• 46 Justice عدالت

839 185 194
                                    

*پیشنهاد میکنم چپتر 21 رو مرور کنید🤍*

[ اولینِ تو من بودم، آخرین تو هم منم زین. ]

متیو لیوان آبی که از مامور پلیس دریافت کرده بود دست زین داد، پتویی که دور بدن پسر بود رو کمی بالا کشید و نگاهی به چهره ی رنگ پریده‌اش انداخت‌.
تقریبا یک ساعت از حضورشون توی ایستگاه پلیس میگذشت و زین و متیو هرچه میدونستند برای پلیس تعریف کرده بودند.
متیو عقیده داشت اگر زین احساس کنه کسی به دنبال قاتل دین میگرده قلبش آروم تر میشه اما اوضاع پسر هیچ تفاوتی نکرده بود.

ساعت از 5 صبح میگذشت و متیو بی هدف روی یکی از صندلی های آبی رنگ کنار زین نشست : باید کم کم به لیام و بقیه زنگ بزنیم.

در ساعات بازجویی چنان درگیر بودند که فرصت خالی برای خبر دادن به لیام پیدا نکردند و زین توی شرایطی نبود که بتونه درست فکر کنه و تصمیمی عقلانی بگیره، هضم چیز هایی که دیده بود سال ها زمان میبرد و غم از دست دادن دین به اندازه ی کافی تحت تأثیر قرارش داده بود.

متیو سعی میکرد بحث دین رو باز نکنه چون دیده بود زین با چه وحشتی برای پلیس ها ماجرا رو تعریف کرده.
به جای اون تصمیم گرفت کمی حواس پسرت رو پرت کنه : سال نوی متفاوتی بود. مگه نه؟

احتمالش پایین بود که در اون شرایط بتونه با زین یک مکالمه ی نرمال رو تجربه کنه. پسر نگاه خون آلودش رو از نقطه نامعلومی گرفت و به متیو داد : من همیشه از کریسمس متنفر بودم.

بی رمق اشک ریخت و ادامه داد : اون وقت ها بخاطر نامه ی مادرم بود. ماما ده سال قبل شب کریسمس قرار گذاشته بود بیاد منو از پرورشگاه ببره.

نفس عمیقش رفت و برگشت : ولی‌ هیچوقت نیومد.

حالا متیو قادر بود علاوه بر اشک های درشت پسر، چانه ی لرزانش رو ببینه : با وجود اینکه میدونم نمیاد، اما هر سال نو انتظارش رو میکشم. درد انتظار، بزرگ ترین دردیه که سالهاست گریبانم رو گرفته.

لرزیدن شانه هاش آغاز شد اما خلاف اون ها صورتش میخندید : و میدونی چی از همه بدتره؟ فهمیدم از بزرگترین دردی که دارم یک درد دو چندان بزرگتر وجود داره.

خنده ی عصبیش تا پایان حرفش ادامه داشت و با کنار زدن اشک هاش سعی کرد تاری چشم هاش رو بر طرف کنه : هیچ فکرش رو نمیکردم توی شب کریسمس چیزی بیشتر از چشم انتظاری برای ماما ناراحتم کنه.

متیو خیلی خوب درکش میکرد و ناخواسته یاد داستان آشنایی که شنیده بود میوفتاد : لیامم همین شکلی دوستش رو از دست داد، فکر میکنم بدونی درمورد کی حرف میزنم.

زین زمزمه کرد : لویی...

متیو : آره خودشه، توی شهر ما داستان مرگش سالهاست که دهن به دهن میچرخه.

Umbrella [Ziam]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant