• 44 No نَه

787 173 132
                                    

[ تو لایق دنیایی. ]

زین : این چیه لیوم؟

مطمئنا جواب سوالش رو بلد بود اما طی اون لحظات احساس میکرد به دهانش قفل آویز شده.

زین بی قرار تر از قبل سوالش رو تکرار کرد : این- این چه معنی ای داره لیام؟

احمقانه بود فکر کردن به اینکه زین معنیش رو نمیدونه، اما درحال حاضر تنها چیزی که پسرک نیاز داشت، یک توضیح از سمت لیام بود.

لیام : قرار نبود اینطوری بشه..

زیرلب زمزمه کرد و مثل انسانی که همه چیزش رو باخته روی زمین نشست، کمرش رو به تخت تکیه داد و پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. به هیچ عنوان نمیتونست تصور کنه که همه چیز به این شکل از کنترلش خارج بشه و وقتی به خودش اومد تمام نقشه هاش نقش بر آب شده بود.

زین همچنان وسط اتاق با حلقه ی توی دستش ایستاده بود و زمانیکه متوجه شد اینقدر سریع نمیتونه جوابی دریافت کنه کنار لیام روی زمین نشست و به تخت تکیه داد.

لیام : هر چقدر بیشتر دقت میکنم، بیشتر متوجه میشم تنها کاری که توش حرفه‌ای هستم خرابکاریه.

بی رمق گفت و نگاهی به زین که حلقه رو آروم بین فاصله ی کوتاهی که میونشون بود قرار داد ننداخت.

زین : نکنه تو میخواستی...؟

احتمالا نیاز نبود جمله‌اش رو کامل کنه و به همون چند کلمه بسنده میکرد، لیام تنها تلخندی زد و ترجیح داد جواب رو پیش خودش نگه داره.
برنمیگشت و هرگز قرار نبود نیم نگاهی به صورت زین بیندازه، در هر صورت دیگه براش تفاوتی نداشت اون پسر چطور واکنش نشون بده.

لیام : معذرت میخوام.

بعضی از اوقات لیام حتی نمیدونست چرا داره عذرخواهی میکنه، تنها چیزی که میدونست این بود که باید انجامش بده.

لیام : اولین باری که دیدمت یه سنجاب کوچولو بودی و من هیچوقت- هیچوقت فکر نمیکردم روزی توی این نقطه قرار بگیریم.

حتی نمی‌توانست به نیم رخ زین نگاه کنه و تمام مدت به دست هاش زل زده بود : دروغ چرا؟ همیشه در مورد روزی رویاپردازی میکردم که دست شخص مورد علاقت رو بگیری و بیای پیشم و بخوای با من آشناش کنی، من- من هیچوقت تصور نکرده بودم که خودم میتونم اون شخصیت باشم!

لبخند تلخی زد و ادامه داد : همین باعث میشه کم کم از اون دفتر بترسم، چون تقریبا هرچیزی که داخلش نوشتم اتفاق نیوفتاده و از وقتی که رابطمون رو شروع کردیم مدام داخلش از روزی مینویسم که تو و لیام آینده کنار پنج شش تا بچمون باهم خوشبختید و..خب- میدونی-

نفس لرزانش رو بیرون فرستاد و جمله‌اش رو این‌گونه تمام کرد : و باهم ازدواج کردید.

زین تند و سریع پاسخ داد : اینو دوست ندارم.

Umbrella [Ziam]Where stories live. Discover now