[ اجازه نمیدم هیچکس هیچوقت اذیتت کنه لیوم..من مراقبت میشم. ]
اون روز یکی از روز های آفتابی منچستر محسوب میشد، زین روی کاناپه ی بزرگ خونه نشسته بود و نسخه ی نهایی از نوشته هاش رو ورق میزد، عینک گردش که تا نوک بینیش پایین آورده بود اون رو از هر لحظه بامزه تر نشون میداد.
متیو پله ها رو با سر و صدا پایین اومد و بعد از اینکه سیب سرخی از روی میز برداشت توی فاصله ی کمی از زین نشست.
متیو : چی میخونی؟
گفت و گازی به سیبش زد، زین با حوصله نوشته های خودش رو ورق زد و از بالای عینک نگاهی به پسر انداخت : رمان جدیدم، تقریبا یک ماه باقی مونده تا پخش شدنش از نشریه.
متیو با فضولی سرش رو جلو برد اما سَر از نسخه ی دست نویس زین در نمی آورد : این همونیه که درموردش توی ویدیو صحبت کردی؟
زین : اره دقیقا، دارم یه بازخوانی انجام میدم.
لبخند نجیبانه ای زد و به خوندن ادامه داد، عینک روی چشم هاش رو کمی جا به جا کرد اما صدای رینگتون گوشیش و مهم تر از اون نمایان شدن اسم لیام روی صفحه ی نوکیاش عملا اجازه انجام هرکاری رو ازش ساقط میکرد.
با اشتیاق وصف نشدنیای تماس رو وصل کرد و تلفن رو به گوشش فشرد : لیوم؟
لیام : هی خرمالو.
بابت نازکی صدای خودش و لرزش بی اندازش در مقابل مردی که تحت هر شرایطی تن صدایی یکپارچه و با ثبات داشت غبطه میخورد اما هربار که سعی میکرد در برابر لیام احساساتش رو کنترل کنه صد برابر بیشتر از پیش فوران میکردند.
لیام : همه چیز خوبه؟
زین گاز ریزی از لب پایینش گرفت : اگه اینجا بودی...خب کمی بهتر میشد.
با اینکه بحث بینشون بسیار کوتاه و نرمال بود اما زین کاملا غرقش شده بود و توجهی به متیویی که درحال تمسخر لبخند های احمقانش بود نداشت.
لیام : زین؟ یه سوال بپرسم مسخرم نمیکنی؟
مرد با لحنی پرسید که مشخصا افشا میکرد تنها دلیل تماس گرفتنش همین بوده.
زین : چی میخوای بپرسی لیوم؟ درمورد اینکه به نظرم السا پرنسس بهتریه یا راپونزل؟
لیام : نه زین خیلی بدی اینو دیروز پرسیدم.
مرد با حالت گلایه مانندی گفت اما زین با بی اعتنایی چشم هاش رو چرخوند، به هر حال بار اولی نبود که لیام با سوالات کودکانهش زین رو شگفت زده میکرد.
لیام : زین من الان از جراحی میام، ساعت دوازده ظهر قرار بود چیکار کنم؟
میدونست که اگر با هر شخص دیگری طرف بود احتمالا به ثانیه نکشیده که صدای قهقهه ی تمسخرآمیزش رو میشنید اما زین به زدن لبخندی بسنده کرد و با حوصله پاسخ داد :
یه ملاقات کوتاه با مادر ریون، بیمار سابقت داشتی عزیزم. دیشب درموردش توضیح دادی.
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-