندت رو میدزدیدم.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-