ساعت از نیمه شب گذشته بود و لازاروس چادر سیاهش رو روی قصر پهن کرده بود و همه جا رو در تاریکی وجودش میبلعید.
سالن کریستال که تا چند دقیقهی پیش از شور و لذت وصف ناپذیری لبریز بود حالا طوری آتیش شوقش خاموش شده بود که انگار هیچوقت اونطور پر از خدمههایی که خوشحالیشون رو از اعدام چانیول توی رقص خالی میکردن نبود، و تنها چیزی که ازش باقی مونده بود میزهای خالی و به هم ریختهای بودن که چند تا خدمه مشغول تمیز کردن و جمع کردن وسایل اضافی بودن.
کیونگسو مثل همیشه گوشهای ایستاده بود و از دور مشروب خوردن و مست شدن جونگین رو تماشا میکرد و جرعت نزدیک شدن بهش رو نداشت، چون میترسید که مبادا جونگین جلوی اونهمه خدمه کاری کنه که اوضاع قصر از این بدتر بشه؛ اما حالا که سالن کریستال تقریبا خالی از جمعیت شده بود باید جونگین رو به سمت اتاقش همراهی میکرد.
نگاهش رو از خدمههای زن و مردی که غرولند کنان رومیزیها رو برمیداشتن و کف سالن رو طی میکشیدن گرفت و وقتی روی جونگین که طبق معمول مست بود متوقف شد، باز هم موجی از نگرانی و اضطراب به وجودش حمله ور شد و تمام وجودش رو در بر گرفت. نمیدونست اون پسر با مست کردن از چی میخواد فرار کنه؟ از حقیقتی که بعد از مستی دوباره سراغش میومد و ذهنش رو درگیر میکرد؟ حقیقت زندگیشون پررنگتر و قویتر از اون چیزی بود که بخوان باهاش مبارزه کنن و شکستش بدن، اون هم در وضعیتی که ذهن خستهاشون از پا افتاده بود و دلش میخواست مدت زیادی استراحت کنه و به خواب بره.
با قدمهایی که منتظر طی کردن اون مسیر بودن فاصلهی بینشون رو پر کرد و خودش رو به جونگین رسوند. میدونست به عنوان خدمتکار شخصیش باید اونو به سمت اتاقش راهنمایی کنه؛ اما انگار توی وجودش با چیزی مبارزه میکرد که خودش هم دلیلش رو نمیدونست. یجور احساسی که سعی داشت جلوی کیونگسو رو بگیره و منعش کنه، ولی چارهای نداشت جز اینکه تمام اون احساسات عجیب و غریبش رو کنار بزنه.
کنارش ایستاد و خم شد تا صداش رو به گوش جونگین برسونه:
-دیر وقته ارباب، همه برگشتن به اتاقاشون، شماهم باید برید بخوابین.
ولی جونگین طوری که انگار حرفهای کیونگسو رو نشنیده بود به میز روبروش خیره مونده بود و وقتی فقط صدای نفسهای بلند و خز دارش با هربار بالا پایین رفتن شونههاش بلند میشد چارهای جز به هم فشردن پلکهاش نداشت.
خم شد و چشمهای غمزدهی جونگین رو از زیر موهای بهم ریختهاش پیدا کرد. چشمهای سرخی که برای خواب التماس میکردن؛ اما اون پسر دربرابرش مقاومت میکرد و سعی داشت خودش رو بیدار نگهداره.
کیونگسو لبهاش رو از هم فاصله داد تا بار دیگه حرفش رو تکرار کنه؛ اما لمس گرمی روی دستاش، اونو متوقف کرد و نگاهش به سمت انگشتهایی که انگار برای گرفتن دستاش تردید داشت کشیده شد.
انگشتای جونگین طوری که انگار چیز غیر واقعی رو پیدا کرده بودن چندین بار با تردید نزدیکش شد، مثل اینکه انگشتاش التماس میکردن روی پوست سفید و نرم کیونگسو قرار بگیرن؛ ولی جونگین میخواست جلوی اونها رو بگیره و احساس میکرد اگه بهش نزدیکتر بشه اون پسر از بین دستاش پر میکشه و فرار میکنه؛ اما در نهایت بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش دستای کیونگسو رو با ظرافت توی دستش گرفت و وقتی از واقعی بودنش مطمئن شد با خیال راحت نفس داغش رو بیرون فرستاد.
گونههای کیونگسو بار دیگه از این حرکت جونگین رنگ گرفتن و خیس شدن صورتش از عرق رو به راحتی احساس کرد. نگاهی به اطراف انداخت تا مبادا کسی اونا رو دیده باشه، و به وضوح متوجه شد که نگاه والیا به سرعت از روشون برداشته شد و خودش رو مشغول دنیس کرد؛ اما قبل از اینکه ذهن کیونگسو بتونه قضاوتی درموردش بکنه دستش توسط جونگین کشیده شد تا حواسش رو به سمت خودش جلب کنه.
کیونگسو خم شد تا ببینه جونگین چه کاری باهاش داره؛ ولی اون پسر یکدفعه کیونگسو رو به سمت خودش کشید و به ناچار قدمی به جلو برداشت. لبهای جونگین حرکت کردن؛ اما چیزی جز زمزمهی نامفهومی به گوش کیونگسو نرسید و ثانیهی بعد دستش رو کشید و اونو برخلاف میلش روی پاهاش نشوند.
کیونگسو سرشو پایین انداخت تا صورت سرخ شدهاش رو از مردمکهای سمج جونگین که حریصانه روی اجزای صورتش میپلکید مخفی کنه؛ ولی در نهایت تسلیم شد و اجازه داد نگاه معذبش توی دام چشمای جونگین بیوفته:
-کاملا مطمئنم که بهت گفته بودم اسمم جونگینه.
صدای جونگین بقیهی صداها رو کنار زد تا به گوشش برسه و همون صدایی که به خاطر سکوت دورگه شده بود وادارش کرد تا کیونگسو کمی مکث کنه. هر کلمهای ممکن بود اتفاق ناگواری رو براشون رقم بزنه و این چیزی بود که کیونگسو مدام ازش فرار میکرد و نمیخواست نگاههای بیشتری رو سمت خودشون بکشه. برای همین کلماتش رو ردیف کرد و صادقانه جواب داد:
-درست نیست اینجا به اسم کوچیک صدات کنم.
تیلههای مشکی رنگ جونگین از کیونگسو دل کندن و به سمت نگاههای میخکوب خدمههایی که مزاحم کارشون شده و خلوتشون رو به هم زده بودن کشیده شد و نگاه برزخیش رو نثار اونها کرد تا بهشون بفهمونه هنگام مستی هم هنوز لرد لازاروس و این قصره. همین حرکت کوچیک باعث شد همهی اونها حساب کار دستشون بیاد و به کارشون برسن و جونگین هم به کار خودش:
-مهم نیست.
آرومتر از قبل زمزمه کرد و دستاش دور کمر کیونگسو حلقه شد و بدن کوچیکش رو درآغوش کشید، و سپس سرش به آرومی روی سینهی کیونگسو فرود اومد. دقیقا جایی که قلب کوچیک و تپندهاش دیوانهوار کوبیده میشد و میترسید که صداش به گوش جونگین برسه، و ازش استفاده کنه تا بتونه بیشتر به صورت خجالت زدهاش نگاه کنه:
-سرت تو کار خودت باشه والیا.
ناگهان تن صدای جونگین بالا رفت و با لحنی که لطافت قبل رو از دست داده بود غرید. ابروهای کیونگسو بالا پریدن و متعجب از حرف بیمقدمهی جونگین به والیا که انگار از خیلی وقت پیش بهشون خیره بود نگاه کرد و خشم و نفرت رو برای اولین بار تا حدی روی خودش احساس کرد که انگار قرار بود زیر نگاههای خیرهاش سوراخ بشه. والیا که مچش توسط جونگین گرفته شده بود، پشت پلکی نازک کرد و حواسش رو به دنیس که توی بغلش خوابیده بود داد تا موضوعی که آزارش میداد رو بیاهمیت نشون بده.
کیونگسو نمیدونست بخاطر اون نگاههاست یا حلقهی دستای جونگین دور بدنش ولی هرچی که بود باعث میشد هوای اطراف براش سنگین و نفس گیر بشه:
-چرا سعی نمیکنی یکم مهربون باشی؟
وقتی توسط جونگین خطاب قرار گرفته شد برگشت و خیره به موهای آشفتهی اون پسر ابروهاش بالا پرید و طوری که انگار بهش توهین شده بود جواب داد:
-من؟ منظورت چیه؟
سر جونگین روی سینهی کیونگسو تکون خورد تا خودشو بیشتر به اون بچسبونه، مثل وقتی که بعد از کلی تلاش چیز با ارزشی به دست میاری و بخاطر ترس از دست دادنش نمیخوای رهاش کنی.
کیونگسو نفسش رو به آرومی بیرون داد و همزمان با حرکت قفسه سینهاش سر جونگین بالا و پایین شد و صدای اون پسر بار دیگه شنیده شد:
-جونسو اینطور نبود، همش بیخودی سعی میکرد سر خوش و شیطون باشه.
با شنیدن اسم جدیدی که از بین لبهای جونگین بیرون اومده بود جا خورد و نفهمید چرا یکدفعه چیزی درون قلبش فرو ریخته:
-همیشه سعی میکرد یکاری کنه که بیشتر کنارش باشم، بیشتر وقت بگذرونیم و بیشتر عاشقش بشم.
جونگین ادامه داد و اینبار کلمات جدیدی به زبون آورد که کیونگسو حس خوبی بهشون نداشت. نمیخواست چیزی بشنوه و نمیخواست که دلیل کوتاه شدن نفسها و تپش قلبش رو بفهمه. جونگین دستی پشت کمر کیونگسو کشید و گفت:
-ولی هیچوقت نفهمید که چقدر دوستش داشتم.
کلماتش احساس ضعف و حسرت رو منتقل میکردن و کیونگسو به خوبی متوجهش میشد. انگار که میتونست با اون جای خالی کسی رو توی زندگیش پر کنه و قلبش رو تسکین بده. کیونگسو تمام تلاشش رو میکرد تا بیشتر از این به سوتفاهمات توی ذهنش دامن نزنه. جونگین مست بود و شنیدن اینطور حرفا براش عادی بود:
-چرا اینو به خودش نمیگی؟
کیونگسو با صدایی که نمیدونست برای چی میلرزه پرسید و آخرین خاطرات جونگین همراه با جونسو بیاختیار روی پردهی ذهنش جرقه زد و به سختی خندید. اگه کیونگسو از گذشتهی جونگین و دلیل مرگ جونسو با خبر میشد آیا باز هم اجازه میداد که جونگین تا این حد بهش نزدیک بشه و بتونه سر روی سینهاش بزاره؟
کیونگسو که حسابی کلافه شده بود سر تکون داد و با لحن جدیاش جونگین رو سرزنش کرد:
-حرفم خنده دار نبود! خیلیم جدی بودم.
جونگین كه از لحن خشک و بیروح کیونگسو رنجیده شد، سرش رو بالا گرفت و مردمکهای لرزونش رو هدف قرار داد و نفس کیونگسو رو پشت قفسهی سینهاش حبس کرد:
-چه پسر بداخلاقی.
کنایه آمیز گفت و آتیش خشم رو تو سینهی کیونگسو بیشتر کرد و به همین خاطر با عصبانیتی که منشاش رو نمیدونست غرید:
-پس هنوز خودتو ندیدی.
ابروهای جونگین بالا پریدن و متعجب به اخمهایی که بین ابروهای کیونگسو شکل گرفته بود و دلیلش رو نمیدونست خیره موند و منتظر شد تا توضیحات بیشتری بده. کیونگسو که داشت بخاطر حرفایی که توی گلوش گیر کرده بود خفه میشد به تندی گفت:
-داری دستی دستی یکی از دوستاتو میکشی... چطور ممکنه اینقدر ساده تموم بشه؟
جونگین که از لحن تند و زنندهی کیونگسو شوکه شده بود بیحرکت ایستاد و فقط به اون چشمهایی که حالا از نظرش بیرحم ترین بودن خیره موند. اینکه تفکر کیونگسو هم نسبت به جونگین مثل بقیه شده بود بیشتر آزارش میداد و انتظار شنیدن اون جمله رو حداقل از زبون کیونگسو نداشت. طوری که انگار تنها اتفاق خوشاید توی زندگیش رو با دستای خودش به نابودی سپرده، دستاش کمر کیونگسو رو رها کرد و فرصتی شد تا اون پسر مثل پرنده از قفس بپره و به تندی بلند شد. نمیخواست بحث رو کش بده و برای همین بهونهای برای ترک کردن اونجا به کار برد:
-میرم حموم رو برات اماده کنم.
با حرص گفت و با قدمهای تندش هرچه سریعتر از اون فاصله گرفت تا بتونه بغض بیدلیل توی گلوش رو در خلوت خودش مهار کنه.
جونگین با حرص پلکاشو روی هم فشرد و نفسش رو به تندی بیرون داد. سپس بار دیگه به جامش چنگ زد و اونو از محلول قرمزی که توی بطری روبروش بود پر کرد. احساس میکرد دیگه هیچ چیز نمیتونه اونو برای چند لحظه هم که شده آروم کنه و ذهنش رو به خواب ببره، در هر صورت ذهن خستهاش همیشه بیدار بود.
جام رو بالا گرفت؛ اما قبل از اینکه به لبش برسونه، دستی نزدیکش شد و جام رو ازش قاپید و باعث شد نگاه جونگین خیره به دست خالیش بمونه:
-امشب به اندازهی کافی مشروب خوردین.
با صدای پر از حرصی که توی گوشهاش پیچید حتی به خودش زحمت نداد تا سرش رو برگردونه و نگاهش کنه. والیا که سعی میکرد بیتفاوتی جونگین نسبت به خودش رو نادیده بگیره قلوپی از شراب مرغوب توی جام رو فرو داد و سپس به آرومی خودش رو روی میز بالا کشید و لبهی اون نشست، پای راستش رو روی پای دیگری انداخت؛ اما قبل از اینکه کلمهای برای اغوای جونگین توی دهنش جاری بشه صدای جونگین با لحن منزجر کنندهای به گوش رسید:
-گمشو...
والیا طوری که انگار به شنیدنش عادت کرده بود هوفی کشید و طوری که انگار هیچی نشنیده بود گفت:
-فکر نمیکنی که یکم زیاده رویه؟
جونگین زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و اخماش توی هم کشیده شد:
-منظورت چیه؟
پرسید و والیا تکونی سر جاش خورد و جام نیمه پر رو زیر نگاه میخکوب جونگین روی میز گذاشت:
-اینکه نمیذاری اون خدمتکار یه ثانیه هم از کنارت جم بخوره؟
جونگین پلکاشو روی هم کشید و خندهی تمسخر آمیزی سر داد:
-نکنه فکر میکنی میتونی جاشو بگیری؟
گفت و والیا شونهای بالا انداخت و جواب داد:
-من خیلی وقته که دنبال این جایگاهم.
و باعث شد لبهای جونگین به پوزخند واضحی کش بیاد. صندلیش رو عقب داد و درحالی که از جاش بلند میشد گفت:
-تمام تلاشتو بکن، چون رقیبت بدون هیچ تلاشی ازت جلو زده.
والیا مردمکهاش رو تو کاسه چرخوند و توی ذهنش به دنبال جوابی میگشت تا توی اون بحث در برابر کیونگسویی که حتی حضور نداشت برنده بشه؛ اما جونگین خیلی خوب میدونست که چطور با اون رفتار کنه:
-و اینکه دنیسو شبا بیار پیش خودم... یادمه که قبلا دربارهی سوختگیهای روی بدنش بهت هشدار داده بودم.
و بدون اینکه بهش اجازهی حرف زدن بده با قدمهای بلند و نامیزونش از اونجا دور شد. دستش رو روی سر دردمندش فشرد و قدمهاش رو با سرعت هر چه تمام تر به سمت داسل برداشت. پلههایی که هرروز چندین بار طی میکرد حالا دوبرابر بنظر میرسید و بیشتر از هروقت دیگهای خستهاش میکرد. دستش رو به دیوار گرفت تا سرگیجهاش اونو زمین نزنه و سپس قدمهاش رو سریعتر برداشت و به سختی خودش رو بالا کشید. هیچوقت تا این حد توی مست کردن زیاده روی نکرده بود و باید یادش میموند که دفعهی بعدی تا این حد پیش نره. زانوهای سستش رو که هر لحظه قرار بود زمینش بزنن به سختی حرکت میداد تا اینکه بلاخره تونست خودش رو به دارسل برسونه.
در رو به تندی باز کرد رو خودش رو داخل اتاق انداخت و نگاه کیونگسو که تازه از حموم بیرون اومده بود به سمتش چرخید. رنگ از چهرهاش پریده بود و انگار هر لحظه قرار بود بیهوش بشه؛ اما مطمئن بود که قرار گرفتن توی وان آب سرد میتونه حالش رو جا بیاره.
جونگین درحالی که تمام تلاشش رو میکرد تا تعادلش رو حفظ کنه به سمت حموم قدم برداشت؛ ولی یکدفعه زانوهاش سست شدن و قبل از اینکه زمین بیوفته بدن کوچیکتری تکیهگاهش قرار گرفت.
پلکهای جونگین به آرومی روی هم قرار گرفت و ذهنش به دنبال صدای ضربان قلب کیونگسو کنار گوشش کشیده شد. با اینکه به عنوان لرد این قصر زندگی میکرد؛ اما انسانیت درونش هنوز کاملا نمرده بود:
-اگه به خواستههای خدمههای قصر گوش ندم... پس من چطور پادشاهیم؟
صدای ضعیف جونگین به سختی به گوش کیونگسو رسید و اون پسر بعد از اینکه نفسش رو به آرومی بیرون فرستاد جواب داد:
-مطمئنا کشتن اون تنها راهش نیست.
جونگین دستش رو روی بازوی کیونگسو قرار داد و ازش فاصله گرفت تا حالت چهرهاش رو ببینه و بدونه که با چه ریکشنی روبرو شده؛ اما انگار نگاه کیونگسو سعی داشت از اون چشمای قرمز شده فرار کنه:
-اون میخواست تو رو بکشه.
جونگین گفت و نگرانی توی صدا و صورت رنگ پریدهاش به وضوح مشخص بود:
-با اینکه نقاب داشت، ولی چشماش، چشمای یه قاتل نبود.
با قاطعیت گفت و قدمهاش رو برداشت تا از اون مکانی که بیشتر از همیشه بهش احساس خفگی میداد فرار کنه.* * * *
چندین ساعتی گذشته بود و بدون اینکه به بیرون دسترسی داشته باشه میتونست حدس بزنه که آسمون روشن شده. سرمای هوا از نیمه شب به جونشون افتاده بود و مدام سعی میکرد از حفاظ دستهای چانیول عبور کنه و به بدن پسر کوچکتری که معصومانه تو آغوشش خوابیده بود نفوذ کنه.
شب قبل قرار بود چانیول سر روی پاهای بکهیون بزاره و بخوابه، ولی کمی بعد بکهیون که خستهتر از چانیول بود نفهمید کِی به آغوش چانیول پناه گرفته و سر روی سینهاش گذاشته.
صدای قدمهایی از دور شنیده شد و لحظهی بعد صدای چرخیدن کلید توی قفل سلول باعث شد چانیول سرش رو از روی زمین سرد بلند کنه و نگاه سریعی به جونگین که جلوتر از چندتا مورگن ایستاده بود بندازه و برای اولین بار توی زندگیش به عمق یک فاجعه پی ببره:
-ببریدش.
جونگین گفت و چانیول بلافاصله هیسی کشید و مورگنها قبل از اینکه وارد بشن چند دقیقه ایستادن.
چانیول به آرومی سر بکهیون رو از روی بازوش بلند کرد و وقتی دستش رو کنار کشید با احتیاط روی زمین گذاشتنش. تنها گذاشتن پسری که یه مدت همه چیزش بود روی زمین سرد و سفت سیاهچاله مرگ براش سخت بود، اما چارهای جز این نداشت.
با تپش قلبی که بهش حملهور شده بود با بدن درد شدیدی بلند شد. میدونست که بعد از رفتنش بکهیون بخاطر سرمای شدید اونجا بیدار میشه و دنبالش میگرده. شاید بیشترین نگرانیش هم بخاطر اون بود و روزهایی که قرار بود تنهایی توی سرافینا با خدای آتش درد و دل کنن و اشکاشون رو خالی کنن؛ اما خدای آتش، اون برای چانیول نگران میشد؟ خیلی وقت بود که خبری ازش نداشت و نمیدونست بخاطر نبود چانیول توی سرافینا چه فکری کرده، حالا حتی دلش برای اون پیرمرد هم تنگ شده بود.
از سلولش بیرون رفت و دستاشو جلو گرفت تا مورگنها ببندنش.
نگاه خیرهاش به جونگین بود و به وضوح متوجه خط نگاه اون پسر روی بکهیون شد. برگشت و آخرین نگاهش رو به بکهیون انداخت و خطاب به جونگین زمزمه کرد:
-اخرین خواستم ازت اینه... نذار تا آخرش بیدار بشه.
و تمام تلاشش رو کرد تا ظاهر بیتفاوت همیشگیش رو حفظ کنه، ولی چهرهی رنگ پریده و صدای گرفتهاش همه چیز رو به خوبی نشون میداد.
مورگنها آرنجش رو چسبیدن و وادارش کردن تا قدمهاش رو از قصری که کلی خاطره باهاش داشت به سمت درهی ارواح برداره.
YOU ARE READING
𝐃𝐚𝐧𝐜𝐢𝐧𝐠 𝐈𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐃𝐚𝐫𝐤
Fanfiction«Dancing in the dark» Couple: Chanbaek, Kaisoo Genre: Romance, Angst, Supernatrual, Smut Author: Gen & Odine لازاروس، دنیایی ساخته شده از تاریکی، نفرت و نیروی شیطانی. دنیایی که به دست لرد جوانی در گردش بود و به دستهایی که به سمتش دراز میشدن و برای...