INTRORDUCTION

987 81 11
                                    

یادمه وقتی حدودا 6سالم بود و داشتم دنبال مزار بابام میگشتم و گریه میکردم یه پسربچه با چشمای سبز و موهای فرفری خوشرنگ اومد دستمو گرفت و بدون اینکه حتی من بشناسمش یا بشناستم، اشکامو پاک کرد و بغلم کرد.... دستمو گرفت و رفتیم پیش بابام که کنار مامانم خوابیده بود... لعنت به تصادف که بابامو ازم گرفت... ولعنت به سرطان که مامانمو ازم گرفت...
من حتی الانم با اینکه این همه سال گذشته ودارم خوابگاه پرورشگاه رو ترک میکنم و دارم میرم کالج هم نميتونم از فکر لبخند جادویی اون پسر با اون چال رو گونش بیام بیرون...!
اون پسر هنوزم شبا میاد به خوابم، دستمو میگیره و منو از کابوس هام نجات میده..!
میدونم که من حتی اسمش هم نمیدونم ولی یه حسی بهم ميگه، سرنوشت دوباره مارو روبه رو میکنه!

Remember meUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum