[ آرزو کردم تا ابد همینجوری دوسم داشته باشی ]
لیام بد خواب بود..خیلی زیاد بد خواب بود
احتمالا زین تنها و آخرین کسی بود که حاضر باشه کنارش بخوابه
تقریبا تمام شب لگد زده بود و حالا هم زین رو مثل عروسکش توی بغلش محکم گرفته بود و با وجود اینکه اون پسر حدود یکساعت بود که بیدار بود موفق به بیدار کردن لیام و آزاد کردن خودش نشده بودتقریبا مثل آلارم پنج دقیقه یک بار اون مرد رو صدا میزد
"ل..ل..لیوم" "ل..ل..لیوم" "ل..ل..لیوم" "ل...ل..لیوم" "ل...ل.لیوم" "ل...ل..لیوم"زمانی که متوجه شد قرار نیست از صداش نتیجه ای حاصل بشه و لیام تا خودش نخواد بیدار نخواهد شد به هر زحمتی بود گوشیش رو پیدا کرد و مشغول بازی شد
مار لعنتی..قرار نبود سیر بشه
اخم خفیفی به ابروهاش داد و سخت مشغول بازی بود که تکون های ریز لیام رو احساس کرد
با خوشحالی گوشی رو کنار گذاشت و با دست چونه و گونه ی زبر لیامو نوازش کرد که صدایی مثل «هووم» از گلوی لیام خارج شد اما همچنان چشم هاش رو باز نکردزین : ص..ص...صبح ش...ش..شده(صبح شده)
لیام بدون باز کردن چشم هاش پرسید : ساعت چنده؟
زین از لای آغوش سفت و سخت لیام به دشوار سرش رو چرخوند تا تونست ساعت دیواری رو پیدا کنه
حدود یک دقیقه به ساعت خیره موند اما باز هم اون رو غلط خوند : د..د..دوازده و س..س..سه و پ...پ..پنج(دوازده و سه و پنج)لیام : دوازده و سی و پنج دقیقه خرمالو..درستش اینه
بالاخره دست هاش رو از هم فاصله داد و به زین فرصت نفس کشیدن داد
خودش مشغول کش و قوس دادن اندامش رو تخت شد و خمیازه کشید : یه روز دیگه...برگشت و به پسربچه ی روی تخت که با چشم های کنجکاو نگاهش میکرد نگاه کرد، نور خورشید از پنجره روی چشم های طلایی رنگش ساطع میشد و اون طلایی ها رو درخشان تر میکرد
لیام پرسید درحالی که روی تخت مینشست : مسواک؟
زین چند بار سرش رو به نشونه ی تایید بالا و پایین کرد و بعد این بدنش بود که توسط لیام از تخت کنده شد
***
لیام جوری مسواک بیچاره رو روی دندان هاش میکشید که گویی با اون ها خصومت شخصی داره
به عکس زین با لطافت مشغول کشیدن مسواک عروسکیش روی دندان هاش بود و مستقیم توی آینه زل زده بود
لیام خیلی زودتر از اون پسر بچه دهانش رو شست و با شنیدن صدای ایوانز از بیرون دسشویی نفسش رو با حرص بیرون داد
لیام : اگه منو تو سرویس بچه ها ببینه کارم تمومه...الان میام خرمالو
از دسشویی بیرون رفت و اون پسربچه بعد از بالا انداختن شونه هاش به مسواک زدنش ادامه داد
بدبختانه به محض خروج لیام این دین بود که وارد شده بود
YOU ARE READING
Umbrella [Ziam]
Fanfictionتریشا دیگه از پس نگهداری از پسر معلولش برنمیاد پس اون رو به بهزیستی منتقل میکنه، سرنوشت زین بعد از جدایی از مادرش کاملا متفاوت رقم میخوره... [ ZIAM ] •Liam top -آپ هفته ای یک الی دو بار✔️-