[ صدای ضربانای قلبت زیبا ترین آهنگیه که توی عمرم شنیدم ]
_آقای مالیک هستید؟ خوش آمدید.
زین تک خنده ای کرد و ویلچر رو جلو کشید : منو از کجا میشناسید؟
_آقای پین اطلاعات لازم رو از شما در اختیارم قرار دادن.
زین : میتونم ببینمش؟
مردی که دستیاری لیام رو بر عهده داشت نگاهی به مطب که خلوت بنظر می رسید و بعد منشی پر افاده ی لیام که درحال جمع کردن وسایلش بود انداخت.
_البته، بعد از خروج آخرین مریض میتونید تشریف ببرید پیش آقای پین. از قبل با ایشون هماهنگ کردید؟
زین دستپاچه جواب داد : نه نه لطفا توام بهش چیزی نگو باشه؟ میخوام سورپرایزش کنم.
ظرف غذای توی دستش رو کمی تکون داد : براش شیرینی پختم.
_متوجهم، بهشون خبر نمیدم نگران نباشید.
چند ثانیه بعد در اتاق لیام باز و بسته شد و زن مسنی با واکر از اتاق بیرون آمد.
لیام : دیگه مریض نداریم خانم کوپر؟منشی لیام که به هیچ عنوان مورد پسند زین نبود با عشوهی خاصی جواب داد : نه آقای پین
زین با چندش نگاهش رو از زن گرفت، موهای قرمزِ فر داشت و ناخن هاش اونقدر بلند بودند که زین رو میترساندند؛ پیراهن کوتاه و چسبانش در قسمت یقه کاملا باز بود و سینه های بزرگ و خوش فرمش رو به نمایش میگذاشت.
زین با خشم نگاهش رو از دختری که مشخصا برای لیام دلبری میکرد گرفت و سمت اتاق راه افتاد، در رو پشت سرش بست و صدای مهیب در باعث شد لیام با تعجب سرش رو بالا بگیره. البته شگفت زدگیش صد برابر بیشتر شد وقتی زین رو مقابل خودش مشاهده کرد.
لیام : خرمالو؟
از خوشحالی سر از پا نمیشناخت و زمانیکه دستیارش داخل اومد تا ازش اجازه خروج بگیره تمام مدت درحالیکه خیره به زین بود باهاش صحبت میکرد.
_ آقای پین من و خانم کوپر باید بریم، کار دیگه ای ندارید؟
لیام : کلیدا رو بذار روی میز فرانکلین..بعدا میبینمت
رسما داشت از اون مرد درخواست میکرد تا زودتر مطب رو ترک کنه که البته همینطور هم شد، فرانکلین همراه با کلید ها اتاق رو ترک کرد و بعد غیر از خودش و زین شخص دیگری در مطب حضور نداشت.
روپوش سفید رنگش رو با خستگی از تنش خارج کرد و قدم قدم سمت پسر رفت : چیشد که بهم افتخار دادی؟
زین : امروز متیو تا عصر کلاس جبرانی داره..نخواستم تنها بمونم و..و..و چیزه..اینا رو برای تو درست کردم
ظرفی که شیرینی ها رو با ترتیب زیبایی درونش چیده بود سمت مرد گرفت و لبخند زیبایی زد، لیام ابرویی بالا انداخت و ظرف رو از دستش قاپید : فقط همین؟ دلت برام تنگ نشده بود؟
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-