Chapter(3)

94 33 28
                                    

فضای اتاق دلگیر و نسبتا تاریک بود. سالن خلوتی که با موزاییک‌های مشکی پوشیده شده بود و هیچ پنجره و تابلویی روی دیوارهای مشکی رنگش دیده نمیشد. موسیقی ملایمی به گوش می‌رسید و بدن جونگین ناخواسته همراه با ریتم آهنگ، به سبکی پر قو به حرکت درمیومد.
اتاق کوچکی که کمتر کسی در اونجا مزاحمش میشد و جونگین اسمش رو "آرامش خاموش" گذاشته بود. جایی که جونگین روحش رو آزاد میکرد و بدن خسته‌اش رو به ریتم موسیقی می‌سپرد تا آرامش بگیره‌. جایی که می‌تونست بار سنگینِ روی دوشش رو زمین بزاره و برای لحظاتی هرچند کوتاه در اعماق وجودش احساس سبکی کنه.
پیراهن سفید ساده‌ای متضاد با شخصیت همیشگیش به تن داشت و پلک‌هاش به آرومی روی هم قرار گرفته بودن. موهای خیس از عرقش روی پیشونیش نشسته بودن و هیچکس نمیتونست تصور کنه که اون شخص همون لرد جوانِ لازاروسه.
پاها و دستاش با هماهنگی و ملایمت خاصی حرکت میکردن و مهارت‌هاش رو به رخ میکشیدن. بدنش خسته بود و با این حال قوس ملایمی به کمرش داد و روی پاشنه‌ی پا چرخی زد.
همزمان با به پایان رسیدن موسیقی، صدای تق تق آرومی از در ورودی به گوش رسید. زانوهای جونگین شل شدن و روی موزاییک‌های سفت و سرد فرود اومد و در اتاق باز شد. مرد مسنِ قد بلندی با موهای جو گندمی و کت مشکی بلندی که به تن داشت وارد شد. عینک دایره‌ای شکل طلایی رنگش رو بالا داد و تعظیم کوتاهی به جونگین که پشت بهش روی دو زانوش افتاده بود و نفس نفس میزد، کرد و سپس با لحن ملایمی گفت:
-لرد جوان؟ وان رو براتون آماده کردم.
جونگین به آرومی سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد:
-ممنونم کانگدا
پیرمرد بار دیگه تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.
جونگین درحالی که نفس نفس میزد از روی زمین بلند شد و در حین اینکه دکمه‌های پیراهنش رو باز میکرد، قدم‌هاش رو به سمت در کشید و وارد اتاقش شد. طبق معمول درد عضلاتش رو نادیده گرفت و بدون توجه به آیینه‌ای که گوشه‌ی اتاق با پارچه‌ی حریر سفید رنگی پوشیده شده بود، به سمت تختش حرکت کرد. پیرهن خیس از عرقش رو از تنش دراورد و روی تختش انداخت، و با صدای بلند خدمه‌ی مسنش رو صدا زد تا لباس‌هاش رو جمع کنه:
-کانگدا
و بدون اینکه معطل کنه وارد حموم شد. فضای حموم بخار گرفته و دم کرده بود، انگار نیرویی داشت که میتونست تمام دردش رو از بدنش بیرون بکشه و حتی ذره‌ای ازش باقی نزاره. کمی جلوتر رفت و توی وان بزرگ و پر از آب نشست و سرش رو عقب برد و به لبه‌اش تکیه داد، چشم‌هاش رو بست و ذهنش رو خالی از هر فکری کرد، و فقط به خودش اجازه داد تا بدن خسته‌اش استراحت کنه و روحش آروم بگیره. بخار آب و بوی عود پلکهاش رو سنگین میکرد و حس راحتی بهش میداد. خودش رو پایین کشید و صورتش رو کاملا زیر آب فرو برد. برای لحظه‌ای همه‌ی صداها خاموش شدن و جونگین فرصتش رو داشت تا خودش رو دوباره برای پادشاهی بر لازاروس آماده کنه. بعد از چندین ثانیه صورتش رو از آب بیرون آورد و در حالی که نفس نفس میزد، موهای خیسش رو از صورتش کنار زد. در آرامش کامل به سر میبرد که صدای بلند چانیول تمامش رو به هم ریخت و حس عصبانیتش رو تحریک کرد:
-جونگین!!!
فریاد زد و بی اجازه در حموم رو باز کرد. درحالی که نفس نفس میزد بین چهارچوب در قرار گرفت.
جونگین از بین پلک‌های نیمه بازش به چهره‌‌ی عصبی و وحشت زده‌ی چانیول نگاهی انداخت:
-چی شده؟
با بی حوصلگی پرسید و چانیول نفسی گرفت و فورا به حرف اومد:
-چندتا از زندانی‌ها کشته شدن.
جونگین به سمت چانیول برگشت و اخم واضحی بین ابروهاش نشوند:
-معلوم هست چی میگی؟
چانیول کلافه هوفی کشید:
-بیا خودت ببین.
-خیلی خب الان میام.
و با اشاره دستش چانیول بیرون رفت و در حموم رو پشت سرش بست. درحالی که طول اتاق جونگین رو پشت سر میزاشت خطاب به کانگدا که درحال مرتب کردن لباس‌های جونگین بود گفت:
-به لرد کمک کن سریع‌تر اماده بشه، من جلوی در میمونم.
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه از اتاق خارج شد. جلوی در وایساد و مدام سر و ته سالن رو نگاه‌های سریعی مینداخت تا مطمئن بشه قصر هنوز آرومه و خدمه‌ها با پچ پچ‌هاشون به جریانات دامن نمیزنن.
طولی نکشید که جونگین با لباس‌های مرتب بیرون اومد و بدون معطلی همراه با چانیول قدم‌هاش رو به سمت سیاه چاله مرگ که در اولین طبقه بود تند کردن:
-چطور این اتفاق افتاده؟
جونگین بدون مقدمه پرسید و چانیول در جواب گفت:
-فعلا هیچکس نتونسته دلیلش رو بفهمه چون نگهبان‌ها کسی رو ندیدن که وارد سیاه چاله بشه.
اخم‌های جونگین در هم کشیده شد و با حرص غرید:
-چطور ممکنه؟؟ اون بی‌عرضه‌ها فقط بهانه تراشی میکنن.
و قدم‌هاش رو برای چندتا پله‌ی آخر تندتر کرد و وقتی به اون مکان رسید، از چهارتا پله‌ی کوچکی که به داخل سیاه چاله کشیده میشدن پایین رفت و وقتی به دوراهی رسید، راهش رو به سمت راست کج کرد و از پله‌های مارپیچ پایین رفت تا به مکان اصلی سیاه چاله مرگ برسه. اونقدر آشفته بود که متوجه نشد کِی جلوی در‌ اتاقک‌های حصار کشیده شده رسیده و با بهت به زندانی‌های کشته شده‌اش نگاه می‌کنه. از زمانی که برای زندگی کردن در لازاروس چشم باز کرده بود، این اولین بار بود که اینقدر از دیدن صحنه‌ای مثل کشتار آدم‌ها وحشت داشت. اون کلی وقت صرف پیدا کردن اون آدم‌ها کرده بود و حالا باورش نمیشد که چندین تا از اونا رو به همین سادگی از دست داده. با اشاره‌ی چانیول، یکی از مورگن‌های نگهبان، جلو اومد و در دوتا از اتاقک‌های حصار کشیده رو باز کرد. چانیول وارد زندان اول شد، جلوی بدن بی‌جون یکی از زندانی‌ها نشست و یقه‌ی پیراهنش رو پایین کشید. گردنش به طرز وحشتناکی پاره شده بود و انگار شخصی که اون رو کشته بود نقشی رو روی گردنش پیاده کرده تا همه رو به چالش بکشونه. صورتش کاملا غرق در خون بود و گرفتن نبض گردنش غیر ممکن بود؛ برای همین دست چپ زندانی رو بالا گرفت و با دوتا از انگشتاش نبضش رو چک کرد، ولی وقتی هیچ چیز رو زیر انگشتای بزرگش احساس نکرد، دستش رو زمین گذاشت و همونطور که نشسته بود نگاهی به جونگین انداخت:
-اون مُرده.
جونگین اخم‌‌هاش رو در هم کشید و خودش جلو رفت تا شخصا نبض زندانی بعدی رو بگیره تا از اتفاقات پیش اومده، مطمئن بشه.
چند ثانیه به زمین اغشته به خون زل زد؛ ولی خیلی سریع، صدای نامفهومی که در سمت دیگه‌ی اون مکان شنیده شد، جونگین رو به خودش اورد. قبل از اینکه چانیول اقدامی کنه، جونگین زودتر سمت زندان روبه‌رویی قدم تند کرد و کلید رو از دست مورگن قاپید. در رو به سرعت باز کرد و داخل شد.
زنی که اوضاعش مثل دوتای قبل بود، در گوشه‌ای از زندان کوچکش افتاده بود و جون میداد.
وقتی جونگین دستای لرزون اون زن رو روی هوا دید که برای رسوندن منظورش به آرومی تکون میخورد. فورا سمتش رفت، زانوی راستشو به زمین زد و کنارش نشست؛ ولی قبل از اینکه موفق بشه منظورش رو به جونگین برسونه، دستش پایین افتاد و نفسش برای همیشه بند اومد.
* * *
هوا ابری بود و خورشید سال‌ها بود که به لازاروس پشت کرده بود، انگار که حاضر نمیشد پرتوهای پر حرارتش رو به آدمای اونجا بتابونه و قلب‌هاشون رو گرم نگه داره.
بکهیون پایین صخره‌ی ارواح، روی تکه سنگ‌های مشکی رنگ، در کناره‌های دریای سیاه نشسته بود. پاهاش رو تا زانو داخل آب فرو برده بود و هر از گاهی تکونشون میداد و صدای شالاپ شلوپش، موجودات دریا رو از وجودش آگاه میکرد.
به وزش آروم باد در سطح دریا خیره شده بود و به فکر فرو رفته بود، به طوری که حتی با خودنمایی دم‌های خوش رنگ پری‌‌های دریایی‌ هم ارتباط چشمیش رو با سطح دریا قطع نمیکرد. این تقریبا سرگرمی همیشه‌اش بود. البته نمیشد اسمشو سرگرمی گذاشت! بیشتر شبیه مکانی برای حمله‌ی افکارش بود و میتونست تا حدودی از هم جدا و دسته بندیشون کنه.
وقتی برخورد چیزی رو به انگشتای پاش احساس کرد، نگاهشو از سطح دریا گرفت و به پاهاش داد. بخاطر عمق کم آب در کناره‌های سنگ‌ها، میتونست به طور واضح انگشتای سفید رنگشو که توی آب تکون میخوردن، ببینه؛ ولی چیزی که به پاهاش برخورد کرد رو ندید. پس هوفی کشید و با لحن آروم و بی‌جونش به حرف اومد:
-الان وقت بازی نیست مینوس.
پری دریایی که تا اون لحظه خودش رو زیر تکه سنگ‌ها پنهان کرده بود، بالا تنه‌اش رو از آب بیرون آورد و معترض گفت:
-کجای راهو اشتباه اومدم که هیچوقت گولمو نمیخوری؟
موهای خرمایی رنگِ براقش رو از روی صورتش کنار زد و به بکهیون نزدیک شد. آرنجشو روی تکه سنگی، زیر چونه‌اش گذاشت و به دنبالش برادر دوقلوش هم سرشو از آب بیرون آورد و بجای بکهیون جواب داد:
- مگه این ایده‌های تخماتیک به ذهن کسی به غیر از تو هم میرسه؟
-تو دهنتو ببند مارتیک، دارم با بکهیون صحبت میکنم نه تو. نیاز نیست تا زمانی که کسی اسمتو نیاورده دهن باز کنی و برای خودت...
-بس کن مینوس!
بکهیون با لحن تندی گفت و ابروهای کم پشت مینوس در هم کشیده شد و طولی نکشید که دوباره کلماتش رو برای جواب دادن کنار هم چید:
-باز کی ریده به هیکلت که داری سرِ ما خالیش میکنی؟
مارتیک زیر لب جواب داد:
-کی غیر از چانیول میتونه باشه؟
مینوس روبه برادرش شد و وقتی چشم‌های زرد رنگش تماما مشکی شد و دندون‌های تیزش رو به رخش کشید، مارتیک از ترسِ جونش فورا توی آب برگشت. بار دیگه پری دریایی با عشوه به بکهیون نگاه کرد و تا خواست حرف بزنه، بکهیون زودتر جواب سوال چند لحظه پیشش رو داد:
-محض اطلاعت این من نیستم که اومدم پیشتون تا عصبانیتمو سرتون خالی کنم یا همچین چیزی.
پری دریایی خودشو بالا کشید و روی تخته سنگ نشست. موهای صاف و براقش روی شونه‌های برهنه‌اش نقش بسته بود و تضاد قابل توجهی با پوست سفید رنگش داشت:
-حالا من یچیزی گفتم، جدی نگیر.
با انگشتای باریک و کشیده‌اش که با پره‌های نازکی به هم وصل شده بودن موهای شیری رنگ بکهیون رو پشت گوشش زد:
-حالت خوبه؟
بکهیون خواست جواب بده که مارتیک بار دیگه بالا تنه‌اش رو از آب بیرون آورد و اضافه کرد:
-میخوای ترتیبشو بدیم؟
بکهیون سرشو به تندی سمتش چرخوند:
-ترتیب چیو؟
-کشتن چانیول دیگه!
مینوس دستشو با حرص مشت کرد و چشم غره‌ای به برادرش رفت که البته از چشم بکهیون دور نموند:
-این ایده‌ی من نبود.
پری دریایی به عنوان آخرین جمله گفت و بعد از نگاه سریعی که به خواهرش انداخت، دوباره به اعماق دریا شنا کرد.
مینوس لبخند دندون نمایی به بکهیون زد و توضیح داد:
-خودت که می‌دونی چقدر ازش متنفرم؟ یعنی نه تنها چانیول، بلکه همه‌ی کسایی که تو رو اذیت میکنن و باعث میشن به این حال و روز بیوفتی. برای همین من گفتم خیلی خوب میشد اگه وجود نداشتن و من میتونستم...
-باشه باشه، فهمیدم.
مینوس ساکت شد و بکهیون باز هم به حرف اومد:
-ولی چرا باید براتون مهم باشه اصلا؟
-چون ما دوستیم بکهیون.
مقاومت بکهیون دربرابر پری دریایی شکست و صدادار خندید. دروغ بود اگه میگفت که از شنیدن این جمله خوشحال نشده.
مینوس سرشو کج کرد و متقابلا صدادار خندید:
-تاحالا کسی بهت گفته بود که وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی؟
لبخند پری دریایی محو شد و نگاهشو از بکهیون گرفت:
-کاش میتونستی همیشه بخندی.
مینوس سرشو به دو طرف تکون داد که انرژی منفی رو از خودش دور کنه. لبخندی زد و با لحن عادی پرسید:
-حالا بگو ببینم باز چه اتفاقی افتاده؟
-چیز جدیدی برای تعریف کردن نیست.
احمقانه خندید و تا خواست به توضیحاتش اضافه کنه، صدای بلند کانگدا از فاصله‌ی دور منصرفش کرد:
-بیون بکهیون!!!
با صدای عصبیِ خدمه‌ی جونگین، شونه‌های بکهیون از ترس بالا پریدن و مینوس فورا خودش رو داخل آب انداخت و تا جایی که امکان داشت، به اعماق دریا شنا کرد.
بکهیون از جاش بلند شد و پاهای سست شده‌اش رو به سمت خدمه و مورگن‌هایی که دو طرفش ایستاده بودن حرکت داد. وقتی کانگدا ابروهاش رو درهم کشید و به مورگن‌ها اشاره کرد، قلب بکهیون با نگرانی شروع به تپیدن کرد و ثانیه‌ی بعد مورگن‌‌ها وادارش کردن تا به دنبال کانگدا راه بیوفته و بازوهاش رو محکم چسبیدن:
-چرا اینطور با من رفتار میکنید؟ کار اشتباهی انجام دادم کانگدا؟
مرد مسن، بدون اینکه روبه بکهیون بشه، با لحن تندی جواب داد:
-ماه پشت ابر نمی‌مونه پسر جون!
-م... من متوجه حرفت نمیشم.
کانگدا به عنوان آخرین جمله جواب داد:
-خودت میفهمی
بکهیون با قلبی که به تندی خودش رو به در و دیوار قفسه‌ی سینه‌اش میکوبید و آشوبی که هرلحظه توی دلش سر به فلک میکشید، قدم‌هاش رو با مورگن‌ها هماهنگ کرد و به فکر کردن ادامه داد. تقریبا مطمئن بود که اینبار هم جونگین به کمک چانیول یه بهونه‌ی الکی سر هم کرده تا دورهم به ریش بکهیون بخندن و مسخره‌اش کنن، چون این وضعیت از قبل هم به همین روال بود و هیچوقت هم قرار نبود تغییر کنه.
وقتی وارد سالن همکف شدن، بکهیون شک نداشت که قراره از پله‌ها بالا برن و وارد سالن کریستال بشن؛ ولی درست در لحظه‌ی آخر، راهشون رو به سمت سیاه‌چاله مرگ کج کردن و یکباره کل بدن بکهیون یخ زد. اونقدر گیج شده بود که حتی فرصت فکر کردن هم به خودش نمیداد و تنها چیزی که احساس میکرد، نگرانی و استرس شدید بود. وقتی به دوراهی سیاه‌چاله و اتاق فریاد رسیدن، از پله‌های مارپیچ سیاه‌چاله پایین رفتن و لحظه‌ای که بکهیون تونست چهره‌ی عصبی چانیول و جونگین رو ببینه، به جدیت قضیه پی برد و برای لحظه‌ای فکر فرار به سرش زد:
-اوردیمش قربان.
کانگدا گفت و کنار وایساد تا جونگین بتونه چهره‌ی بهت زده‌ی بکهیون رو وقتی که به جنازه‌های روی زمین خیره شده بود، ببینه:
-میخوای تا فردا عین احمقا به اونا زل بزنی و چیزی نگی؟
بکهیون سرشو بالا گرفت، اجزای صورت جونگین رو از نگاهش گذروند و در نهایت به چشم‌هایی که از شدت عصبانیت به قرمزی میزدن، خیره شد:
-چیزی باید بگم؟
جونگین خنده‌ی عصبی کرد و به کیونگسویی که در یه گوشه از زندانش توی خودش جمع شده بود، اشاره کرد:
-پس اون چی داره میگه؟
-چ... چی میگه؟؟
با لکنت گفت و جونگین با حرص دستی توی موهای خوش حالتش کشید و با چند قدم بلند وارد زندان شد. به یقه‌ی کیونگسو چنگ زد و جلوتر کشیدش:
-یبار دیگه بگو چی دیدی؟
زبون کیونگسو انگار بند اومده بود و نمیتونست حرف بزنه، نفس‌هاش کوتاه و سریع شده بودن و شونه‌هاش از ترس میلرزیدن. لباشو از هم فاصله داد و چند بار بی‌هدف باز و بسته‌اشون کرد اما کلمه‌ای از بینشون خارج نشد.
جونگین دندون‌هاشو روی هم فشرد و صدایی که ازش تولید شد گوش‌های کیونگسو رو پر کرد:
-جواب بده دیگه!!!
توی صورت کیونگسو فریاد زد و نفس‌های داغش رو به تندی از بینیش بیرون فرستاد، اما قبل از اینکه دوباره صداش رو بالا ببره، کیونگسو به حرف اومد:
-من... من کسی رو نَد.. ندیدم که...که به اینجا بیاد... من... دیدم که اونا... خیلی ناگهانی... روی زمین.. افتادن... اِنـ..انگار شخص نامرئی اونا رو... کُش.. کشته باشه.
به سختی کلماتش رو به زبون میاورد و از نگاه کردن به چشم‌های جونگین امتناع میکرد.
جونگین به سرعت سرشو چرخوند و نگاه ترسناکش رو درحالی که چیزی از سفیدی چشمش باقی نمونده بود، به بکهیون داد:
-کار تو بوده؟!
با حرص غرید و به تندی خودشو به بکهیون رسوند.
بکهیون با چشم‌های گرد شده و مردمک‌های لرزونش فقط مِن و مِن میکرد و هیچ توضیحی برای اتفاقات پیش اومده نداشت:
-هیچ حرومزاده‌ی کثیفی جز تو این قدرتو نداره.
کلمه‌ی آخر جمله‌اش رو تو صورت بکهیون فریاد زد و گردن بکهیون رو اسیر انگشتاش کرد.
همه جا ساکت شده بود و هیچکس برای نجات دادن بکهیون یا طرفداری از اون، هیچ اقدامی انجام نمیداد و فقط با رنگ و روی پریده نگاهشون میکردن:
-م.. من...
تا خواست جمله‌اش رو کامل کنه، فشار انگشتای جونگین بیشتر شد و بکهیون سعی میکرد با ضربه‌های آروم و چنگ‌های متداولش به مچ دست جونگین خودش رو نجات بده:
-خوا.. خواهش میکنم...
با صدای ضعیفی که انگار از ته چاه شنیده میشد، گفت و نگاه ملتمسانه‌اش رو به چانیول داد، ولی با صدای آروم و لحن ترسناک جونگین فورا نگاهش رو از سر گرفت:
-تو تنها کسی بودی که با زندانی کردن اون آدما مخالفت میکردی، درست میگم؟؟
و بدون اینکه به بکهیون فرصت حرف زدن بده، سمت چانیول هولش داد و با صدای بلند غرید:
_ بکهیون و تمام کسایی که از دیروز باهاشون رفت و آمد داشته، دستگیر کنید.
و سپس بدون حرف اضافه‌ای همراه با کانگدا، از پله‌های مارپیچ بالا رفت تا به سالن کریستال برگرده و یسری موضوعات رو بررسی کنه.
چانیول بازوی بکهیون رو محکم گرفت و بلندش کرد. نمیخواست باور کنه که اون این کار رو کرده و باعث شده تمام زحماتی که طی این مدت کشیده بودن بر باد بره.
با نگاه پر از تأسفش، بکهیون رو وادار کرد تا حرکت کنه. از پله‌های مارپیچ بالا بردش و بعد از رسیدن به دوراهی، به سمت مخالف حرکت کرد و بکهیون رو به سمت اتاق فریاد کشوند. با هر قدمی که به سمت در چوبی اتاق برمی‌داشت قلبش تندتر از قبل به قفسه‌ی سینه‌اش کوبیده میشد و هر لحظه انتظار داشت چانیول بایسته و یه فرصت دیگه بهش بده؛ اما خیلی وقت بود که هیچ دل رحمی از چانیول ندیده بود و این موضوع کاملا دور از واقعیت بود.
وقتی در چوبی اتاقک باز شد، بکهیون با دیدن صحنه تکراری اتاقی که همیشه توش مجازات میشد، لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و مانع ریزش اشک‌هاش شد:
-بعضی وقتا حس میکنم، ذاتت کثیف‌تر از جونگینه.
زیر گوش بکهیون زمزمه کرد و اون پسر رو به دست مورگن‌ها و مردهای درشت هیکلی که مسئول اتاق فریاد بودن سپرد.
* * *
سرشو پایین انداخته بود و تمام انرژیش برای قوی نشون دادن خودش تخلیه شده بود. قطرات تازه‌ی خون، از جای دسبندهای آهنی دور مچش که با زنجیر محکمی به سقف اتاق وصل میشدن، تا زیر آرنجش لیز میخورد و در نهایت روی زمین میچکید. جای شلاق‌های روی کمرش می‌سوخت و با لیز خوردن عرق روی تیغه‌ی کمرش، لب‌های ترک خورده‌اش رو بین دندوناش میگزید تا صداش بلند نشه. لباسش پاره و خونی شده بود و پیراهن خیس از عرقش به بدنش چسبیده بود.
فضای اتاق فریاد گرفته و تاریک بود و نور مشعل‌های گوشه‌ی دیوار، باعث میشد قطرات عرق روی صورت و بدن بکهیون مثل مروارید بدرخشن. بوی خون همه جا حس میشد و بکهیون احساس میکرد ریه‌هاش در اثر تنفس توی اون فضا کثیف شده و به فضای آزاد نیاز داره.
اصلا حس خوبی به اون موقعیت نداشت، هر سری که لباس‌های خیس از عرق و خون به بدنش میچسبید، نگهبان‌ها از خجالتش در میومدن و باعث میشدن که حس نفرت بکهیون نسبت به خودش و بدنش سر به فلک بکشه.
علاوه بر بکهیون، سه خدمه‌ی دیگه هم که در دو روز گذشته باهاشون در ارتباط بود، روی صندلی بسته شده بودن و صورت‌ها و لباساشون به قرمزی میزد و صدای آه و ناله‌هاشون اتاق رو پر کرده بود.
در اتاق باز شد. جونگین و چانیول به همراه کانگدا داخل اومدن و نگهبان‌ها با شلاق‌های بلندشون کنار ایستادن. لرد جوان نگاه کلی به سر تا پای بکهیون انداخت و گوشه‌ی لبش به پوزخند تمسخر آمیزی کش اومد. اگه میخواست با خودش صادق باشه، باید قبول میکرد که دیدن شکنجه شدن دیگران براش لذت بخشه، مخصوصا اگه اون شخص بکهیون باشه. دلیلش رو نمیدونست، نه کینه‌ای ازش به دل داشت و نه ازش متنفر بود. فقط از بدبختی و فلاکت بکهیون احساس خوشحالی میکرد.
درحالی که پوزخندِ گوشه‌ی لبشو حفظ کرده بود، با چند قدم آروم و شمرده، خودشو به بکهیون رسوند، دستشو زیر چونه‌ی بکهیون گذاشت و سرشو بالا گرفت. بکهیون با چشم‌های خسته و نیمه بازش، بدون هیچ حسی به چشم‌های سردِ جونگین که میتونستن روح هر انسانی رو در خودشون ببلعن، خیره شد:
-همه‌ی ما میدونیم که این کار تو بوده، پس به نفعته که دهنتو باز کنی و بگی که خودت انجامش دادی.
سرشو کج کرد و ادامه داد:
-فکر نمیکنم قلب کوچولوت راضی بشه که این خدمه‌های بیچاره بخاطر تو به این روز بیوفتن، هوم؟
بکهیون به سختی تک خنده‌ای کرد و ابروهای جونگین بالا پریدن:
-اگه خودت میدونی... پس چرا فقط منو نمیکشی؟
تن صداش رو بالا برد:
-زود باش، انجامش بده دیگه!
زخم گوشه‌ی لبش بازهم تازه شد و دهنش مزه‌ی خون گرفت.
دست جونگین ناخودآگاه بالا اومد و با عصبانیت سیلی محکمی به صورت بکهیون زد. سر بکهیون به یه سمت مایل شد و چتری‌هاش توی صورتش افتادن:
-نه بیون بکهیون! مرگ راحت‌ترین مجازاتیه که میتونم برات در نظر بگیرم و من اینو نمیخوام.
سینه‌ی بکهیون به تندی بالا و پایین میشد و جونگین میتونست تمام ضعفش رو در نفس‌های تند و بدن لرزونش ببینه. مهم نبود که بکهیون چقدر سعی میکرد تا احساسات واقعیش رو پشت چهره‌‌ی بی‌حسش پنهان کنه، در نهایت هیچ فایده‌ای نداشت و خیلی سریع دستش رو میشد.
بار دیگه جونگین با اعتماد به نفس دستور داد:
-بجز خودش، اون سه تای دیگه هم تا زمانی که هیچی نگفتن، شکنجه کنید.
افرادش تایید کردن و صدای لرد جوان بار دیگه به گوش رسید:
-خوبه.
ابرویی بالا داد و با آخرین نگاهی که به بکهیون انداخت، بهشون پشت کرد و جلوتر از چانیول و خدمه‌ی شخصیش، سمت در قدم برداشت؛ ولی صدای ضعیف پیرمردی که از طبابت خانه‌ی قصر بود، جونگین و دوتای دیگه رو متوقف کرد:
-لرد.. من میگم...
وقتی توجه اربابش رو جلب کرد، آب دهنش رو صدادار قورت داد و اضافه کرد:
-من دیشب میخواستم... میخواستم براش قرص خواب‌آور ببرم، چون چند شبی میشه که درست و حسابی نخوابیده و...
-سریعتر!!
جونگین فریاد زد و شونه های پیرمرد بالا پریدن:
-و.. و وقتی رفتم... اون توی اتاقش نبود.
و بلافاصله نگاهشو از چشم‌های جونگین دزدید و نفس حبس شده‌اش رو به سختی بیرون فرستاد.
حتی اگه جونگین یکم در کاری که بکهیون کرده بود تردید داشت، حالا دیگه مطمئن شده بود که خودش اون زندانی‌ها رو کشته، پس نگاه خوفناکش رو به بکهیون داد و به چهره‌ی بهت زده‌اش دقیق شد. شاید اگه میفهمید که اون پسر فقط برای دیدن معشوقه‌اش دیر به اتاقش برگشته، دلش به رحم میومد.
جونگین خواست سمتش بره، اما قبل از اینکه یک قدم برداره، دست چانیول دور ساعدش حلقه شد و متوقفش کرد:
-اونا خودشون میدونن چطور مجازاتش کنن، پس وقتتو هدر نده.
آروم و با اطمینان گفت، اما برخلافِ چیزی که انتظار داشت، کاملا برعکس روی جونگین عمل کرد. لرد نگاه برزخی به پسر قد بلند انداخت و به تندی دستشو از حصار انگشتای چانیول بیرون کشید.
با دو قدم بلند خودش رو به مرد درشت اندامی که کنار بکهیون بود رسوند، میله‌ی داغی که به دست داشت رو ازش قاپید و سمت بکهیون رفت. لباس بکهیون رو از روی شونه‌هاش پایین کشید و بدون فکر کردن، نوک مثلثی شکل میله‌ی داغ رو پایین ترقوه‌هاش چسبوند:
-بازم میتونی زبون درازی کنی؟؟
از بین دندون‌هاش غرید و فریاد بکهیون بلند شد. مدام تقلا میکرد تا از درد رها بشه ولی اینبار بغضش شکسته شد و صداش گرفت. اشک‌هاش یکی پس از دیگری روی گونه‌اش لیز می‌خوردن و نمیتونست جلوشون رو بگیره:
-هنوزم نمیخوای بگی که خودت انجامش دادی؟
بین ناله‌های بکهیون غرید و میله داغ رو عقب کشید. سر بکهیون پایین افتاد و هق هق‌هاش رو خفه کرد:
-جواب بده فرشته کوچولوی حال بهم زن.
-من بودم!!!
بکهیون با صدایی که به سختی سعی میکرد لرزشش رو پنهان کنه غرید و برای جمله‌ی بعدی تن صداشو پایین اورد:
-اون کار من بود.
جونگین با صدای بلند خندید و قسمت تیز مثلثی شکل فلز رو زیر چونه‌اش زد تا سرش رو بالا بیاره، ولی دستش توسط چانیول به تندی پس زده شد و میله داغ روی زمین افتاد:
-اینکارو نکن جونگین.
با لحن جدی گفت و با چشم‌های دو رنگش به چهره‌ی شوکه و عصبی جونگین خیره شد:
-تو که نمیخوای اونو بکشی.
-اگه بکشمش هیچ چیز توی زندگیِ من و تو تغییر نمیکنه.
چانیول پوفی کرد و همه چیز رو به مسخره گرفت:
-یعنی میخوای اینقد ساده خلاصش کنی؟
-پارک چانیول...
انگشت اشاره‌اش رو بالا آورد و روی سینه‌ی چانیول ضرب گرفت:
-طوری رفتار نکن که انگار هنوزم دوستش داری!
با کنایه گفت و همراه با کانگدا از اتاق خارج شد.
چانیول نفس حبس شده‌اش رو به آرومی از بینیش بیرون فرستاد و زیر چشمی نگاهی به بکهیون انداخت. سینه‌اش بالا و پایین میشد و اشکاش از روی گونه‌هاش لیز میخوردن و از تیزی چونه‌اش پایین میوفتاد، ولی صدایی ازش بلند نمیشد.
چانیول بعد از چند ثانیه نگاهش رو توی هوا چرخوند و از اتاق خارج شد.
بکهیون سرشو پایین انداخته بود تا بتونه اشکاش رو کنترل کنه، ولی هیچ تسلطی روشون نداشت و بی‌اختیار گونه‌هاش رو خیس میکردن.
یه جایی اون پایین پایین‌ها حوالی قفسه سینه‌اش، جایی که قلب ساده‌اش میتپید صدای عجیبی شنیده شد، صدای شکستنی که فقط خودش شنیدش.
احساس سرما میکرد و بدنش یخ زده بود. نوک انگشتاشو حس نمی‌کرد و حتی ذره‌ای هم نمیتونست تکونشون بده. از بین پلک‌های نیمه بازش به جای خالی چانیول نگاهی انداخت، در یک لحظه دیدش تار شد و تا خواست به حال خودش گریه کنه، دست‌های گرمی زیر پیراهنش رفت و بدن برهنه‌اش رو لمس کرد. ابروهای بکهیون در هم کشیده شد و سرش رو بالا آورد. صدای دورگه‌ی مرد درشت هیکلی که تا چند دقیقه‌ی پیش کمرش رو با ضربه‌های شلاق کبود و زخمی میکرد، با لحن نفرت انگیزی زیر گوشش زمزمه شد:
-دلم برات تنگ شده بود.
تمام خون بدن بکهیون به صورتش حمله‌ور شد و تقلا کرد؛ اما در برابر اون مرد هیچ قدرتی نداشت و فقط میتونست لمس دستای اونو روی بدنش احساس کنه:
-دستتو بکش عوضی!
بین هق‌هقاش فریاد زد و دستای اون مرد دور کمرش حلقه شد و به تندی پایین تنه‌ی بکهیون رو به خودش چسبوند و درحالی که نفس‌های داغش به گردن بکهیون برخورد میکردن، با لحن کش داری گفت:
-برای لمس بدنت لحظه شماری میکردم هرزه کوچولو.
* * *
سالن کریستال غرق در سکوت بود و تنها صدای جیغ‌های خفه‌ی بچه اژدهایی که روی پاهای جونگین نشسته بود به گوش می‌رسید.
جونگین تیکه گوشت خامی رو از توی ظرف روی میز کنارش برداشت و بالای سر بچه اژدها تکونش داد، چشم‌های بنفش رنگش برقی زد و بعد از جیغ خفه‌ای که از گلوش بیرون اومد، جستی زد و اونو از دست جونگین قاپید و یه لقمه‌اش کرد. جونگین انگشتای آغشته به خونش رو سرسری نگاهی انداخت و برای برداشتن تیکه‌ی بعدی آماده شد که ناگهان در سالن کریستال با صدای داد و فریاد کسی باز شد؛ اما هیچکس داخل نیومد. جونگین کلافه نفسش رو با هوفی از بین لبهاش بیرون فرستاد و از ور رفتن با بچه اژدهاش دل کند و غرید:
-والیا بیا دنیسو ببر.
دختری با پوست سفید و موهای صاف فندوقیش که تا روی کمرش می‌رسید جلو اومد. والیا که به لحن تند جونگین عادت کرده بود فورا جلو اومد و دنیس رو روی ساعدش سوار کرد:
-مطمئن شو که غذاشو به خوبی میخوره.
جونگین گفت و دست خونیش رو با لباس دختر پاک کرد. والیا تعظیم کوتاهی کرد و قدم‌هاش رو از سالن کریستال به بیرون برداشت:
-کدوم احمقی این سر و صداها رو راه انداخته؟
جونگین بار دیگه صداشو بالا برد و وقتی منشأ صدا رو دنبال کرد، کیونگسو رو درحالی دید که بین بازوهای مورگن‌ها تقلا میکرد و میخواست خودشو نجات بده:
-تو اینجا چه غلطی میکنی؟
-به اونا بگو... بگو ولم کنن، خواهش میکنم! می‌خوام باهات حرف بزنم!
جونگین با حرص شقیقه‌اش رو فشرد و دستی توی هوا پروند:
-شما دوتا برید تا ببینم حرف حسابش چیه.
و سپس برگشت و بی حوصله روی تخت سلطنتیش لم داد.
مورگن‌ها با چشم‌های از حدقه بیرون زده‌اشون، نگاه خوفناکی روونه‌ی کیونگسو کردن و اون دونفر رو تنها گذاشتن. به محض بسته شدن در، کیونگسو چند قدم جلو رفت و دو زانو روی زمین افتاد:
-خوا... خواهش میکنم... بزار برم.
لرزش صداش و ترسی که در لحنش کاملا پیدا بود باعث شد جونگین پوزخند کمرنگی گوشه‌ی لبش بنشونه و از صحنه‌ی مقابلش لذت ببره:
-کدوم گوری میخوای بری؟
-خونه!... می‌خوام برم خونمون.
جونگین پقی زیر خنده زد و با کف دست به پیشونیش کوبید، سپس با لحن تمسخر آمیزی پرسید:
-پس چی شد توله؟ فعلا از خواب بیدار نشدی؟
-من.. من اشتباه کردم، فقط بزار برم.
جونگین از روی تخت سلطنتیش بلند شد و قدم‌های شمرده شمرده‌اش رو سمت کیونگسو برداشت. با هر قدمی که نزدیک میشد بدن کیونگسو بیشتر از قبل می‌لرزید و قلبش دیوانه‌وار به قفسه‌ی سینه‌اش کوبیده میشد:
-اینکه بپذیری اشتباه کردی، صرفا به این معنی نیست که سر عقل اومدی.
کیونگسو سرشو بالا آورد و ملتمسانه به جونگین خیره شد. صدای قدم‌های محکمش رعشه به تنش مینداخت و هر لحظه سنگینی بیشتری رو در گلوش احساس میکرد:
-ولی.. مامانم، اون مریضه.
-یعنی فقط بخاطر مامانت ازم میخوای که بزارم بری؟
جلو اومد و در یک قدمی کیونگسو متوقف شد. نگاهی پر از ترحم به سر تا پای کیونگسو انداخت:
-بلند شو!
با لحن تند جونگین، شونه‌هاش بالا پریدن و در زانوهاش احساس ضعف کرد، به همین دلیل نمیتونست خودشو قانع کنه که بلند شه و روی پاهاش بایسته:
-بهت گفتم بلند شو!
صداشو بالا برد و کیونگسو آب دهنش رو به سختی قورت داد و به زحمت از روی زمین بلند شد. این اولین بار بود که ایستاده در مقابل اون پسر قرار می‌گرفت. قد جونگین ازش بلندتر بود و نگاه‌های سنگینش چهره‌اش رو ترسناک‌تر نشون میداد. از کاری که انجام داد پشیمون شده بود و دلش میخواست به عقب برگرده. اگه حالا جونگین اونو مجازات میکرد چی؟:
-مطمئنی که نمیخوای اینجا بمونی؟
جونگین پرسید و فاصله‌ی بینشون رو با یه قدم کوتاه طی کرد. وقتی کیونگسو در جواب سری تکون داد، جونگین اغواگرانه پشت انگشتای دستشو روی پوست پسر کوتاه‌تر کشید و در یک لحظه‌ متوجه‌ی تضاد سرمای صورت کیونگسو و گرمای انگشتاش شد:
-اولاش سخته کیونگسو! بهت قول میدم که بعدا حتی فکر رفتن از اینجاهم به سرت نمیزنه.
لمس انگشتاشو تا زیر چونه‌اش کشید و سر کیونگسو رو بالا آورد. تن صداش آروم شد و صورتش رو نزدیک‌تر برد؛ اما کیونگسو از این ملایمت ناگهانی که لرد جوان از خودش نشون میداد احساس خوبی نداشت. لبهاش رو به شدت به هم می‌فشرد و سعی میکرد بغض توی گلوش رو پایین بفرسته؛ اما لحن ملایم و مرموز جونگین فورا از فکر خارجش کرد:
-البته اگه تا اون موقع قلبی برای تپیدن وجود داشته باشه.
کیونگسو سرشو کج کرد و چونه‌اش رو از بین انگشتای جونگین بیرون کشید. اگه میتونست بدون نگاه کردن به چشم‌های مشکی رنگ جونگین حرفاش رو بزنه همه چیز بهتر پیش میرفت، ولی چکار میتونست بکنه وقتی اون پسر وادارش میکرد که سرشو بالا بگیره؟ هر لحظه احساس میکرد تشت پر از آب یخ روی سرش خالی کردن. هوای اطراف رو به سختی وارد ریه‌هاش کرد و گرمایی رو که وجودش رو فرا گرفته بود، نادیده گرفت:
-بزار برم و مامانمو ببینم... خواهش میکنم.
-اگه قول بدم که نمیزارم مامانت آسیبی ببینه چی؟ بازم دلت میخواد از اینجا بری و همه‌ی زندگیتو توی اون دنیای خراب شده بگذرونی؟
کیونگسو بدون فکر کردن سری تکون داد و بدون اینکه نگاهش رو از طرح سرامیک‌ها برداره، در جواب گفت:
-اون خراب شده با اینجا چه فرقی میکنه؟
خنده‌ی آروم و تلخی از بین لبهاش بیرون فرستاد و ادامه داد:
-فکر میکردم که اون پسر، بکهیون... میتونه دوست خوبی برام باشه، فکر میکردم باعث میشه که بتونم اینجا رو تحمل کنم، ولی... ولی وقتی دیشب سر و کله‌اش پیدا شد، میخواست منو بکشه!!
صداش رو بالا برد:
-نه تنها من... بلکه کلی آدم بیگناه دیگه رو؟ میفهمی؟
حالا که شجاعت پیدا کرده بود، فکر میکرد می‌تونه بهتر حرفاش رو بزنه و برای همین سرشو بالا گرفت و به چشم‌های جونگین خیره شد؛ اما باز هم به اون آسونی که فکرشو میکرد نبود:
-میدونی چیه؟ اگه منم بجای تو بودم شاید از زندگی کردن توی این جهنمی که حتی هنوز نمی‌دونم اسمش چیه لذت می‌بردم و دلم نمی‌خواست به اون آشغال دونی برگردم.
لرد جوان با لحن حرف زدن کیونگسو یکه خورد و همین چندتا کلمه کافی بود تا صداش رو توی سرش بندازه:
-بیاید این حرومیو از اینجا ببرید.
با صدای بلندش، اخم‌های کیونگسو در هم رفتن و طولی نکشید که صدای کوبیده شدن درهای بزرگ سالن کریستال به گوش رسید و باز هم دستای استخوانی و باریک مورگن‌ها دور بازوی کیونگسو حلقه شدن و سمت در کشوندنش. در مدت زمان کوتاهی که کیونگسو با ترس از بالای شونه‌اش نگاهی روونه‌ی جونگین کرد، توی چشم‌های اون غم بزرگی رو دید که تا الان از دیدش پنهان بود، چیزی در چشم‌هاش بود که کیونگسو رو از لحن تندی که داشت معذب کرد. از سالن خارج شد؛ اما صدای بسته شدن در به گوش‌های جونگین نرسید و همچنان به جای خالی زندانی سرکشش خیره مونده بود. مغزش به دنبال شباهت‌های مشترک اون با کسی که قبلا میشناخت، به گذشته سفر کرد. از آخرین باری که ینفر تمام توجه جونگین رو به خودش جلب کرده بود زمان زیادی میگذشت، ولی گذر تمام اون سال‌ها باعث نمیشد که جونگین همه چیز رو فراموش کنه.
نفس حبس شده‌اش رو به آرومی بیرون داد. دستی به پیشونیش کشید، با گیجی به اطراف نگاهی انداخت و سری به دو طرف تکون داد. دوباره روی تخت سلطنتیش برگشت و سعی کرد ظاهر خشک و ترسناکش رو حفظ کنه:
-کانگدا، بیا اینجا.
با صدای بلندش، پیرمرد توی دیدش قرار گرفت و تعظیم کرد:
-در خدمتم لرد جوان.
-چند نفرو بفرست دنبال ساحره، باید باهاش حرف بزنم.

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now