[ اینجا هیچی نداریم غیر از همدیگه ]
متیو : واقعا سر در نمیارم. منو چرا میبرید با خودتون؟
پرسید و بعد از بالا انداختن شونه هاش به صندلی ماشین تکیه زد، اوایل صبح بود و آفتاب ملایمی از پنجره های ماشین به داخل میتابید.
لیام درحال رانندگی بود و زمانیکه قصد داشت جواب متیو رو بده به آینه ی وسط خیره موند تا بتونه صندلی عقب ماشین رو هدف قرار بده : چون ما احمقیم.
کنایهوار گفت و برای تخلیه ی حرصی که میخورد فرمون ماشین رو زیر دست هاش فشرد. تنها حس کردن چشم غره ی زین که از طرف صندلی شاگرد به سمتش رَوانه میشد دلیلی بود که به لکنت بیوفته : آم..من اشتباه گفتم من احمقم نه ما..زین به هیچ عنوان..-
پسر کوچکتر اجازه نداد حرف مرد به پایان برسه و با غضب وسطش پرید : متیو عزیزم میدونم که پیش تام بهت خوش میگذره اما ازم نخواه تو شهر تنهات بذارم درحالی که خودم دارم میرم یه شهر دیگه.
دست دراز کرد و لپ نرم پسر رو نوازش کرد : جای تو پیش ماست متیو.
زین به راحتی متیو رو قانع میکرد و مثل همیشه طولی نکشید که پسر نوجوان مطیعانه به حرف زین گوش داد.
زین : چیزی نمیخوری عزیزم؟
درحالی پرسید که توی سبد خوراکی ها رو میگشت و لیام با تر کردن لب هاش مشتاقانه جواب داد : من یه..-
زین : تو نه. از متیو پرسیدم!
مشخصا بخاطر به کار بردن کلمه ی «احمق» قرار بود کل تایم سفر مجازات بشه و مشکلی هم باهاش نداشت، لیام عاشق این بود که برای از بین بردن اخم های زین تلاش کنه..خصوصا وقتی که اون پسر با اخم های درهمش شبیه گربه سیاه تخسی میشد که عصبانیه.
متیو : میتونم یه بسته پاپ کرن داشته باشم زین؟
لحنش فریاد میزد که قصد حرص دادن لیام رو داره و میخواد از موقعیت به دست اومده نهایت استفاده رو ببره. بسته ی پاپ کرن رو از زین تحویل گرفت و حینی که پاپ کرن میخورد مشغول انجام بازی آنلاین توی تلفن همراهش شد.
لیام : عزیزم میدونی که منظور بدی نداشتم.
خطاب به زین گفت اما اون پسر بدون اینکه بهایی به لیام بده مشغول چک کردن ظاهرش توی آینه ی بغل ماشین شد. پیراهن سفیدش تا زیر آرنج هاش طولانی بود و بافت نازکی که روی اون پوشیده بود زمینه ی خردلی داشت، اوج زیبایی بافتش هم متعلق به قلب بزرگ صورتی رنگی بود که وسطش جا گرفته بود.
لیام از آینه ی وسط نگاهی به متیو انداخت و وقتی مطمئن شد پسر از هدفونش استفاده میکنه خطاب به زین لب زد : تو همه چیز منی عروسک.
خلاف تصور لیام، زین حالت تهاجمیای به خودش گرفت : عروسک؟
لیام که با دیدنش شوکه شده بود فورا سعی کرد از خودش دفاع کنه : بیبی...میخواستم ازت تعریف کنم.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-