[ هیچکدوم از درس هاتو یاد نگرفتی زین ]
لیام : شبت بخیر زین
گفت اما درست وقتی قدم های سستش رو سمت راه رو میکشید زمزمه ی کوتاه پسر کوچکتر رو شنید :«هیچوقت نباید اون خَیر میشدی..»پسر بزرگتر با تردید مسیر رفتش رو برگشت و زمانیکه به زین رسید و صورت درهم رفته ی زین رو دید مطمئن شد اون پسر مشکلی با اینکه لیام صداش رو شنیده نداره
لیام : منظورت چی بود؟
دوست داشت خودش رو به گمراهی بزنه و در کمال امیدواری تصور میکرد اشتباه شنیده.
زین ویلچر رو به حرکت انداخت و ثانیه های کوتاهی طول کشید تا خودش رو به مرد چِفت کرد، دست های کوچکش رو جلو آورد و جُفت پاهای لیام که موازای صورتش بودند در آغوش کشید.پشت ران های ورزیده و توپر مرد رو چنگ زد و یک طرف صورتش رو به ران لیام مالید.
لیام : زین؟
در بُهت صداش زد اما لحظاتی بعد کنترلی روی خودش نداشت و دستش لا به لای یال مشکی رنگ اون پسر فرو رفت.
صدای فین فین کوتاهی که شنید حتی از قبل هم حواسش رو بیشتر پرت کرد و دو دستش مشغول نوازش پسر کوچکتر شدندزین : میدونم..من میدونم بخاطر توئه که میتونم دستمو تکون بدم
فک مرد منقبض شد و بدون اینکه متوجه بشه اون مشکی ها رو بین یکی از مشت هاش فشرد، زین بدون واکنش خاصی کاملا ناگهانی بخاطر درد خفیفی که کف سرش پیچید نالید و «آه» آرومی از دهانش بیرون پرید.
لیام : کی بهت گفت؟
مطلع بود که لیام متوجه نیست که موهاش رو چنگ زده و درکمال تعجب تلاشی برای اینکه باخبرش بکنه نکرد پس با لحن مظلومی زمزمه کرد : این مهم نیست
با یکی از دست هاش خط فرضی ای روی شلوار کتون لیام کشید و ادامه داد : من همه چیزو میدونم..میدونم بخاطر من وانمود کردی با زندایا رابطه داری
سعی میکرد لحنش به اندازه ی کافی معصومانه به نظر بیاد : میدونم تمام پولایی که برای خرید ماشین جمع کرده بودی برای درمان دست من دادی
تمام صورتش رو روی پای مرد کشید و ادامه داد : حتی میدونم بخاطر من با یک چهارم حقوقت زندگی کردی
هر جمله ای که به زبان می آورد مصادف بود با بیشتر شدن فشاری که به موهاش وارد میشد اما بی توجه بهش صحبتش رو کامل کرد : و بخاطر همه ی اینا..من تصمیم گرفتم این سه سال باهات ارتباطی نداشته باشم
تا اون لحظه فکرش رو نمیکرد که لیام به این شکل واکنش نشون بده اما وقتی با عقب کشیده شدن موهاش و خم شدن لیام سرش مقابل صورت خشمگین لیام قرار گرفت مطمئن شد گفتن حقیقت بهش تصمیم اشتباهی بوده
لیام : پرسیدم کی بهت گفته؟
طبیعتا باید بخاطر درد ضعیفی که کف سرش رو فرا گرفته بود شکایت میکرد اما ناله ی بلندش فقط و فقط برای جلوگیری از به زبان آوردن اسم شخصی بود که این اطلاعات رو در اختیارش گذاشته بود.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-