-میبینم که خوب تونستی با دنیس کنار بیای!
کیونگسو خجالت زده نگاهی به اون پسر که بهش نزدیک میشد انداخت و لبخند زورکی زد تا ترسش رو مخفی کنه:
-ولی من فکر میکنم که اون منو با تو اشتباه گرفته.
به آرومی خندید و جونگین درست روبروش متوقف شد، و همونطور که از بالا بهش نگاه میکرد پوزخندی زد و به آرومی سرش رو تکون داد و گفت:
-اون هیچوقت اشتباه نمیکنه!
لبخند زورکی کیونگسو از روی لبهاش پاک شد و بار دیگه صدای نفسهای خزدار دنیس خیلی واضح کنار گوشش شنیده شد. جونگین بیتوجه به نگاههای ملتمس کیونگسو، درست جلوش نشست تا حرفهاش واضحتر به گوش کیونگسو برسه:
-نیاز نیست کنارش بترسی، چون آخرین کسی که ممکنه بهش آسیب بزنه تویی!
مهم نبود که جونگین چقدر در مورد بیآزار بودن دنیس براش صحبت میکرد، اون یه اژدها بود و هیچ تضمینی نداشت که بقیهی عمرش رو هم از جونگین پیروی کنه یا نه. به مِن و مِن افتاده بود و کلمات ناقص و کوتاهی که از بین لبهاش بیرون میومدن جملات رو نامفهوم به گوش جونگین میرسوند، ولی نگاه اون پسر با بیخیالی بالا اومد و به چشمهای دنیس که از خیلی وقت پیش بیدار شده بود دوخته شد:
-مگه نه دنیس کوچولوی من؟
و بار دیگه نگاهش به سمت کیونگسو کشیده شد و با همون پوزخندی که داشت بهش خیره شد؛ اما اون پسر قبل از اینکه بتونه چیزی رو توی نگاه جونگین بخونه و معناش رو بفهمه، طوری که انگار پشتش ناگهان خالی شده با هین آرومی روی زمین افتاد و دنیس که حالا مثل همیشه به یه بچه اژدهای کوچیک تبدیل شده بود جلوی چشمش توی هوا بال زد و گوشهای از غار نشست.
اخمهای کیونگسو بخاطر برخورد سرش با زمین سنگی توی هم کشیده شدن و نالهی آرومی از بین لبهاش بیرون داد. اون بچه اژدها اونقدر سریع پشتش رو خالی کرده بود که کیونگسو حتی فرصت نکرد دستهاش رو تیکهگاه بدنش قرار بده. سرش رو به آرومی بلند کرد؛ اما قبل از اینکه بتونه سر جاش بشینه دستهای جونگین دو طرف صورتش ستون شدن و بار دیگه کیونگسو روی زمین افتاد و اینبار جونگین روی بدنش خیمه زد و مانع بلند شدنش شد.
کیونگسو نفسش رو توی سینهاش حبس کرد و انگشتاش روی شونههای جونگین خزید تا کنارش بزنه، اما انرژی لازم رو توی بدنش نداشت و شاید باید اعتراف میکرد که نمیخواد انرژیش رو برای کنار زدن اون پسر به کار ببره و انگار جونگین هم متوجه این موضوع شد.
جونگین یکی از دستاشو روی قسمت داخلی رون کیونگسو کشید و اون پسر با حس حرکت انگشتای جونگین، ناخودآگاه برای بستن پاهاش اقدام کرد؛ اما قبل از اینکه بتونه موفق بشه جونگین مانعش شد و خودش رو بین پاهاش جلوتر کشید. صورتش رو به پسر ریز جثهای که حالا احساس میکرد تمام خون بدنش به صورتش هجوم آورده نزدیک کرد و با لحن از خود راضیش زمزمه کرد:
-اگه میتونی منو پس بزن!
کیونگسو چند ثانیه به چشمهای اون پسر که هیچ چیز رو نمیشد ازش خوند خیره موند و دستش رو روی سینههاش فشرد تا پسش بزنه، ولی وقتی پوزخند جونگین بار دیگه روی لبهاش کش اومد فهمید که اون پسر متوجه ضعفش شده.
بار دیگه روی صورتش خم شد تا بتونه از دیدن چهرهی خجالتی اون پسر بیشتر از قبل لذت ببره. قفسهی سینهی کیونگسو بشدت بالا و پایین میشد و وقتی گرمای نفسهای جونگین رو روی گونهاش احساس کرد نفسش پشت قفسهی سینهاش حبس شد، و ثانیهی بعد زمزمهی کوتاهی مثل تیری توی زانوهاش فرو رفت و آخرین پایههای مقاومتش شکست:
-وقتی روی تختم میخوابیدی به چی فکر میکردی؟
چشمهای کیونگسو درشت شدن و حالا قلبی که سعی داشت آروم نگهش داره دیوانهوار میکوبید و میترسید که جونگین متوجه ضربات محکمش بشه.
دستهاش روی شونههای جونگین خزید و مثل یه احمق فشار بیجونی بهش وارد کرد تا اون پسر رو از روی بدنش کنار بزنه؛ اما جونگین بیشتر از قبل روی صورتش خم شد:
-چرا سعی میکنی طوری رفتار کنی که انگار از این حرکات بدت میاد؟
مردمکهای جونگین چشمهای کیونگسو رو در کمترین فاصلهی ممکن هدف تیر نگاهش قرار داد و باعث شد بخشی از خاطرات چند شب گذشته روی پرده ذهن کیونگسو جرقه بزنه که البته امیدوار بود منظور جونگین چیز دیگهای باشه.
نگاه جونگین از مردمکهای لرزون کیونگسو کنده شد و کمی پایینتر روی لبهای خشکیده و نیمه بازش متوقف شد و کیونگسو به تندی لبهاشو بست و آب دهنشو به سختی فرو داد:
-واقعا فکر کردی چون اون شب مست بودم متوجه نمیشدم که چیکار کردم.
جونگین با احساس غرور ابروهاش رو بالا داد و همزمان با پوزخندی که گوشهی لبش نشست بار دیگه نگاه کیونگسو رو گیر انداخت، اما اینبار اون پسر سرش رو به طرف دیگهای چرخوند تا گونههای گل انداختهاش رو از چشم جونگین دور نگه داره:
-اینطور نیست!
به سختی نالید و نزدیکی بیش از حد جونگین باعث شده بود هوای اطراف براش سنگینتر بشه، برای همین با دستهایی که پیراهن جونگین رو بین انگشتاش چروک کرده بود فشار بیشتری بهش وارد کرد که مثل دفعات قبلی بینتیجه موند:
-خواهش میکنم برو کنار تا بتونم حرف بزنم.
لحن ملتمسش ذرهای رحم به دل جونگین راه نداد و حتی بیشتر از قبل اون پسر رو ترغیب میکرد.
به آرومی چونهی کیونگسو رو بین انگشتهاش گفت و صورت خجالت زدهاش رو روبه خودش کرد.
نگاهش بین اون چشمهای درشت و گیرا چرخید و ثانیهی بعد صدای جونگین همراه با نفس گرمش به صورت کیونگسو برخورد کرد:
-اون شب که خیلی خوب همراهیم میکردی، میخوام بدونم وقتی کاملا هوشیارم چه واکنشی نشون میدی؟
و سپس نگاهش تا روی لبهای کیونگسو پایین اومد و اون پسر ناخودآگاه لبهاش رو توی دهنش کشید؛ اما نمیدونست که این حرکتش جونگین رو برای لمس کردن اون لبهای خوش فرم بیشتر از قبل مشتاق میكنه و دیگه کاملا مطمئن شده بود که کیونگسو قرار نیست مخالفت کنه، اما درست یک ثانیه قبل از اینکه لبهاشون بهم برسه جونگین همونجا متوقف شد و پوزخندش بار دیگه گوشهی لبهاش نشست و به آرومی روی پوست نرم اون پسر زمزمه کرد:
-ولی الان باید برگردیم به قصر، خوب نیست که اینقدر داریم وقت رو تلف میکنیم.
و همون موقع سنگینی بدنش از روی کیونگسو بلند شد و سرمایی که تا اون لحظه اطرافش کمین کرده بود بهش هجوم آورد و جایی که تا چند ثانیهی پیش احساس میکرد از شدت حرارت بدن جونگین میخواد بسوزه حالا داشت از شدت سرما میلرزید. لحظهی بعد وقتی جونگین از بین پاهاش کنار رفت نفس راحتی از سینهی دردمندش بیرون فرستاد.
دنیس به آرومی جلو اومد و با عشوه سرش رو به دستای جونگین کشید و اون پسر هم متقابلا جوابش رو با نوازش کردنش داد؛ اما کیونگسو که گونههاش کاملا سرخ شده بودن پلکهاش رو روی هم فشرد و چند ثانیهای طول کشید تا به خودش بیاد و نفسشهای تندش رو کنترل کنه. بابت لذت نصفه نیمهای که جونگین توی بدنش ایجاد کرده بود و حالا منتظر گذاشته بودش دلخور بود و دلش میخواست اون پسر رو زیر رگبار مشتهاش قرار بده، و خودش هم نمیدونست این افکار دقیقا از کجا نشات میگیره، برای همین بیشتر اون دلخوری رو از خودش داشت.
به کمک دستاش روی زمین نشست و خودش رو به سمت جونگین و دنیس که انگار سرشون گرم بود رسوند و با به یاد آوردن جملهی قبلی جونگین ناگهان دلخوری توی وجودش جاش رو با رضایت درونی عوض کرد، و همونطور که سعی داشت خوشحالی توی لحنش رو مخفی کنه به تندی پرسید:
-یعنی واقعا میخوای برگردی؟
جونگین نیم نگاهی بهش انداخت و سر تکون داد:
-اره خب! تا ابد که نمیتونم خودمو اینجا حبس کنم.
و قبل از اینکه به کیونگسو فرصتی برای ابراز خوشحالیش بده زیر نگاه خیرهی اون بلند شد و مردمکهای کیونگسو به دنبالش کشیده شدن. لپش رو از داخل گزید تا مانع کش اومدن لبخندش بشه. بعد از مدتی که اینجا مونده بود بلاخره تونسته بود جونگین رو برگردونه و حالا میتونستن به قصر برگردن و توی دلش جشن کوچیکی برای به انجام رسوندن ماموریتش بگیره.
از جاش پرید و خودش رو به دهانهی غار، جایی که جونگین ایستاده بود رسوند:
-راجبه کتابی که گفتم نمیخوای چیزی بدونی؟
پرسید و نگاه جونگین به نیم رخش دوخته شد و قبل از اینکه چیزی بگه لبخند کیونگسو از کنترلش خارج شد و با اشتیاقی که نمیتونست مخفیش کنه جواب خودش رو داد:
-بیا بریم تا بهت بگم.
و سپس قدمهاش رو برداشت و جلوتر از جونگین به سمت پلههای سنگی رفت.
نگاه جونگین به موهای کیونگسو که جلوی چشمهاش همزمان با ریتم نسیمی که میوزید به رقص درمیومدن خیره بود، با اینکه میدونست که اون پسر قدرت ماورایی جونگین رو دست کم گرفته؛ اما در اون لحظه عمدا سکوت کرد تا بتونه وقت بیشتری رو با اون پسر بگذرونه و گرم صحبتها و دیدن لبخندهای بزرگ و قلبی شکلش بشه.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...