• 24 Love عشق

789 239 284
                                    

[ خودم چترت میشم ]



















لیام : من عاشق داستان شدم.. عالی بود خرمالو
تمام مدت اشک ریختم تو واقعا استعداد داری

لیام که میدید اون پسر توجهی به حرف هاش نمیکنه صندلیش رو جلوتر کشید : چرا پایانش رو باز گذاشتی؟

باز هم واکنشی از زین نگرفت، طوری که احساس میکرد اون پسر اونجا حضور نداره

ظرفی که شامل پای کره بود رو کمی سمت پسر هل داد : بخور دیگه خرمالو

به محض تمام شدن نمایش همراه با زین به کافه ی نزدیک پرورشگاه آمده بودند، لیام برای اون پسر نسکافه و پای کره سفارش داد. ترکیبی که مطمئن بود زین عاشقشه

اما در کمال تعجب زین نه تنها لب به چیزی نمیزد بلکه کلمه ی سخن به زبان نمی آورد

لیام که احتمال میداد اون پسر بخاطر غیب شدن ناگهانی دیشبش دلخور شده باشه هوفی کشید و با چنگال به پای کره ضربه زد : توش لبنیات داره من نمیتونم بخورم خب...

لیام : فرشته ی من اگه با بابا حرف نزنی که نمیتونه بفهمه مشکلت چیه

زین حتی سرش رو بالا نمیاورد و لیام رو به کل از دیدن چشم های طلاییش محروم کرده بود

لیام مثل خزنده از میزی که بینشون قرار گرفته بود بالا میرفت تا به زین نزدیکتر بشه طوری که کم مونده بود روی میز دراز بکشه

لیام : نگام کن..ببین منو..هی! باید تو چشمام نگاه کنی

با لجاجت اطراف صورت زین پرسه میزد تا اینکه بالاخره آوای لرزانی از بین لب های پسر خارج شد : م..من..منو از اینجا ببر

لیام بُهت زده به کندی روی صندلیش برگشت و مشغول بازی با انگشت هاش شد : خیلی ازم عصبانی هستی؟

وقتی باز هم واکنشی دریافت نکرد، با صورتی که تماما جمع شده بود دوباره خودش رو جلو کشید : بخدا من نمیخوام همش گند بزنم اما مدام اتفاق میوفته

زین هرگز بهش نگاه نمیکرد پس هق بی صدایی زد و دوباره به پسر نزدیک شد : دیشب یه مشکلی پیش اومد پس مجب..-

زین : مشکل؟!

لیام که تماما ادامه ی حرفش رو فراموش کرده بود، با تعجب زیادی به پوزخند پررنگ اون پسر نگاه کرد

لیام : اوکی..حقیقت رو بهت میگم. حالا که دیگه پسر بزرگی شدی!

این بار صدای پوزخند پر سرصدای زین رو شنید اما بی توجه شروع به توضیح دادن کرد : من فقط بعد از سال ها تونستم به دختری که دل باختشم برسم

لیام : میدونم که برات قابل درک نیست خرمالو..روزی که عاشق بشی منو درک میکنی

با کمی تعلل گفت و بعد قیافه ی متأثری به خودش گرفت، چهره ای که عمیقا زین رو خشمگین میکرد

Umbrella [Ziam]Onde histórias criam vida. Descubra agora