Chapter(45)

44 15 12
                                    

قطرات بارون همراه با صدای گوش خراش رعد و برق از پنجره‌های شکسته‌ داخل میومد و فضای خونه‌ی خرابه‌ای که بهش پناه برده بودن رو نم‌دار و سرد میکرد.
بدن‌های به هم چسبیدشون با هر وزش باد از پنجره‌های نیمه باز و شکسته به لرزه در میومد و برای گرم کردن خودشون بیشتر از قبل به هم فشرده میشدن.
وقتی یکدفعه نور کور کننده‌ای اتاق نم‌دار رو مثل روز روشن کرد قلب بکهیون به تپش درومد و ثانیه‌ی بعدی با صدای بلند رعد و برقی که به دنبالش شنیده شد پلک‌هاش رو روی هم فشرد و برای اروم کردن خودش به سختی نفس حبس شده‌اش رو از لب‌های نیمه‌باز و رنگ پریده‌اش بیرون داد.
کیونگسو با دستی که دور بکهیون حلقه کرده بود بدن اون پسر رو که انگار تبدیل به یه تیکه یخ شده بود بیشتر از قبل به خودش فشرد تا اگر کوچک‌ترین تاثیری توی گرم کردنش داشته باشه بتونه بهش کمک کنه؛ ولی وقتی بکهیون به آرومی آستین‌های پیراهنش رو پایین کشید تا انگشتاش رو زیر لایه‌ی نازکی از اون پارچه مخفی کنه متوجه شد که هیچ چیز نمیتونه اوضاع رو بهتر کنه.
باد تندی به در چوبی کوبیده شد و انگار سعی داشت داخل بیاد تا آخرین پایه‌های مقاومت اون دو پسر رو ازشون بگیره؛ اما فقط سوز سرمایی که از لابه‌لای شکستگی‌های در به داخل میومد کافی بود تا مثل سوزن توی زخم پای کیونگسو فرو بره و لب پایینش برای جلوگیری از فریادی که توی گلوش گیر کرده بود بین دندون‌هاش فشرده بشه.
تکون آرومی به شونش داد تا بکهیون رو متوجه خودش کنه:
-بکهیون!
پلک‌های بکهیون که برای بسته نشدن تلاش میکردن به ارومی تکون خوردن و حتی مطمئن نبود که صدای کیونگسو رو شنیده یا نه:
-خواهش میکنم نخواب.
دست آزادش رو به دست‌های گم شده‌ی بکهیون زیر بافت نازکش رسوند و محکم فشردش:
-باید یکاری کنیم، میتونی بلند شی؟
وقتی سر بکهیون روی شونه‌اش جابه‌جا شد نفس حبس شده‌اش رو بیرون فرستاد و تکونی به خودش داد تا اون پسر رو بیشتر از قبل متوجه‌ی خودش کنه:
-نمیتونم... نمیتونم کیونگسو.
صدای ضعیفش بعد از چندبار تلاش بالاخره از گلوش رها شد و بخار نفس‌هاش جلوی چشم‌های نیمه بازش غلیظ‌تر از چند دقیقه‌ی پیش رژه رفت:
-بهت کمک میکنم.
اما قبل از اینکه بتونه اقدامی بکنه همون لحظه زمزمه‌ی آرومی رو توی گوش‌هاش حس کرد. صدای مبهم و آشنایی که صداش میکرد و هرلحظه بیشتر از یه زمزمه میشد. اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و تمام حواسش رو جمع کرد تا منبع صدا رو پیدا کنه، و درنهایت چیزی توی ذهنش جرقه زد. صدای ضعیف جونگین از بیرون اون خونه شنیده میشد و کیونگسو شک نداشت که چیزی بیشتر از صدای توی ذهنش و توهماتشه.
ضربان قلبش بالا رفت و حس عجیبی توی رگ‌هاش جوشید که باعث میشد بخواد درد پاش رو نادیده بگیره و هرچه زودتر خودش رو به جونگین برسونه.
چند باری لب‌های سرد و بی‌حسش رو حرکت داد تا فریاد بزنه و توجهش رو جلب کنه، اما خسته‌تر از اونی بود که بتونه فریاد بلندی از گلوی خشکیده‌اش بیرون بفرسته.
بار دیگه تکونی به شونه‌اش داد و هیجان زده خبر داد:
-توام صدا رو میشنوی؟
سر بکهیون به آرومی بالا اومد و قبل از اینکه مطمئن بشه صدایی میشنوه یا نه، کیونگسو حلقه‌ی دستش رو از دور شونه‌هاش آزاد کرد و سپس تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و وقتی خودش رو جلو کشید، بدن بی‌جون بکهیون مثل یه عروسک پوشالی به سمتی خم شد و قبل از اینکه بدنش با زمین سرد و مرطوب برخورد کنه دست‌های کیونگسو مانعش شد؛ اما فکر نمیکرد اون انگشت‌های یخ زده و بی‌حسش بتونن مدت زیادی بکهیون رو نگه‌دارن. برای همین دست راست اون پسر رو دور گردنش انداخت و با دست دیگه‌اش کمرش رو چسبید و بار دیگه از حس سرمای بدن اون پسر به خودش لرزید.
نگاهی به پای دردمندش که برای یکم استراحت بیشتر التماس میکرد انداخت ولی فرصتی برای موندن نداشت، نمیخواست اون دو پسر از پیدا کردنشون ناامید بشن و به قصر برگردن.
سر بکهیون روی شونه‌ی کیونگسو تکون خورد و امیدوار بود اون پسر بتونه به سختی چند قدمی باهاش راه بیاد:
-بلند شو بکهیون... خواهش میکنم.
بکهیون به آرومی سر تکون داد و تمام قدرتش رو توی پاهای یخ زده‌ای که به سختی میتونست احساسشون کنه جمع کرد و وقتی کیونگسو نیم خیز شد همراه باهاش بلند شد. کیونگسو نگاهی به شلوار پاره و زخمی که بیشتر از قبل سر باز کرده بود و قطرات خون تازه ازش بیرون میچکید انداخت و ناله‌ی دردمندش از بین لب‌هاش فرار کرد:
-همه چیز تموم شد بکهیون.
به دنبال قدم‌های لنگان کیونگسو پاهای بی‌حس بکهیون به سختی روی زمین کشیده میشدن و تمام حواسش رو متمرکز کرده بود تا حداقل بتونه وزن کمتری روی کیونگسو بندازه. دستش رو بالا آورد و در چوبی نه چندان سالمی که مانعشون شده بود رو هول داد و به دنبالش درد وحشتناکی به اعماق استخوان انگشت‌های سرخ و یخ زده‌اش رسید؛ اما خسته‌تر از اون چیزی بود که بتونه فریاد بزنه یا گریه کنه.
باد سردی که همزمان با باز شدن در به داخل وزید به پوست صورتشون سیلی زد و تمام تلاشش رو کرد تا از تار و پود لباس‌هاشون عبور کنه و بدنشون رو درآغوش بکشه. قطرات تند بارون درست جلوی پاهاشون فرود میومد و مثل یه تهدید بزرگ دیده میشد، ولی چاره‌ای جز پذیرفتنش نداشتن.
قدم‌های خسته و ناهماهنگشون رو از سر گرفتن و با شدت گرفتن بارون لباس‌هاشون توی تنشون سنگینی میکرد. میتونست دو پسری که با فاصله‌ی زیاد ازشون ایستاده بودن رو همراه با اژدهای بزرگی که حدس میزد دنیس باشه زیر بارون ببینه که سراسیمه اطراف رو میگشتن، نفس حبس شده‌اش ناخواسته از بین لب‌هاش رها شد و حس امنیتی در گوشه‌ای‌ترین بخش قلبش جوونه زد.
لبخند محو و بی‌جونی گوشه‌ی لب‌های کیونگسو نشست و به آرومی خطاب به بکهیون زمزمه کرد:
-رسیدیم بکهیون، میبینی چان...
و قبل از اینکه جمله‌اش کامل بشه سر بکهیون پایین افتاد و وقتی که زیر پاهاش خالی شد مقاومت بدن کیونگسو رو هم ازش گرفت و همراه با خودش زمینش زد.
صدای فریاد چانیول از فاصله‌ی دور همزمان با صدای نزدیک شدن قدم‌هاش شنیده شد و ثانیه‌ی بعد سایه‌ی غلیظی بالای سرشون احساس شد که جلوی تابش نور ماه کامل رو میگرفت:
-حالتون خوبه؟
کیونگسو که به مراتب انرژی بیشتر نسبت به بکهیون داشت درحالی که به آرومی بلند میشد در جواب به سوال احمقانه‌ی چانیول زمزمه کرد:
-من خوبم ولی بکهیون..
چانیول سر تکون داد و بدون لحظه‌ای مکث کت چرمش رو درآورد و دور بدن یخ زده‌ی بکهیون پیچید و سپس دست‌هاش زیر بدن اون پسر خزید و به آغوش گرمش دعوتش کرد. اون اولین باری بود که سرمای بکهیون داشت به گرمای بدن چانیول غلبه میکرد و قلب هیولای لازاروس بابت این موضوع توی گلوش میتپید. بدن ظریف پسر رو روی دستاش بلند کرد و نگاه کردن به چهره‌ی رنگ پریده‌اش که هیچ اثری از زندگی توش دیده نمیشد یچیزی رو توی ناحیه‌ی قفسه‌ی سینه‌اش آتیش میزد و حس میکرد مرز بین لازاروس و دنیایی که قبلا میشناخت پاره شده و چانیول رو تبدیل به پسری کرده که با کوچیک‌ترین زخمی روی انگشت‌های دوست پسرش تا مرز جنون میره و در نهایت برمیگرده.
چند قدم عقب‌تر کیونگسو به سمت جونگین و دنیس حرکت کرد؛ اما حالا بی‌میلی شدیدی توی رگ‌های می‌جوشید که نمیخواست با وجود چیزهایی که از زبون ساحره شنیده بود به قصر برگرده و به عنوان عروسک خیمه شب بازی و بوی لباس‌های جونسو اطراف جونگین پرسه بزنه.
وقتی فاصله‌اش با اون پسر کمتر شد تونست اون چشم‌هایی که با نگرانی و خشم ترکیب شده بودن رو از زیر موهای خیسش ببینه. نگاهش رو فورا دزدید و سرش رو پایین انداخت تا جلوی رشد افکار منفیش رو بگیره؛ ولی مهم نبود چقدر تلاش کنه به هرحال تک تک کلمات ساحره روی ذهنش حک شده بود و قلب رو تا مرز جنون میکشوند. فاصله‌ی بینشون با وجود سرعت کند کیونگسو زودتر از اونی که فکرش رو میکرد طی شد و حالا میتونست صدای نفس‌های جونگین رو از بین صدای بارون بشنوه. لعنتی به خودش فرستاد، مهم نبود چقدر تلاش میکرد تا از اون پسر دلخور باشه درنهایت بدن خسته‌اش فقط میتونست توی اون آغوش جون دوباره بگیره و بند بند وجودش برای بوییدن عطر جونگین بهش التماس میکرد.
سرش ناخواسته روی سینه‌ی جونگین فرود اومد و پلک‌هاش رو روی هم فشرد تا از حرصش کم کنه، و همونطور که انتظارش رو داشت دست‌های جونگین بالا اومدن و از روی پیراهن خیسش بدنش رو لمس کرد و در آغوش کشید تا دوباره جنجال بین قلب و مغزش بین دوراهی که توش گیر کرده بود بالا بگیره.
* * *
فضای دمور ساکت و گرم بود و فقط صدای برخورد قطرات بارون با شیشه و سوختن هیزم داخل شومینه به گوش میرسید، و کیونگسو عاشق این حس بود. بوی عود زیر بینیش رژه میرفت و باعث میشد احساسات بد کیونگسو توی وجودش کمرنگ بشه و در اون لحظه به چیزی جز گرمایی که حسابی دلتنگش بود اهمیت نده.
قطره‌ آبی از موهای نمناک و تمیزش از جلوی چشم‌هاش پایین چکید و نگاه کیونگسو تا وقتی که اون قطره توی تار و پود شلوار پارچه‌ایش فرو رفت بهش خیره موند، و سپس مردمک‌هاش به سمت دیگه‌ای چرخید و باند سفید رنگی که دور زانوش پیچیده بود رو هدف قرار داد. میتونست نبض آرومی و بی‌دردی رو اطراف اون باند پیچی حس کنه و یکسری احساسات توی وجودش شکل بگیره که نمیدونست بابتشون خوشحاله یا نه:
-دستتو بگیر بالا.
صدای والیا رشته‌ی افکارش رو پاره کرد و بدون اینکه چیزی بگه دستاش رو از بدنش فاصله داد تا اون دختر بتونه به راحتی پیراهنش رو تنش کنه، سپس خم شد و درحالی که مشغول بستن دکمه‌هاش بود زیر لب غر زد:
-اگه میدونستم یه روز میرسه که جونگین ازم میخواد لباساتو تنت کنم و موهاتو شونه بزنم قطعا از شغلم استعفا میدادم و ترجیح میدادم کل عمرمو بجای بکهیون توی انبار هیزم کار کنم.
نگاه کیونگسو به سمت والیا و چهره‌ای که کوچکترین تلاشی برای پنهان کردن نارضایتیش نمیکرد چرخید و بعد از مدت طولانی بلاخره به حرف اومد:
-مجبور نیستی اینجا بمونی.
والیا مردمک‌هاش رو توی هوا چرخوند و حوله‌ی نم‌داری که دور گردن کیونگسو افتاده بود رو بالا آورد و مشغول خشک کردن موهاش شد:
-مجبورم، چون لرد لازاروس بهم دستور داده.
تک‌خنده‌ی عصبی از بین لب‌های کیونگسو فرار کرد و بی‌اهمیت به حضور اون دختر بار دیگه توی افکارش گم شد تا اجازه بده اون افکار تاریک از پس ذهنش بالا بیان و بیشتر از قبل فضای ذهنش رو آلوده کنن:
-منو باش فکر میکردم حالا که خدمه‌ی شخصیش شدم بازی رو بردم، ولی الان چی؟ باید نوکری معشوقشو بکنم، واقعا مسخرست!
زمزمه‌های بی‌محتوای والیا مانع تمرکزش میشد و بیشتر از قبل به عصبانیتش دامن میزد؛ اما هیچ کاری بجز به هم فشردن دندوناش از دستش برنمیومد.
نگاهش بالا اومد و تصویر واضحش رو کنار جونگین توی تابلوهایی که روبروش نصب شده بود از نظر گذروند. قطعا اگه والیا میدونست حقیقت از چه قراره اینطوری در مقابل کیونگسو جبهه نمی‌گرفت؛ ولی از اعماق وجودش دلش میخواست که موضوع دقیقا همونطوری باشه که والیا میبینه.
دست‌های اون دختر پایین افتادن و با دیدن کاسه‌ی سوپی که روی میز دست نخورده باقی مونده بود هوفی کشید به تندی گفت:
-غذات سرد میشه، زودتر بخورش.
و سپس از کیونگسو فاصله گرفت و با نگاه منزجرش فضای نامرتب اتاق رو از نظر گذروند و نفسش رو با آه کوتاهی بیرون فرستاد؛ ولی قبل از اینکه برای مرتب کردن اونجا دست به کار بشه در اتاق بی‌مقدمه باز شد و نگاه اون دونفر به سمت جونگین که بین چارچوب در قرار داشت کشیده شد و قلب بی‌جنبه‌ی کیونگسو بار دیگه تصمیم گرفت دیوانه‌وار بتپه.
جونگین نگاهی به والیا انداخت و درحالی که با کنار رفتن راه خروج رو براش باز میکرد با قاطعیت گفت:
-برو بیرون.
مثل همیشه والیا با تاسف سری تکون داد و بدون کوچکترین زمزمه‌ای از اونجا خارج شد و با بسته شدن در فضای سنگینی توی اتاق رقم خورد که به سینه‌ی کیونگسو فشار میاورد. بدون اینکه پلک بزنه نگاهش رو از جونگین گرفت و بی‌هدف توی هوا پرسه زد تا سنگینی اون نگاه دست از سرش برداره؛ اما جونگین قرار نبود بیخیالش بشه:
-توضیح بده، میشنوم!
بی‌مقدمه گفت و کیونگسو بدون اینکه نگاهش کنه به سردی جواب داد:
-قرار نیست بخاطر کارام به کسی جواب پس بدم.
-ولی به من پس میدی، این یه دستوره!
لحن جدی و محکم جونگین خالی از هرگونه احساسی بود و علی‌رغم شناختی که کیونگسو ازش داشت باعث میشد شعله‌ی کوچیکی از ترس توی قلبش بدرخشه. فقط چند ثانیه سکوت کافی بود تا بتونه متقابلا خشک و کوتاه جوابش رو بده:
-چیزی برای توضیح دادن ندارم.
جونگین کلافه چنگی توی موهاش کشید و همون‌طور که به نیم‌رخ رنجیده‌ی کیونگسو خیره مونده بود قدمی به جلو برداشت:
-چرا بی‌خبر رفتی اونجا و چیزی بهم نگفتی؟
و باز هم سکوت عصبی کننده‌ی کیونگسو تنها چیزی بود که نسیبش شد و فقط کلافه‌ترش کرد. کیونگسو سرش رو بالا گرفت و جونگین تونست نگاهی که سعی داشت از چشم تو چشم شدن باهاش فرار کنه رو اسیر خودش کنه:
-ساحره تنها کسی بود که میتونست جواب سوالامو بده.
نگاه جونگین بین چشم‌های بی‌حسی که رشته‌ای از خشم توش دیده میشد چرخید و بدون اینکه تلاشی برای آروم کردنش بکنه صدا و لحن عصبیش بالا رفت:
-میتونستی از من بپرسی!
کیونگسو هیستریک خندید و بار دیگه با تاسف سرشو پایین انداخت؛ اما صدای جونگین این‌بار بلندتر از قبل خطاب قرارش داد:
-نگام کن کیونگسو.
کیونگسو به تندی از جاش بلند شد و روبروی جونگین قرار گرفت، نگاه کردن توی اون چشم‌هایی که حالا میدونست به عنوان جونسو بهش نگاه میکنن به اندازه‌ی کافی سخت بود، و جواب دادن به سوالای جونگین سخت‌ترش میکرد:
-مشکلت چیه؟
جونگین پرسید و کیونگسو بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و جمله‌ای که هزاران بار تابه‌حال به زبون آورده بودش رو دوباره تکرار کرد:
-من فقط میخوام زودتر از این خراب شده برم.
جونگین برای چند ثانیه در سکوت بهش چشم دوخت و سپس با کلافگی نفسش رو بیرون داد و غرید:
-اینو همیشه میخواستی، همیشه میخواستی که از اینجا بری، ولی مطمئنم که موضوع فقط این نیست.
-درسته!
کیونگسو که دیگه نمیتونست بی‌خیالیِ ظاهری جونگین رو تحمل کنه با صدای بلند گفت و اخم‌های اون پسر در هم کشیده شدن و بدون اینکه چیزی بگه به چشم‌های کیونگسو که کم کم سرخ میشدن خیره موند و اجازه داد اون پسر حرف‌هاش رو بیرون بریزه:
-قبلا اینو میگفتم چون میخواستم مطمئن بشم که برای نگه داشتنم تلاش میکنی، که حسم بهم دروغ نمیگه و یچیزی بینمون غیر عادیه، ولی الان... الان فهميدم که فقط منه احمق غیر عادیم، و برعکس...
کلماتی که توی گلوش گیر کرده بودن و داشتن خفه‌اش میکردن رو به تندی به زبون اورد و مکثی که کرد باعث شد جونگین چشم‌هاش رو ریز کنه و منتظر بمونه:
-برای تو همه چیز عادیه، چون خیلی راحت میتونی ینفرو فریب بدی.
جونگین که متوجه تیکه و کنایه‌های کیونگسو نمیشد سرش رو به طرفین تکون داد و همونطور که اخم بین ابروهاش پررنگ‌تر میشد به تندی گفت:
-منظورتو نمیفهمم، درست حرف بزن.
کیونگسو هوای سنگین اطراف رو بلعید تا اکسیژن بیشتری برای نفس کشیدن داشته باشه، سپس با جدیتی بیشتر از قبل طوری به چشم‌های جونگین خیره شد که انگار میتونست احساسات و افکارش رو بخونه:
-من کیونگسو‌ام کیم جونگین، قرار نیست نقش کسیو برات بازی کنم که بخاطر حماقتت از دستش دادی و الانم دلتنگشی.
کلماتی که همگی با تاکید بیان میشدن منظور کیونگسو رو به وضوح منتقل کردن و جرقه‌ای توی ذهن جونگین زده شد و این موضوع دقیقا همون چیزی بود که ازش میترسید:
-من... من جونسو نیستم!
با حرص گفت و انتظار داشت جونگین چیزی بگه و گره‌های ذهنیش رو باز کنه؛ اما سکوتی که بینشون شکل گرفته بود همه چیز رو بدتر کرد و برای چند ثانیه از حرف‌های که به زبون آورده بود پشیمون شد.
برگشت و به کتابی که یک قدم اون‌طرف‌تر روی میز قرار داشت چنگ زد و با قدم‌های نامنظمش به سمت در قدم برداشت:
-تا وقتی که راه نجات از اینجا رو پیدا نکردم به دیدنم نیا.
جونگین همونطور که خشکش زده بود به جای خالی کیونگسو خیره موند و همه چیز در یک ثانیه خاطرات گذشته رو براش تداعی کرد و همین کافی بود تا به تندی برگرده و کیونگسویی رو که با قدم‌های کندش هنوز از اتاق خارج نشده بود متوقف کنه.
به بازوی اون پسر چنگ زد و بدون اینکه فرصتی برای درک موقعیت بهش بده اونو درآغوشش کشید و دست‌هاش رو دور شونه‌هاش حلقه کرد:
-معلومه که تو کیونگسویی!
کنار گوش پسر کوتاه‌تر زمزمه کرد و بدون لحظه‌ای مکث حلقه‌ی دستاش رو دور بدن کیونگسو تنگ‌تر کرد تا وجود اون رو بیشتر توی بغلش احساس کنه و از شنیدن نفس‌های آرومش حس زندگی بگیره.
کیونگسو متعجب بود. بغضی که مدام به گلوش چنگ میزد تونسته بود بالا بیاد و اگه یک کلمه‌ی دیگه از بین لب‌های جونگین خارج میشد چشم‌هاش می‌بارید.
جونگین صورتش رو توی گودی گردن کیونگسو فرو برد و نفس عمیقی کشید تا عطر جدید و دلنشینی که به تازگی ملکه‌ی ذهنش شده بود رو به ریه‌هاش هدیه بده تا به خودش ثابت کنه که کیونگسو عامل احساسات جدیدیه که درونش شکل گرفته.
بوسه‌ی ریزی روی پوست نرم و لطیف کیونگسو کاشت و زمزمه کرد:
-چطور میتونم بیخیالت بشم آخه؟
صداقت غیرقابل انکاری که توی صداش موج میزد مقاومت کیونگسو رو در هم شکست و بدن بی‌جونش رو سست‌تر از همیشه کرد و باعث شد کتاب از بین انگشت‌هاش سر بخوره و روی زمین بیوفته. بغض توی گلوش شکسته شد و اشک‌هاش بی‌وقفه روی گونه‌هاش سر خوردن و به مرور پیراهن جونگین رو تر کردن:
-چرا از اولش باهام طوری رفتار کردی که به این روز بیوفتم؟ چرا نزاشتی اون شب بمیرم؟ چرا کیم جونگین؟
با صدای گرفته‌اش گفت و جونگین چاره‌ای جز به هم فشردن پلک‌هاش نداشت. نمیدونست چه نیرویی در اون پسر وجود داره که در عرض چند ثانیه تونسته بود احساساتی که مدت‌ها سعی داشت سرکوبشون کنه رو از اعماق وجودش طوری بالا بکشه که نتونه کوچکترین تلاشی برای انکارش کنه.
دست‌هاش رو پشت کمر کیونگسو کشید و به خودش فشردش:
-میدونی این مدت که خبری ازت نبود چی کشیدم؟
کیونگسو چند نفس عمیق کشید و دست‌هاش رو روی سینه‌های جونگین گذاشت و از آغوشش بیرون اومد.
مردمک‌های جونگین که انگار منتظر این لحظه بودن تا بتونن آزادانه روی اجزای صورت کیونگسو پرسه بزنن بلاخره به هدفشون رسیدن و درنهایت روی چشم‌های خیسش متوقف شدن. انگشت‌های جونگین بدون لحظه‌ای مکث بالا اومدن و این‌بار با حس متفاوتی موهای کیونگسو رو با نوازش سستی کنار زد:
-اگه... اگه شبیه معشوقه‌ی سابقت نبودم، باز هم حاضر میشدی اینطور توی چشم‌هام زل بزنی؟
کیونگسو با تردید پرسید و میترسید رفتار جونگین از سر ترحم و دلسوزی باشه؛ اما اون پسر حالا از اون دوراهی که ذهنش مقابلش قرار داده بود عبور کرده بود و بابت تمام چیزهایی که سعی داشت از خودش مخفی نگه داره مطمئن شده بود، و امیدوار بود کیونگسو باورش کنه:
-مهم نیست چطور شروع شد، مهم اینه که الان هیچ شباهتی نمیبینم!
تک‌خنده‌ی احمقانه‌ای روی لب‌های کیونگسو نشست. شنیدن اون حرف‌ها از زبون جونگین اونقدری براش لذت بخش بود که نمیخواست حتی یک لحظه هم شک به دلش راه بده.
دست‌هاش رو دور گردن جونگین حلقه کرد و روی پنجه‌ی پا خودش رو بالا کشید و فاصله‌ی لب‌های دلتنگشون رو با بوسه‌ای پر کرد و دست‌های جونگین روی کمرش خزید و اون پسر رو به خودش نزدیک‌تر کرد تا بوسه‌اشون رو عمیق کنه.
کیونگسو نمیدونست از کِی دیوونه‌ی این مرد شده و چطور مغزش تسلیم تمنای قلبش شده که به این روز افتاده بود؛ اما هرچی که بود نمیخواست اون لحظه‌ی دوست داشتنی رو با افکارش تلخ کنه، برخلاف شک و تردید کیونگسو جونگین کسی بود که حالا از حس بلاتکلیفی خلاص شده بود و میتونست آزادانه احساساتش رو بروز بده. بار دیگه به عنوان هیولای لازاروس رام شده بود اما این‌بار عمیق‌تر و خالصانه‌تر از قبل!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤Where stories live. Discover now