• 18 New heart قلب‌جدید

940 249 431
                                    

[ زین بخش مورد علاقم از تمام زندگیمه ]














- پس بذار سوالمو اینطوری بپرسم..حال لیام هفت ساله چطوره؟

Flash back - (شش سالگی لیام)

لیام کوچولو هیجان زده و با لپ هایی که پر شده بودند تند تند حرف میزد : "اوم بعدش توپم رو گذاشتم زیر لباسم و نقش یه مامان که بچه داره بازی کردم

البته مطمئن نیستم درست انجامش دادم یا نه
مامانی منو چجوری توی شکمت جا دادی؟

منو خورده بودی؟الانم میتونی منو بخوری؟مامان میتونیم امتحانش کنیم؟
اگه بخوای من لاغر میشم که جام بشه تو شکمت"

دهان کوچکش رو هم زد و بعد از اتمام جملش چنگال رو درون ظرف پاستا فرو برد و ثانیه ای بعد دو برابر قبل پاستا توی دهانش ریخت

اما خب حتی دهان پر هم نمیتونست اون پسر بچه رو ساکت نگه داره : مامان بزرگ همش بهم میگفت خیلی حرف میزنم
مامانی من خیلی حرف میزنم؟خیلی حرف زدن چجوریه؟اخه مامانی حرف زدن کار مورد علاقه ی منه

کارن که از پرحرفی های پسرش سرسام گرفته بود با دستمال به ارومی دهان چرب و سسی شدش رو تمیز کرد : لیام چند بار بهت بگم موقع غذا صحبت نکن؟هوم عزیزم؟

لیام : اوه معذرت میخوام قوانین غذا خوردن یادم رفته بود
دیگه وسط غذا حرف نمیزنم قول قول قول قول

در دستشویی با سرصدای زیادی باز و بسته شد و جف درحالی که دست هاش رو خشک میکرد سر میز اومد
پدر و پسر به محض دیدن همدیگه شروع به داد و هوار کردن و طولی نکشید که جف ذوق زده پسر کوچولوش رو توی اغوشش بلند کرد و چرخوند

کارن : بچم تازه غذا خورده اونطور دورش نده استفراغ میکنه

اما لیام بین دست های پدرش درحال قهقهه زدن بود، صدای خنده های اون پسر بچه از عسل هم شیرین تر بود
مرد توی گردن خوش بو و سفید رنگش نفسی گرفت و گفت : بخورمت خرس کوچولو؟بخورمت ها؟

بوسه ی محکمی از گونه ی لطیف پسرش گرفت و لیام بود که اخمالو اون مرد رو عقب فرستاد : من خرس نیستم من یه گرگم.

بعدم برای اثبات حرفش سرش رو بالا برد و زوزه ی نه چندان مبتدی ای کشید ؛ در هر حال تنها صدایی که از لای لب های آلبالویی رنگ و غنچه شدش خارج شد یک «اوووو» ساده بود

مرد بعد از چندین بار بوسیدن سر و صورت پسرش بالاخره راضی شد اون رو روی صندلیش بنشونه تا به ناهار رها شده ی روی میزشون برگردن

Umbrella [Ziam]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant