صدای نفسهای آروم و سریعش توی فضای خلوت اتاق به وضوح شنیده میشد، با هر قدمی که برمیداشت عضلات رونش منقبض میشدن و دیگه به درد عجیبش عادت کرده بود. تقریبا هربار که برای مدت طولانی میرقصید همین اتفاق میوفتاد و پشیمونی هم نداشت.
مرد میانسال قبل از اینکه اربابش جلو بیاد، با چند قدم بلند فاصلهاشون رو کم کرد و کت خزدار قهوهای رنگی رو به تنش پوشوند، در چند لحظه لباسهای ساده و تک رنگش با کت خزدار هویت پیدا کردن و اون رو به لرد جوان، حاکم لازاروس تبدیل کردن. سرش پایین بود و قطرات عرق از نوک موهای خیسش چکه میکرد و باعث میشد پوزخندش از دید پیرمرد دور بمونه:
-صدمین نفر!
-ببخشید؟
پیرمرد با رنگ و روی پریده پرسید و منتظر جوابی بود تا بتونه از دلشورهاش کم کنه؛ ولی طبق معمول جوابی نشنید:
-میرم به سرافینا، باید با چانیول حرف بزنم.
و قدمهای محکمش رو از اتاق بیرون برد.
Chapter(1)
پنجرهی ماشین رو تا آخر پایین کشید و با حس باد خنکی که جای جای صورتش رو لمس میکرد لبخندی روی لبش نشست. سرش رو از پنجرهی ماشین بیرون برد. بخاطر وزش شدید باد، پلکهاش رو نیمه باز نگه داشته بود و تصویر تار و مبهمی از طبیعت اطرافش جلوی دیدش به نمایش گذاشته شده بود.
جادهی طولانی و خلوتی که اطرافش از درختهای سر به فلک کشیده پر شده بود و نسیم خنکی که بین موهاش شروع به رقصیدن کرده بود، عطر طبیعت رو در فضای بستهی ماشین پخش میکرد. همهی اینها دلنشین بودن و کیونگسو میتونست با صداقت تمام قسم بخوره که تا بحال احساسی به این خوبی نداشته، به همین خاطر برای لحظهای تمام مشکلات و چیزهایی که ناراحتش میکردن رو به دور ترین نقطهی ذهنش پرتاب کرد و فقط میخواست از این وضع لذت ببره؛ چون حالا وجودش سرشار از امید و زندگی شده بود.
به کمک دستاش، بدنش رو بالاتر کشید و چشمهاش رو بست. دستاش رو باز کرد و هوای تازه رو به ریههاش فرستاد و بوی درختهای نمناک رو به بینیش هدیه داد.
همه چیز خوب پیش میرفت البته تا قبل اینکه صدای مادرش گوشهاش رو پر کنه:
-کیونگسو سرتو بیار داخل، وگرنه سرما میخوری.
با لحن سردی خطاب به کیونگسو گفت. کیونگسو با بیحوصلگی خودشو داخل کشید و با حرص به صندلیش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودشو آروم کنه.
انگار اون زن همیشه منتظر بود تا کیونگسو عاشق چیزی بشه و اون چیز رو ازش بگیره. انگار همیشه در کمین بود تا کیونگسو به سمت چیزی که بهش علاقه داره دست دراز کنه و از اون کار منعش کنه. مادرش همیشه دنبال نابود کردن دلخوشیهای کیونگسو بود و به کوچکترین چیزها گیر میداد که البته کیونگسو به این رفتارش عادت کرده بود؛ برای همین هر وقت از صمیم قلبش خوشحال میشد سعی میکرد زیاد بهش وابسته نشه چون میدونست مدت زیادی قرار نیست اون رو داشته باشه.
شیشه رو بالا کشید و سرشو بهش تکیه داد و برای چند دقیقه پلکهاش رو به آرومی روی هم قرار داد.
حتی در این شرایط هم میتونست رایحهی خوشبوی طبیعت رو حس کنه، طبیعتی که رازهای زیادی رو در دل خودش مخفی کرده بود و کیونگسو باید قربانی همه چیز میشد.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...