[تو که میدونستی من از غریبه ها میترسم.]_میخوای همراهت بیام زین؟
پسر نفس عمیقی کشید و پیشنهاد یوسف رو رد کرد : نیاز دارم تنها انجامش بدم.
این نخستین باری نبود که با مکان های نفرین شده ی زندگیش رو به رو میشد.
و حالا مقابل «بهزیستی معلولین» بود، مکانی که برای آخرین بار مادرش رو اونجا دیده بود. بدترین و ترسناک ترین روز زندگیش میتونست روزی باشه که ماما رهاش کرده و برای همیشه رفته بود.از ماشین پیاده شد و چتر رو بالاسر خودش باز کرد، بافت قهوه ای رنگی با پوشش آناناس های کوچک به تن داشت و اندام ظریفش بی اندازه توی اون لباس میدرخشید. وارد بهزیستی شد و سعی کرد دفعه ی قبلی ای که اینجا بوده و خاطرات مربوط به اون لحظات رو از ذهنش پاک کنه.
افرادی رو میدید که روی ویلچر نشسته بودند و گوشه کناری از حیاط بودند، نمیتونست تصور کنه که اگر در این مکان بزرگ میشد سرنوشتش تا چه اندازه میتونست تغییر کنه و هیچوقت قادر نبود به عنوان یک شخص سالم در موقعیتی ظاهر بشه بلکه تمام عمرش روی اون ویلچر نشسته و پشت این دیوار ها حبس میشد.
تلاش میکرد قدم هاش رو به تندترین حالت ممکن برداره و زمانی که از حیاط گذر کرد چترش رو بست. وارد سالن شد و بین جو متهیج از زنی که روپوش پرستاری داشت سوال کرد : من برای دیدن خانم فاستر اینجام.
زن که مشخصا سرش بسیار شلوغ بود حین عبور از کنار زین با صدای بلندی جواب داد : راه روی اول، اتاق شماره سه.
زین عجولانه از زن فاصله گرفت و وارد راه رو شد، دلش میخواست هرچه سریعتر از جو حاکم دور بشه. مقابل در اتاق زن ایستاد و نفس عمیقی کشید. زین هیچ ایده ای نداشت که چرا اینجاست و اون زن چه کاری میتونه باهاش داشته باشه اما از دیدار دوباره باهاش بی نهایت مضطرب بود.
تقه ای به در زد و چند ثانیه بعد دست لرزانش رو روی دستگیره فشرد. داخل رفت و با دیدگان تار اون زن رو تماشا کرد. فاستر به محض ورودش سرپا ایستاده بود و با غرور و افتخار خاصی به پسر نگاه میکرد. صورتش جز چین و چروک های جدید تغییر خاصی نکرده بود. همچنان موهای نارنجی و کک مک های بیشمار صورتش پررنگ ترین خصوصیتش بودند.
فاستر : خوش اومدی.
زین هرگز تصور نمیکرد فاصله ی بین تغییر موقعیتش از پسر ضعیف و گریان روی ویلچر تا مرد موفقی که حالا مقابل فاستر ایستاده به این میزان کوتاه باشه.
فاستر : بشین.
با خوش رویی درخواست کرد و زین چنان درگیر افکارش بود که چند ثانیه طول کشید تا منظور زن رو به خوبی درک کنه پس با قدم های لرزان روی صندلی جا گرفت و مشغول بازی کردن با انگشت هاش شد.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-