part 51

339 95 117
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره   کیوتی ها.

با بیاد آوردن صحنه ای که لحظه ی آخر موقع خارج شدن از اون زیر زمین منحوس دیده بود ناخودآگاه چشماشو بست و فشار داد. ییبو که این حالتشو دید تعجب کرد و نگران شد فکر کرد شاید درد داره که اینجوری شده.

_ اتریس.....اتریس......ژان....

با دستش آروم روی بازوش کوبید که اونو به خودش بیاره.

+ بله؟

_ حالت خوبه؟ چیزی شد؟

+ آره خوبم، نه چیزی نشده

_ اممم...امروز اتفاقی افتاد؟

ژان نمی دونست چیکار کنه. واقعا دلش میخواست چیزایی که دیده رو با یکی درمیون بزاره تا شاید از آتیشی که توی قلبشه کم بشه. با وضعیتی که کریس داشت و همینطور پنهان کاری تائو نمی خواست با اونا حرف بزنه و تنها کسی که میموند ییبو بود. بهش نگاه کرد و نگاه منتظر و خیرشو روی خودش دید، ولی از گفتن بهش پشیمون شد.

+ نه چیزی نشده تو ام غذاتو زودتر بخور

از جاش بلند شد و بیرون رفت و ییبو رو در عین کنجکاوی تنها گذاشت.

**************

فردا صبح زود، دوباره بدون اینکه چیزی به ییبو بگه رفته بود بیرون تا به کار هاش برسه. زی یی ام یکم بعد رفتنش به ویلا اومده بود. وقتی رفت تو ییبو رو دید درحالی که دور خودش پتو پیچیده پشت میز نشسته و داره صبحانه میخوره.

این یعنی حالش بهتر شده و مسلما شرایط برای اونا سخت تر. هم از دست پدرش دلخور بود هم نسبت به ژان و ییبو احساس عذاب وجدان میکرد هرچند کم اما این حسو داشت.

نفس عمیقی کشید تا خودشو آماده کنه، بعد از همون لبخندای قشنگ همیشگیش زد اما اینبار از نوع مصنوعی‌. جلو رفت و درست رو به روش نشست.

زی یی: صبح بخیر آقای سوپرمن

ییبو بی حوصله و با همون صدای گرفتش گفت:

_ اون سونگ عوضی کم بود حالا تو ام بگو سوپرمن

+ سونگ کیه؟

_ هیچی ولش کن

زی یی شونه ای بالا انداخت

_ خانم ببخشید خانم منگ اومدن صبحانه ایشونم بیارید

+ نه نه نمیخواد من صبحانه خوردم

با لحنی که نارضایتی توش به سختی قابل تشخیص بود و با بی حوصلگی قبلش ترکیب شده بود زبون باز کرد.

_ پس اومدی اتریسو ببینی... نیستش ولی رفته بیرون

زی یی توی دلش با کمی ناراحتی گفت:

+ نه اومدم سر تورو زیر آب کنم

بعد با صدای بلندی که به گوش ییبو برسه گفت:

ATHERIS (S1)Where stories live. Discover now